نا شناس

بسیار جالب

نا شناس

بسیار جالب

عزیزم

عزیزم
می نویسی با دوازده دختر دوست هستم ؟ به من بگو در سینه ام دوازده قلب وجود دارد ؟
کدام هوس بازی می تواند در میان محبت های شدید دوام پیدا کند ؟ انسان آب را می ماند : وقتی حواسش مثل جرعه های این مایع لطیف جمع شد ، به یک جا سوق پیدا می کند . بدون تردید هر کس یک گل را بیش از گل های دیشگر دوست دارد . زیرا سلیقه با همه ی جهات مطابقه نمی کند و محال است ذهن در اعمال خود به یک طرف بیش تر متوجه نشود
عزیزم ! باور نمی کنی آن گل تو باشی ؟ مختار هستی ! به تو اختیار داده شده است کوه بزرگ را از جا بکنی . چرا از متزلزل کردن یک قلب کوچک عاجز باشی ؟
اگر بخواهم تو را از این کار که متزلزل کردن قلب من است ، ممانعت کنم مثل این است که خواسته باشم سلیقه و استعداد خودم را به تو تحمیل بدارم و تو که خوب حس می کنی به چه چیز مستحق تری قبول نخواهی کرد مردی که متاع را ارزان خریده است به تو چیزی را تحمیل کند
تصدیق می کنم چیزی از قلب کم بهاتر نیست و من تو را با قلبم خریده ام حال مرا سرزنش می کنی . زیرا نتوانسته ای از روی قلب من این خطوط را که خطوط یک سکه ی به نام تو ترسیم شده است ، بخوانی
چطور ممکن است در حالتی که خودت دعوی اعتبار می کنی من اعتبار نداشته باشم ، زیرا من سکه ای هستم که به وجود تو اعتبار می یابم
 شکل تو ، اسم تو و آثار تو همیشه با من است . برای این که این یادگارهای ثابت را نگاه بداری محتاج نیستم در دست تو باشم . نه و محتاج نیستم امشب پیش تو بیایم
عزیزم  ! مرا سرکوب و خرد کن . یک قطعه ی کوچک من باز آثار وجود تو را نشان می دهد . مرا آتش بزن ، به قالب دیگر بریز . جنسیت و مقدار من همان خواهد بود
اگر گرد و غبار ایام روی یک سکه نشسته است به طوری که آن سکه را نتوانی بخوانی و بشناسی آن را بردار روی آن دست بکش ، آن را صیقلی کن. به تو معلوم خواهد شد یادگار وجود چه کسی است
 قلب شاعر دریای بزرگ است ببین دریا را که با تمام وسعت خود به اندک نسیمی سیمایش را پرچین می کند . چرا اندک سوء ظنی سیمای مرا غمگین و متفکر نکند ، در صورتی که طبیعت قلب مرا حساس تر از قلب های دیگر آفریده است ؟
 به تو بگویم چه چیز باعث بد گمانی من شده است : محبت ، برای این که تو را دوست می دارم ! با وجود این که خواستم دوستی ام را مخفی بدارم آن را آشکار می کنم . شخص محتاج است دوستش را بشناسد ، زیرا می خواهد به او اطمینان کند
تو جز با راستی و دوستی نمی توانی قلبی را که می خواهد دنیا را تغییر بدهد تغیر دهی . ولی یک نکته ی قابل دقت در این جا وجود دارد که اشخاص با یک کیفیت ساختمان دماغی آفریده نشده اند تا تمام یک طور حس و مشاهده کنند
 شاعر ، این خلقت عجیب و نادر طبیعت از راست ، دروغ بیرون می آورد ، حساب کن . از چشمش بترس. وقتی به مردم نگاه می کند مردم در نزد او اوراق یک تاریخ ممتد و یادگار روزهای کهنه و مبهم اند . اگر هیچ کس نتواند این اوراق را بخواند ، شاعر

