من ساعت 5.5 صبح بدنیا امدم . میگن حکومت نظامی بوده . بارونی بوده ... الان دلم بارون می خواد
باران عزیزم سلام !
تازگی ها خیلی سنگدل شده ای . دیروز یک نفر را به خاطر نیامدن تو کور
کردیم . روی چشمهایش شرط بسته بود که تو می آیی ، و تو نیامدی ، و ما هم بی رحمانه شرط را اجرا کردیم : کور شد تا دیگر هیچ وقت نتواند آمدن تو را ببیند ... .
باران عزیزم !
تازگی ها آن قدر در انتظار آمدنت به « بالا » نگاه کرده ام ، که چشمهایم
همرنگ چشمهای تو و چشمهای مادرت « آسمان » شده است : آبی . و تو خودت می
دانی که من چقدر از چشمهای آبی می ترسم ، می ترسم که من هم مثل بقیه ی
صاحبان چشمهای آبی ، مثل تو و شاید مثل مادرت ، سرخ بودن را فراموش کنم ...
.
بارانکم !
تصمیم گرفته ام که من هم روی این چشمهای تازگی ها آبی
شده شرط بندی کنم : « شرط می بندی که فردا باران می آید ؟ من روی چشمهایم
شرط می بندم که می آید ! » اگر نیایی ، آن وقت باید از فردا لالایی های یک
عاشق کور را تحمل کنی ؛ « این عاشق بدبخت بینایش چه بود که کورش چه باشد
... »
باران من !
تازگی ها دلتنگی هایم زیاد شده ، بعضی وقتها هم
که گریه ام می گیرد ، ممکن است « لو » بروم . و تو خیلی وقت پیش در جواب
یکی از همین لالایی های من نوشته بودی که من نباید هیچ چیز را « لو » بدهم .
می شود روی صورتم بباری ؟ آن وقت دانه های تو با اشکهای من مخلوط می شوند و
دیگر هیچ کس گریه های من را نمی بیند . گریه های من بین دانه های تو گم می
شوند ... .
باران عزیزم !
بوسیدن تو یک حس تجربه نشده بود که من
همیشه در نوشته هایم تصویرش می کردم . دیروز یک نفر به من گفت « باران آن
قدر ظریف است که اگر یک نفر ببوسدش می شکند » ؛ تصمیم گرفته ام که دیگر هیچ
وقت احساس تجربه نشده ام را تصویر نکنم ... .