نا شناس

بسیار جالب

نا شناس

بسیار جالب

قلب من رو به تو پرواز می کند


مرا ببخش ! از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایت ها به مکافات آن رخ می دهد چشم بپوشان ؟

اگر به تو «عزیزم» خطاب کرده ام ، تعجب نکن . خیلی ها هستند که با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار می کنند . عارضات زمان ، آن ها را نمی گذارد که از قلبشان اطاعات داشته باشند و هر اراده ی طبیعی را در خودشان خاموش می سازند .
اما من غیر از آن ها و همه ی مردم هستم . هر چه تصادف و سرنوشت و طبیعت به من داده ، به قلبم بخشیده ام . و حالا می خواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم و این خیال مدت ها است که ذهن مرا تسخیر کرده است
می خواهم رنگ سرخی شده ، روی گونه های تو جا بگیرم یا رنگ سیاهی شده ، روی زلف تو بنشینم
 من یک کوه نشین غیر اهلی ، یک نویسنده ی گمنام هستم که همه چیز من با دیگران مخالف و تمام ارده ی من با خیال دهقانی تو ، که بره و مرغ نگاهداری می کنید متناسب است
 بزرگ تر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم ، به تو خواهم گفت چه طور
 اما هیهات که بخت من و بیگانگی من با دنیا ، امید نوازش تو را به من نمی دهد ، آن جا در اعماق تاریکی وحشتناک خیال و گذشته است که من سرنوشت نامساعد خود را تماشا می کنم

بوسه بی فریادرس


همیشه خیره خیره در چشمانم نگاه می کنی و من باز هم مثل همیشه به تو می گویم : های ! دنبال چه می گردی ؟!

- ( هیچ ! ) تو می گویی و دروغهایت هم چه شیرین است !
فریاد می زنم : ( من هنوز هنوز هنوز عاشق تو هستم ) *! می دانم ! تو می گویی ، همچنان مغموم و خیره خیره . ناله می کنم : پس چرا دیگر این چنین چشمانم را به شهادت می طلبی ؟!

شبی با خیال تو همخونه شد دل
نبودی ، ندیدی چه ویرونه شد دل
(؟)


شب سیاه سیاه است . باد در کوچه پس کوچه های شهر پریشان و هرزه گرد پرسه می زند ، از تمام کوچه باغهای سرشا
ر از شب بوهای باران خورده شهر می گذرد و بعد لا به لای موهای شبرنگت می پیچد و آنگاه مشامم از تو لبریز می شود و اشک از چشمانم می جوشد و موهایت پهن می شوند روی صورتم و اشکهایم را پاک می کنند .
های سر بر سینه ام نهاده ! امشب تا خود صبح برایت حرف دارم. هر شب ، داستان سرگشتگی ام را با شکلی تازه در قالب ترانه ای ، غزلی ، قصیده ای و حتی گاه نگاهی سرشار از همه اینها ریخته ام و در گوش جانت زمزمه کرده ام .
می گویی : نگو شکلی تازه ! من هر روز حرفی تازه از تو شنیده ام !
می گویم : خودم هم !هر روز که نه ! هر لحظه در درونم چشمه ای تازه می جوشد از سفره پر برکت عشقت و من عمریست تنها نقش سرسرایی را بازی می کنم که
صداهای برخاسته از عشقت را پژواک گونه باز پس می دهم .
حرف تازه از من نیست ! تو خود لحظه لحظه در من می شکفی ، نو می شوی و بال و پر می گیری ….
چشمانت ، عظمت شب را به تصویر می کشد . انگار پنجره ای گشوده ای به رویم تا از میانش تمامی کهکشانهای درونت را به خانه دلم میهمان کنم . و من چه ضیافتی ترتیب داده ام ! دستادست این ستارگان شب شکن ، پای کوبان و دست افشان ، دیوانه وار و شلنگ انداز می رقصم .
از این ضیافت دلنشین هیچگاه سیر نشده ام که تو هر روز ستاره ای دیگر را به من می نمایانی و من در حیرت می مانم که ستارگان این کهکشان را آیا پایانی هست؟!!
و تو امشب نیز با چشمان نمناک عاشقت ، یک ( نه ) دیگر می آفرینی!
آی آی آی ! این عشق چه معجون غریبیست ! من و تو اشک می ریزیم و می خندیم ، بغض می کنیم و قهقهه می زنیم ، ماتم می گیریم و می رقصیم …
و همه این عقلانیت دیوانه وار - و شاید هم دیوانگی معقول ! - را از او داریم .
مانند همیشه خیره خیره در چشمانم نگاه می کنی و من باز هم مثل همیشه به تو می گویم : های ! دنبال چه می گردی ؟!
- ( هیچ ! ) تو می گویی و دروغهایت هم چه شیرین است !
فریاد می زنم : ( من هنوز هنوز هنوز عاشق تو هستم ) *! می دانم ! تو می گویی ، همچنان مغموم و خیره خیره . ناله می کنم : پس چرا دیگر این چنین چشمانم را به شهادت می طلبی ؟!
شب در چشمانت می شکند ، شانه ام خیس می شود . می گویی : می خواهم
تو هم دوست داشتنم را ببینی !
مگر نشنیده ای شنیدن کی بود مانند دیدن !
و من لال می شوم ، سراپا چشم و گوش و دل ! و تو آواز مهر را قطره قطره بر شانه هایم می سرایی ….