 می خواند . حال با هم معامله می کنیم ولی یقین بدار ضعفا و بد بخت ها ، زن ها و قلب هایی که اسرار مشوش آن ها را کسل کرده است از من بزرگتر و بهتر و حامی و پناهی ندارند تو در این راه خوب رو به پناهگاه خود می روی ولی لازم است یک قدم از سوی جاده منحرف نشوی ، مگر این که در این انحراف دست مرا بگیری در سایر اوقات فکر تو به تو دستورهای جداگانه ای می دهد ولی هیچ کدام از این ها شبیه دستورهایی نیستند که از طرف یک قلب طاغی و شعله ور به عالم داده می شود چه قدر این اشکال در نزد من منفور و مرده است ! این ها چه جانوران زشتی هستند که در معابر پر جمعیت حرکت می کنند ! مرگ محبوب را به من بده و منظره ی این شهر را از من بگیر ! زیر این سقف های خفه ، در شکاف این دیوارهای ساکن ، کی می تواند به من یک قلب سالم را نشان بدهد ؟ هیچ کس  زبان عشق را خوب می شناسی . عزیرم ! همین طور قلبی را که درد می کشد ، می شناسی . در این صورت من برای محبت تو با وجود هر تهمتی که به من می زنی تا مرگ پرواز می کنم . زنده باد عدم
 یک متهم بدبخت و ناشناس که تو را دوست می دارد

 

