نا شناس

بسیار جالب

نا شناس

بسیار جالب

باران عزیزم سلام !

من ساعت 5.5 صبح بدنیا امدم . میگن حکومت نظامی بوده . بارونی بوده ... الان دلم بارون می خواد

باران عزیزم سلام !
تازگی ها خیلی سنگدل شده ای . دیروز یک نفر را به خاطر نیامدن تو کور کردیم . روی چشمهایش شرط بسته بود که تو می آیی ، و تو نیامدی ،
و ما هم بی رحمانه شرط را اجرا کردیم : کور شد تا دیگر هیچ وقت نتواند آمدن تو را ببیند ... .
باران عزیزم !
تازگی ها آن قدر در انتظار آمدنت به « بالا » نگاه کرده ام ، که چشمهایم همرنگ چشمهای تو و چشمهای مادرت « آسمان » شده است : آبی . و تو خودت می دانی که من چقدر از چشمهای آبی می ترسم ، می ترسم که من هم مثل بقیه ی صاحبان چشمهای آبی ، مثل تو و شاید مثل مادرت ، سرخ بودن را فراموش کنم ... .
بارانکم !
تصمیم گرفته ام که من هم روی این چشمهای تازگی ها آبی شده شرط بندی کنم : « شرط می بندی که فردا باران می آید ؟ من روی چشمهایم شرط می بندم که می آید ! » اگر نیایی ، آن وقت باید از فردا لالایی های یک عاشق کور را تحمل کنی ؛ « این عاشق بدبخت بینایش چه بود که کورش چه باشد ... »
باران من !
تازگی ها دلتنگی هایم زیاد شده ، بعضی وقتها هم که گریه ام می گیرد ، ممکن است « لو » بروم . و تو خیلی وقت پیش در جواب یکی از همین لالایی های من نوشته بودی که من نباید هیچ چیز را « لو » بدهم . می شود روی صورتم بباری ؟ آن وقت دانه های تو با اشکهای من مخلوط می شوند و دیگر هیچ کس گریه های من را نمی بیند . گریه های من بین دانه های تو گم می شوند ... .
باران عزیزم !
بوسیدن تو یک حس تجربه نشده بود که من همیشه در نوشته هایم تصویرش می کردم . دیروز یک نفر به من گفت « باران آن قدر ظریف است که اگر یک نفر ببوسدش می شکند » ؛ تصمیم گرفته ام که دیگر هیچ وقت احساس تجربه نشده ام را تصویر نکنم ... .