 

تا بعد….

 

تراژدیِ انسانیت

پرده‌یِ یک‌ُم؛ انسان شایسته‌یِ ترحم نیست

به کسی رحم کن که به دیگران رحم کند. انسان موجودی‌ست که به دیگران رحم نمی‌کند پس شایسته‌یِ رحم نیست. انسان از قتلِ دیگران به وجد می‌آید، از ریختنِ بمب بر سرِ دشمن لذتِ وصف ناپذیری می‌برد. انسان زود متنفر می‌شود و به کسی که از او متنفر است رحم نمی‌کند. انسان بود که نخستین بار تازیانه و بند را آفرید. پیش از آن‌که چرخ و اسطرلاب بیآفریند.

پرده‌یِ دوی‌ُم؛ اپوزیسیون همیشه پاک است

انسان آن‌گاه که در برابرِ حاکمیتی مقتدر می‌ایستَد و مقابله می‌کند، برایِ جبرانِ ضعفِ خود متوسل به امورِ توهمی می‌شود، عدالت را علم می‌کند. و می‌گویَد که آزاد است. و اما کدام آزادی؟ قهرمانان را می‌پرورد و به اخلاق و سنت و دین متوسل می‌شود، تنها به این دلیل که سلاحِ دیگری ندارد. برای انسان همه‌چیز در حکمِ سلاح است. انسانِ ضعیف، پاکی را سلاحِ بُرنده‌ای می‌یابد. انسانِ اپوزیسیون همیشه پاک است، زیرا حاکم نیست. اگر حاکم بود دیگر پاک نبود. بی‌چاره اپوزیسیون که محکوم است پاک باشد.

پرده‌یِ سه‌ی‌ُم؛ انسان نادان است

انسان روحِ تمدن را نمی‌شناسد، زیرا روحِ جامعه را نمی‌فهمد و عاجز است از ادراکِ دولت. و چون نمی‌فهمَد می‌گوید نیست یا بی‌معنی‌ست. او نمی‌فهمد اگر تلاش‌های‌َش بارها و بارها شکست خورده است این تحمیلِ غیر است. چنین موجودی عاجز است که روحِ تاریخ را بشناسد؛ آن روحِ خودکامه را. اگر چنین بود که او این‌ها را می‌دانست چنان مفلوک نمی‌بود.

پرده‌یِ چهارُم؛ انسان طالبِ قدرت است

انسان در جست‌ُجوی قدرت است و برایِ آن همه‌کار می‌کند. انسانِ نادان گه‌گاه حتا ناخودآگاه چنین جست‌ُجویِ شیفته‌وارِ بی‌رحمانه‌ای را انجام می‌دهد. نیکی را در دستِ چپ و غیب را در دستِ راستِ خود قرار می‌دهد و به ستیز با قدرت می‌پردازد؛ تنها هدف‌َش از ستیز با قدرت، قدرت است.

پرده‌یِ پنجُ‌م؛ جامعه‌یِ انسانیِ خوب وجود ندارد

اگر انسان می‌خاست خوب باشد تا به حال شده بود؛ هم‌چنین جامعه. اگر خوب بودن در فرد استثنا باشد، در جامعه ممتنعِ مطلق است. انسان زمانی می‌تواند خوب باشد که انسان نباشد. انسانِ خوب را تنها می‌توان در انسانِ قربانی شونده جُست. او هم حتا خوب نیست.

پرده‌یِ شش‌ُم؛ انسان قاتلِ قربانی‌شونده‌گان است

خدایانِ تبعید شده بر زمین آن‌گه که در می‌یابند باید به سمتِ قدرت حرکت کنند، با شتاب چنین می‌کنند. آن‌ها که شتابِ حرکت‌شان توانِ فکر از ایشان گرفته است به قدرتِ فاسد کننده می‌رسند، همان قدرتِ شیطانی. ایشان با شیطان در می‌آویزند و با منکوب ساختنِ انسانِ بی‌مایه در توهم غرق می‌شوند. اما برخی هستند که در نهایتِ قدرت آن عظمتِ وصف ناپذیر را بسی حقیر می‌یابند. ایشان با خدا درمی‌آویزند و در این ستیزِ نابرابر، آگاهانه خود را قربانی می‌کنند؛ این نهایتِ خوش‌بختی‌ست؛ این همان عشقِ به حقیقت است.

پرده‌یِ هفت‌ُم؛ هرلحظه آخرالزمان است

هر لحظه آخرالزمان است. در هر لحظه برقی می‌درخشد و آتشی از آسمان بر زمین فرود می‌آیَد. دنیا جهنمی‌ست که می‌سوزد تا مقدمه‌یِ بهشتی دیگر باشد. پس کمدیِ هستی با تراژدیِ زنده‌گی به سرانجامِ کار می‌رسد؛ آخرالزمان. همین اکنون قربانی شونده‌ای خود را با بغض فنا کرد و کسی ندانست. زمان می‌ایستَد و خورشید خاموش می‌شود. انسان‌های حقیر دردهای حقیر دارند، انسان‌های بزرگ دردهایِ بزرگ. از پایان هم گذشته‌ایم.

** اپوزیسیون : مخالف رژیم موجود