ذهن ضد جنسی منشاء انحراف جنسی است



آیا واقعاً می‌توان با غرقه ساختن خویش در آمیزش جنسی, یکباره از آن دست شست؟ ظاهراً ذهن و جسم من هیچ‌وقت از آن دست بردار نیستند.
اما چرا برای کنار گذاشتن آن آن قدر عجله داری؟ اگر عجولانه عمل کنی, هرگز از دستش خلاص نخواهی شد. خود تعجیل و خود میل به ترک آن, اجازه نخواهد داد که آن را تمام و کمال درک کنی. تو چه طور می‌توانی چیزی را که از قبل نادرست می‌دانی و درصدد ترک آن هستی, درک کنی؟ تو گوش نداده حکم را صادر کرده‌‌ای! به تمایلات جنسی خودت اجازه بده حرفش را بزند.
شنیده‌ام که ملانصرالدین را به سمت قاضی دادگاه انتخاب کرده بودند. در رسیدگی به اولین پرونده, او سخنان یکی از طرفین دعوا را شنید و گفت: «کافی است, اکنون رای محکمه را بشنوید!»
منشی دادگاه پاک گیج شده بود, چون هنوز سخنان طرف دیگر دعوا را نشنیده بود. او خم شد و یواشکی دم گوش ملانصرالدین گفت: «چه کار می‌کنید قربان؟ قضاوت؟ شما که هنوز صحبت‌های طرف مقابل را نشنیده‌اید!»
ملانصرالدین گفت: منظورت چیه, طرف مقابل؟ می‌خواهی گیج شوم؟ الان همه چیز روشن است! و اگر صحبت‌های طرف دیگر دعوا را بشنوم, «همه چیز را با هم قاطی می‌کنم و آن وقت قضاوت بسیار دشوار خواهد بود!»
اما آیا این قضاوت است؟ تو که حرف طرف مقابل را نشنیده‌‌أی. تو سال‌هاست حرف اربابان کلیسا را شنیده‌‌ای _ آن‌ها خیلی پرگو و صریح‌اللهجه‌اند. همه‌ی انرژی جنسی آن‌ها شده لاطائلات‌گویی بر علیه مسائل جنسی _ خودت پای صحبت‌هایشان بوده‌‌ای. آن‌ها هرگز به غریزه‌ی جنسی تو فرصت نداده‌اند تا حرفش را بزند. نه, این درست نیست. تعصب چشمانت را بسته است. چرا؟ کسی چه می‌داند! چه بسا این همان کاری است که نباید آن را کنار گذاشت. یک طرفه قضاوت نکن. تعصب را کنار بگذار. پذیرا باش. تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که گشوده و پذیرا باش. عمیقاً به مراقبه بپرداز. هنگام معاشقه بگذار که مراقبه زمام امور را به دست بگیرد. مراقب باش! همه‌ی تعصب‌ها و پیشداوری‌هایی که با آن بزرگ شده‌‌ای, فراموش کن _ همه‌ی آن شرطی شدن‌ها بر علیه مسائل جنسی فقط تو را هوایی‌تر می‌کند و بعد تو خیال می‌کنی که مشکل تو امیال جنسی است. انرژی جنسی به خودی خود اشکال نیست. این ذهن ضد جنسی است که انحراف جنسی را تا به این جا کشانده است.
بسیاری از طرفداران متعصب و ناآگاه و افراطی با نام مذهب, منبع انحراف جنسی بوده‌اند. واقعاً چه اتفاقی روی داده است؟ آن‌ها بودا را از بیرون زیر نظر داشته‌اند و بعد دیدند که از امیال جنسی خبری نیست, این بود که رسماً اعلام کردند که میل جنسی باید از میان برداشته شود. تو فقط هنگامی می‌توانی بودا شوی که این میل را در خود کشته باشی‌_ آن‌ها از این برداشت خود حرف و حدیث ساختند و آن را قانون کردند و این همانا سرنا زدن از دهانه‌ی گشاد آن بود. میل جنسی بودا ناپدید شد, چون او به منبع درونی خود دست یافته بود, نه بر عکس! این طور نبود که او از امیال جنسی دست بردارد و بودا شود _ اول بودا شد و بعد آن امیال خود به خود محو شدند. اما مردم از بیرون می‌دیدند که این میل در بودا مرده _ پس پیش خود چنین قضاوت کردند که اگر می‌خواهی بودا شوی, میل جنسی را در خود خفه کن. بودا به پول علاقه‌‌ای نداشت و آن‌ها فکر کردند «اگر می‌خواهی بودا شوی, نسبت به پول بی‌اعتنا باش.»
