نا شناس

بسیار جالب

نا شناس

بسیار جالب

مسافر ابر ها


 

مثل هر آخر هفته لباست را تنت می کند، موهایت را شانه می زند، خم می شود و با مهری که هنوز عین همان روزهای اول است با عشق توی صورتت نگاه می کند و لبخند می زند. کمکت می کند روی صندلیت چرخدارت بنشینی. دم نمی زند ولی خستگی و ناتوانی را دیگر کم کم می توانی توی صورتش احساس کنی. روی صندلی که می نشینی، آرام طوری که تو متوجه نشوی ، کمرش را با دست لمس می کند و تو می دانی این کارهایی که برایت می کند از توانش خارج است. با فشاری، صندلیت را به طرف اتاق اصلی خانه هل می دهد، همان اتاق تاریک و کم نور، همان اتاقی که از بوی رطوبتی که تویش پیچیده ، می شود فهمید جای مناسب برای زندگیتان نیست.

 از خانه خارج میشوید. می بردت همان جای همیشگی، روبروی پنجره ی خانه تان، تا هر وقت به گفته ی خودش دلش برایت تنگ شد از آنجا نگاهت کند. شالگردن کلفتی را دور شانه و گردنت می اندازد و از پشت سر بوسه ای بر گوشه ی صورتت می زند و از تو دور میشود. با نگاه دنبالش می کنی. دلت می خواست می توانستی شرایطی را برایش فراهم کنی که همیشه فکر می کردی لایقش بود. با وقار و آرام راه می رود و نسیم سرد توی چین های چادرش افتاده. چقدر صبور است، می دانی برایش ارزش داری. احساس می کنی فقط اوست که نگاهت که می کند هنوز به یاد دارد که چرا یار و همدم همیشگیت شده این صندلی، و چرا جوانیت را، سالهایی که می توانست زیبا ترین سالهای زندگیت باشد، گذاشتی پای آرمان و اعتقادت، پای حفظ امنیت کودکی که حالا جوانی به سن و سال آن موقع توست و وقتی از کنارت رد می شود، حواسش به تو نیست. انگار تو را نمی بیند. ظاهرش این را نشان نمی دهد که اگر روزی دوباره خاک و زنان و کودکان کشورت به حامی ای که آنروز تو بودی نیاز داشته باشد، بتوانی رویش حساب کنی و از این فکر دلت می گیرد.

یکی از آن به قول فرشته ی زندگیت، فرشته های کوچک دست در دست مادرش از جلویت رد می شود، سر و رویش توی شالی که دور گردنش گره خورده پنهان است و فقط یک جفت چشم معصوم و تیز و لپهای سرخش از لابلای شال پیداست. نگاهش در نگاهت گره خورده. با تمام گرد حزنی که در صورتت پاشیده شده، سعی می کنی لبخند بزنی. از تو خوشش آمده. لبخند می زند و همان طور که می رود نگاهش توی چشمان توست و انگار که نمی خواهد دور بشود. مادرش بر می گردد و با نگاهی که نمی فهمی خشم است، بی تفاوتیست، گله است یا اعتراض دست کودکش را محکم می کشد و می برد جلوی مغازه ای که از تو دور نیست.

پسر بچه ی فال فروشی که هر هفته می آمد هنوز نیامده. هفته ی پیش هم نیامد.نگرانش می شوی.

تسبیح آویزان توی دستان تکیه داده به دسته های صندلیت را با حرکت چند انگشت توی دستت می کشی اما گردشی به مهره هایش  نمی دهی.

کودک شیطنت می کند و یک جا بند نمی شود. مدام از مادرش دور می شود.

فرشته ات از پنجره ی خانه نگاهت می کند و متوجه نگاهش نمی شوی. قلبش برایت می لرزد و تو این را نمی فهمی.

ویترین مغازه حسابی حواس زن را به خودش برده و انگار از همه چیز غافل شده. کودک انگار چیزی دیده باشد، توی خیابان می دود. ماشینی که با سرعت به او نزدیک می شود می بینی و بی مکث و بدون اینکه تردیدی به دلت راه بدهی دستت را به چرخهای صندلیت می گیری و با تمام قدرت حرکت می کنی و خودت را می کنی سپر کودک. ماشین کنترل ندارد وبه تو می خورد. . .

روی زمین افتاده ای و دانه های تسبیح پاره شده دورت ریخته. زن تازه نگران فرزندش ، که حالا دارد گریه می کند و نگاهش باز روی توست، شده ، به طرف او می دود، بغلش می کند و با خشم نگاهت می کند و تو این را نمی بینی.

راننده پیاده شده و با فریاد می گوید خودت را جلوی ماشین پرت کردی و همه تایید می کنند. شاید دلیلت را فهمیده باشند ولی نمی خواهند باور کنند.

فرشته ات تو را دیده و با فریاد و اشک ریزان توی خیابان می دود و انگار باز هم فقط اوست که دلیل کارت را فهمیده.

کسانی که دور و برت هستند را نمی بینی، ولی گوشه ی خیابان همرزمان شهیدت  را و حتی کودک فال فروش را می بینی. نگاهت میکنند انگار منتظرت باشند. می بینی همه چیز به عقب بر می گردد. جوان می شوی. بلند می شوی، پرواز می کنی، می شوی مسافر ابر ها و از تمامشان دور می شوی.