اما همه‌ی این رویکردها سرتاپا اشتباه‌اند! این سوء تعبیر ناشی از عوضی گرفتن معلول به جای علت است. علت در درون بیداری است. او از وجود معنوی آگاه شد. وقتی این بیداری به شخص دست داد, او چنان در سعادت غوطه می‌خورد که دیگر هیجانات و امیال جنسی برای او معنایی ندارد. در این حالت کیست که لحظات کوتاه لذت‌جویی را از دیگران گدایی کند؟ کیست که کاسه‌ی گدایی به دست بگیرد؟ کاسه‌ی گدایی پیش این و آن دراز کنی, که چند لحظه‌یی را با کسی خوش باشی؟ و تو خوب می‌دانی که هم تو گدایی و هم او, و هر دو دست گدایی پیش هم دراز کرده‌اید: «تو به من چند لحظه‌یی لذت ببخش و من هم به تو چند لحظه‌یی لذت می‌بخشم.» هر دو سائلید! و سائل را چه به بخشش؟ اما من نمی‌گویم که اشکالی در آن هست. تا زمانی که بیداری به سراغت نیامده و همه چیز به منوال سابق ادامه دارد, اشکالی وجود ندارد. فعلاً قضاوت نکن. قضاوت کردن اشکال کار است. فقط بیشتر گوش به زنگ باش, پذیرا باش, با انرژی‌هایت راحت‌تر تا کن. و گرنه به همان مشکلی که سال‌هاست قدیسان مسیحی به آن گرفتار بوده‌اند, گرفتار می‌شوی.
شنیده‌ام که جروم, قدیس بسیار مشهور مسیحی, چنان مخالف جسم بود که هر روز بدنش را تازیانه می‌زد, به طوری که خون از بدنش جاری بود, و هزاران نفر از مردم از دور و نزدیک می‌‌آمدند تا این ریاضت او را از نزدیک شاهد باشند. اما هر دو طرف بیمارند. جروم یک مازوخیست (خودآزار) است و مردمی که به دورش جمع می‌شوند تا این پدیده را ببینند, سادیست (دیگر آزار) هستند. آن تماشاچی‌ها می‌خواهند دیگران را شکنجه کنند, آن‌ها میل شدیدی به شکنجه کردن دارند ولی خودشان از این کار عاجزند! و این مرد دارد این کار را به جای آن‌ها انجام می‌دهد؛ پس به تماشای این صحنه اکتفا کرده و از آن لذت می‌برند؛ این‌ها هر دو بیمارند.
جروم جسم را «جسم دنی» و انبار نجاست می‌خواند و به این طریق انزجارش را نسبت به جسم ابراز می‌کرد. مناظر دختران زیبا در غارش او را عذاب می‌دادند. او ازدواج را مجاز اعلام کرد, اما از روی ناچاری و با کراهت تمام‌_ چون تنها راه تولید دختران بکر و دست نخورده همین بود. دلیل ازدواج, تولید دختران باکره _ این بی‌عیب‌ترین موجودات روی زمین. بنابراین آمیزش جنسی بلایی واجب است, و گرنه چیزی جز گناه نیست.
مرد دیگری به نام کلمنت الکساندریا نوشته است که: «باید تا آن جا که ممکن است هر زنی را از زن بودنش شرمسار ساخت, چون زن دری به سوی جهنم است.»
همیشه این جور آدم‌ها مایه‌ی حیرت من هستند. اگر زن دروازه‌ی جهنم است, پس هیچ زنی نمی‌تواند به جهنم وارد شود. در نمی‌تواند که وارد خودش شود! مرد می‌تواند از طریق زن به جهنم وارد شود. بسیار خوب, پس زن‌ها چی؟ حتماً جای آن‌ها در بهشت است! و تکلیف مردها چیست؟ اگر زن دروازه‌ی جهنم است, پس مردها چه گناهی دارند؟ چون همه‌ی این کتاب‌های مقدس را که مردها نوشته‌اند و همه‌ی قدیسین مرد بوده‌اند.
در حقیقت زن‌ها هرگز به اندازه‌ی مردها عصبی و روان‌‌نژند نبوده‌اند: به همین دلیل هم کمتر به زنان قدیس برمی‌خورید. زن‌ها طبیعی‌تر بوده‌اند, خاکی‌تر بوده‌اند. آن‌ها به آن اندازه که مردها حماقت خود را در طول تاریخ ثابت کرده‌اند, احمق نبوده‌اند. آن‌ها از ظرافت و وقار بیشتری برخوردارند, با موجودیت خودشان راحت‌تر کنار می‌آیند, بیشتر در زمین ریشه دارند و متمرکزترند. از این رو, شما نمی‌توانید لنگه‌ی کلمنت الکساندریا را در میان زن‌ها پیدا کنید که گفته باشد مردها دروازه جهنم‌اند!
البته چنین نیست که زن عارف نداشته باشیم. نه, میرا, رابیا و لالا در کشمیر نمونه‌هایی از این دست زنان هستند. اما هرگز چنین حرف‌هایی بر زبان نرانده‌اند. بر عکس, میرا گفته است که عشق دری به سوی خداست.
و قدیس دیگری به نام ارجن خود را اخته کرد. ‌ای جانی, ‌ای خودکش خود شکنجه‌گر! همه‌ی این سرکوب‌ها بود که مرض هولناکی را به جان دنیای مسیحیت انداخت. راهبه‌یی به نام ماتیلده ماگدبورگی احساس کرد دست‌های خداوند پستان‌هایش را نوازش می‌کنند. حالا چرا خدا تو را به دردسر بیندازد؟! مسلم است که وقتی از مردها دوری می‌کنی, مجبوری به خیالبافی روی بیاوری و به رویاهایت رنگ و لعاب بدهی! راهبه‌یی دیگر به نام کریستین‌ابنر امر به او مشتبه شده بود که از عیسی مسیح باردار است. راهبان بسیاری هم بودند که در رویا با مریم باکره آمیزش داشتند و به خاطر همین سرکوب دهشتناک, دیرها و صومعه‌ها مقر آمد و شد ارواح شیطانی شد. این شیاطین خبیث یا در قالب ساکوبی _ دختران زیبارویی که به روی رختخواب «قدیس بعد از این‌ها» شیرجه می‌رفتند _ و یا در قالب اینکوبی _ مردان جذاب و دلربایی که خواب را از چشم راهبه‌ها ربوده و یا مزاحم مراقبه‌ی آنان بودند _ در می‌آمدند. بیماری برخاسته در عالم مسیحیت باعث شد که مردم به همه جور خیالبافی و رویاپردازی روی آورند و بسیاری از راهبه‌ها در دادگاه اقرار کنند که شیطان در شب به سراغشان آمده و با آن‌‌ها عشق‌بازی کرده است. آن‌ها حتی به وضوح آلت جنسی او را نیز تشریح می‌کردند: آلتی دو شاخه! که حتماً هر دو سوراخ را در آن واحد جواب‌گو باشد!
آسیب‌شناسی مشتی آدم بیمار, که به نهایت روان‌نژندی رسیده‌اند! و آن راهبه‌ها, در دادگاه اعتراف کردند که یکبار که با اهریمن معاشقه کنید, دیگر هیچ مردی قادر نیست تو را ارضاء کند. از هم خوابی با او چنان انزالی به تو دست می‌دهد که در آن کسی را یارای رقابت با او نیست. این چرندیات نه تنها در مسیحیت اتفاق افتاد, بلکه عالم‌گیر شد. اما مسیحیت تا حد نبوغ در آن پیش رفت.
خواهش می‌کنم با امیال جنسی به شکل بیمارگون مخالفت نکن, و گرنه به دام امیال جنسی بیشتر و شدیدتری کشیده می‌شوی. اگر بخواهی از دستش خلاص شوی, هیچ وقت از دست آن نفس راحت نخواهی کشید. بله, درجه‌یی از تعالی هست که در آن میل جنسی ناپدید می‌شود, اما چنین نیست که تو مخالف آن باشی. این کشش فقط هنگامی از بین می‌رود که تو در وجودت مایه‌ی سرمستی و نشاط بهتری بیابی. اما پیش از آن هرگز. ابتدا باید سروکله‌ی جنس مرغوب‌تر پیدا شود تا جنس بنجل‌تر خود به خود از صحنه خارج گردد.
بگذار این قاعده‌ی اصلی زندگی تو باشد: هرگز مخالف پست‌تر نباش. همیشه به دنبال برتر باش. و لحظه‌یی که برتر بر تو آشکار شد, ناگهان خواهی دید که گرایش به پست‌تر خود به خود از میان خواهد رفت.
می‌پرسی: آیا واقعاً ممکن است با غرق شدن در امیال جنسی, آن را به کلی کنار گذاشت؟
من این را نمی‌گویم. حرف من این است که اگر خود را در آن غرق کنی, می‌توانی آن را بفهمی, درک, آزادی است. درک, رهایی بخش است. من مخالف امیال جنسی نیستم, بنابراین برای کنار گذاشتن آن عجله نکن. اگر می‌خواهی آن را از خودت برانی, چه طور می‌توانی آن را بفهمی؟ و اگر آن را درک نکنی, هرگز ناپدید نخواهد شد! و وقتی ناپدید شود, این طور نیست که این میل به کلی از وجودت پاک شود. چنین نیست که تو موجودی غیر جنسی شوی. وقتی میل جنسی از بین رفت, در حقیقت تو نسبت به همیشه حساس‌تر می‌شوی, زیرا وجود تو همه‌ی انرژی را به خود جذب خواهد کرد.
یک بودا بسیار حساس‌تر از توست. وقتی او می‌بوید, با شدت و قوت بیشتری نسبت به تو می‌بوید. وقتی لمس می‌کند با تمامیت بیشتری لمس می‌کند. وقتی به گل‌ها می‌نگرد, آن‌ها را زیباتر از آن چه تو می‌توانی ببینی, می‌بیند _ زیرا کل انرژی جنسی او متمرکز نیست؛ بلکه به سراسر بدنش انتشار یافته است. به همین دلیل هم بودا این قدر زیباست. آن وقار _ آن شکوه اسرارآمیز و فوق طبیعی _ از کجا می‌آید؟ این همان نیروی جنسی است که تغییر شکل و حالت داده است. این نیلوفر همان لجنی است که از آن بد می‌گفتی و آن را به باد نکوهش می‌گرفتی. بنابراین هرگز بر ضد امیال جنسی به شکل بیمارگون نباش, که می‌تواند به نیلوفر آبی تو بدل شود. و وقتی نیروی جنسی واقعاً تغییر شکل داد, آن گاه درمی‌یابی که این نیرو چه عطیه‌ی گران‌بهایی بود که خداوند به تو ارزانی کرده بود. این همه‌ی زندگی توست, همه‌ی انرژی توست. چه در سطوح پایین‌تر, چه در سطوح بالاتر, این تنها انرژی‌یی است که در اختیار داری. پس ضدیت را کنار بگذار, و گرنه سرکوب‌گر خواهی شد و سرکوبگر از درک کردن عاجز است. و کسی که نتوانست درک کند, هرگز تغییر شکل نداده و دگرگون نخواهد شد.

الماس های خوشبختی


 

عشق یک آینه است و رابطه واقعی، آینه ای است که در آن دو عاشق چهره یکدیگر را می بینند و خدا را باز می شناسند.این راهی به سوی پروردگار است. خنده دقیقاً همان پایه عبادت است.خدی بودن هرگز عابدانه نیست و نمی تواند  باشد.جدی بودن از منیت است، و باعث ایجاد خیلی از بیماری هاست. ·زندگی به هیچ روی اسرار آمیز نیست. زندگی بر برگ برگ درختان و بر تک تک شنهای ساحل دریا نوشته شده است. زندگی در هر یک از انوار زرین آفتاب گنجانیده شده است.به هر چه برمی خوری زندگی است، با تمام زیبایی اش. ·من ذهنی را کامل یافته می خوانم که ظرفیت حیرت کردن را حفظ کرده باشد. ذهنی بالغ است که مدام به شگفتی در آید، از دیگران، از خودش، از هر چیزی. زندگی حیرتی است همیشگی. ·دو دستی چسبیدن به هر چیز نشانگر بی اعتمادی است. اگر به زن یا مردی عشق می ورزی و دو دستی به او چسبیده ای، این به تمام معنا نشان می دهد که اعتماد نمی کنی. ·عشق هرگز قادر به تملک نیست. عشق آزادی بخشیدن به دیگری است. عشق هدیه ای بدون قید  و شرط است، عشق معامله نیست. ·هر لحظه را چنان زندگی کن که گویی واپسین لحظه است.و کسی چه می داند، شاید که واپسین  لحظه باشد. ·عشق، نخستین گام به سوی کبریاست و تسلیم، آخرین گام.و این دو گام کل سفر است. ·اگر عشق بورزی،بیشتری، اگر کمتر عشق بورزی،کمتری، تو همیشه در تناسب با عشقت هستی. تناسب عشقت تناسب بودن توست. ·عبادت تفریح است. بنابر این چنانچه به معبد رفتی و خیلی جدی شدی،معبد را عوضی  گرفته ای. برای خندیدن شادمانی و لذت به معبد برو، برای جشن و سرور به معبد برو. ·مرگ تنها برای آن عده ای زیباست که زندگی خود را زیبا سپری کرده اند،آنان که از زیستن نهراسیده اند،آنان که به قدر کافی شهامت زندگی کردن داشته اند،آنان که عشق ورزیدند،آنان که به رقص در آمدند و آنان که جشن گرفتند. ·در هر کاری که انجام می دهی بی همتایی خویش را به نمایش بگذار.فردیت خویش را عرضه کن. بگذار هستی به تو افتخار کند.آنگاه رندگی،همچون وبالی بر گردن احساس نخواهد شد،زندگی به عطری دل انگیز بدل خواهد شد. ·ما به بال احتیاج داریم.بال های عشق،نه بال های منطق.منطق،تو را به سمت پایین می کشد. منطق تابع قانون جاذبه است.عشق تو را به سوی ستاره ها می برد.به عارف درونت میدان بده و خواهی دید همه چیزهایی که ارزش یافتن را دارند، یافته ای. ·اگر مردم نتوانند کمی بیشتر به جشن و پایکوبی بپردازند، کمی بیشتر آواز بخوانند، کمی بیشتر  لوده باشند،انرژی آنها بیش از پیش به جریان افتاده و مشکلاتشان به تدریج ناپدید خواهد شد.به همین دلیل  من این قدر بر شاد زیستن اصرار دارم.شادمانی تا حد از خود بی خود شدن.بگذار تمام انرژی به شور و شیدایی مبدل گردد و ناگهان خواهی دید که دیگر سر نداری.انرژی گیر کرده در سرت،سراسر به جنبش درآمده،الگوها، تصاویر و حرکتی زیبا می آفرینند و در این حال لحظه ای فرا می رسد که بدنت دیگر جسم سفت و سختی نیست، انعطاف پذیر می شود،جاری می شود.به هنگام شعف و شادی لحظه ای فرا می رسد که مرز تو دیگر آن قدرها واضح نیست،تو ذوب می شوی،با کاینات در هم می آمیزی، مرزها در یکدیگر ادغام می شوند. ·مراقبه دارای هیچ چار چوبی نیست.مراقبه پنجره نیست.مراقبه،تمرکز نیست، مراقبه توجه نیست. مراقبه آگاهی است.مراقبه پاکسازی وجود است.سعی در یافتن طراوت وجدانی،سعی در دستیابی به سرزندگی و هشیاری بیشتر. ·کل کاینات یک شوخی است. یک لطیفه است،یک بازی است و روزی که این را فهمیدی به خنده می افتی و آن خنده هرگز متوقف نخواهد شد،همین طور ادامه خواهد داشت. این خنده به سراسر پهنه کاینات گسترش خواهد یافت. ·درختان عاشق زمین اند و زمین عاشق درختان.پرندگان عاشق درختانند و درختان عاشق پرندگان. زمین عاشق آسمان است و آسمان عاشق زمین.سراسر هستی در اقیانوس عظیم عشق به سر می برد. بگذار عشق نیایش تو باشد،بگذار عشق عبادت تو باشد. ·خداوند تجربه فوق العاده ای از نور،زیبایی و شکوه است. خدا واژه نیست. وسعت است،اقیانوس  است بی کرانه که تو چون قطره ای در آن ناپدید می شوی.  

من خود خواهم می دانم...



روزی که عاشقت شدم، از تو نپرسیدم،عاشقم هستی؟ نپرسیدم قبل از من عاشق کس دیگری بوده ای؟ من خود خواهم...از نظر من دنیای تو روزی شروع شد که من عاشقت شدم و فراموش کردم که قبل از من نیز تو زیسته ای، چنان که من نیز قبل از تو زیسته ام، عاشق شده ام، فراموش کرده ام،گریسته ام،خندیده ام، من...من از دنیای تو تمامی این ها را حذف کرده ام، من درک نکردم که تو نیز حق داشته ای عاشق شوی، عاشق کسی بهتر از من...کسی در جایی که من هرگز ندیده ام و تو سال ها آن جا با عشق به او زیسته ای.
کاش می فهمیدم که اگر تو بهترین من هستی دلیل نمی شود که تو بهتر از من نیافته  باشی و از این فکر که تو را روزی با دیگری ببینم بارها از حسادت سوخته ام....
من احمقم...
تو را نمی شناسم و تو را بهترین خود می نامم...نه..نه که نشناسمت! من اسم تو را می دانم، صورتت را دیده ام و هر روز می بینمت که راه می روی،می خندی، می گویی ...ولی از گوهر درونی تو...آن چیز که به سبب آن انسان می نامندت ...بی اطلاعم!
امروز...آری...امروز حاضرم برای تو هر کاری انجام دهم....فردا؟؟ نپرس!نپرس! نمی دانم....
من می ترسم...
می تر سم از اینکه روزی آن توی واقعی را بشناسم،می ترسم حتی مرا دوست نداشته باشی(چه برسد به اینکه عاشق باشی!) می ترسم روزی بفهمم اشتباه کرده ام...بفهمم تو
ارزش این عشق را نداشته ای.....

----------
بماند که تخیل خوبی دارم

دیروز لبخند و امروز غمخند



سلام .
می دانی ! آئینه هم اگر نباشی ، تکه تکه شدن تفسیر همیشگی نابودی ست !!
من هنوز دارم تقاص یک جمله کوتاه صادقانه را باز پس می دهم . فکر می کنی چقدر دیگر طول بکشد ؟! یا نه اصلا فکر می کنی چقدر دیگر طاقت دارم ؟!! …اصلا بی خیال همه این ها ! تو بگو حالت چطور است ؟!!
خوش به حال شجریان ! دلتنگیهای او را باد ترانه ای می خواند ، دلتنگیهای مرا چه ؟! هیچ چیزی تکان نمی خورد ، بادی نمی وزد ، به که بگویم دردهای در به در یم را ؟! هیچوقت فکر نمی کردم تنهایی یقه ام را بگیرد . همیشه آن قدر آدم دور و برم بود که پیدا کردن یک گوشه خلوت برای دقایق دلمشغولیهای انفرادی دشوار می شد ! اما حالا چه ؟! آدمهای دور و برم از من دورند چون قصه تورا نمی دانند ! با آنها نمی توانم از تو سخن بگویم . آخر حالا از تو تنها یادآوری ات را به همراه دارم ! چنان که از یاسهای سپیدی که لای دفترم ریختی ، تنها عطرشان در واژه واژه شعرهای دیروز و امروز و هنوزم باقی مانده است !
آخ که چقدر هجاهای نام تو شیرینند و من چقدر دلم برای صدا کردن تو تنگ شده ! …خیلی تنگ …خیلی تنگ …!

می دانی !
اینجا از من کسی نمی پرسد خرت به چند !
نمی پرسد حال دلت چطور است !
می پرسند : زخمهایت را چند خریدی ؟!!
و تازه اگر کمی انصاف – شاید هم ترحم ! – در وجودشان باشد می پرسند : زخمهایت خوب شد ؟!
و من چگونه بگویمشان ، چگونه بگویمشان تا بفهمند ، که من این زخمها را به قیمت یک شب خریده ام ! شبی که عین روز بود …نه ! استغفرالله ! التوبه !! التوبه !!…شبی که هزار روز در پیش درخشندگی ماهتابی اش سر تعظیم فرود می آورد !
کهکشان کهکشان ستاره ، درخشش خورشید امید را به سخره می گرفت در آسمان زندگی ! امید به چه کارم می آمد وقتی تو را در کنار داشتم ! چنانکه بی تو ، باز هم امید به کار من نمی آید !! عجب چیز بی مصرفیست این امید !!
آری چگونه بگویمشان ، چگونه ؟! تا بفهمند که این زخمها تنها به برکت دستان مهر تو شفا می یافت و اگر هزار هزار سال دیگر باستان شناس جوان سرد و گرم ناچشیده ای یا متدین پیر دلشکسته ای ، گورم را ، اتفاقا ، بگشاید فریاد سر خواهد داد :
آنک مردمان ! بیایید که من جسدی را یافته ام که از سینه چروکیده استخوانی هزار هزار ساله اش ، هنوز هنوز خون سرخ تازه ای بیرون می زند !!
و آنگاه شاید مزارم ، مقبره ای شود یا زیارتگاهی برای شفای دلشکستگان ! … غافل از اینکه من در کار دل شکسته خویش مانده ام !!

بانو !
دلشکسته ترین عاشق جهان را دست کم نگیر !
بخت از من رو برگرداند ، تو بخت جوان من باش و رو نگردان !
کسی سراغی از این تنها نمی گیرد ، تو چراغی در این شبها بیافروز !
حرارت چشمانت آرام از من گرفت ، لطافت چشمانت را از من نگیر تا ایمان از من نگریزد !
با تو قصه این دلدادگی آغازید ، شهرزادی باش و نگذار تا پایان بپذیرد !

می دانی !
گمان می بردم ، سالی ، نه ! ماهی ، نه ! روزی ، نه ! ساعتی ، نه ! دقیقه ای ، نه ! لحظه ای بی تو تاب نمی آورم !!
امروز ، نه لحظه ای ، نه دقیقه ای ، نه ساعتی ، نه روزی ، نه ماهی ، که چند سالیست بی تو سر کرده ام !!
… عجب جان سختی ای انسان ! … عجب جان سختی …!