نا شناس

بسیار جالب

نا شناس

بسیار جالب

من یک آنارشیست هستم...!؟

قانون در جامعه من آش دهان‌سوزی نیست. کاشکی هرگز به وجود نمی‌آمد و ما به رسم غرایز خود رفتار می‌کردیم. من ریخت خود را در قانون نمی‌بینم. من قانون را فقط برای سخنرانی‌هایم می‌خواهم و اصرار دارم که آنرا در بحث‌هایم بکار ببرم. من در خیالاتم با آن لاس می‌زنم و احساس می‌کنم قانون به معنای واقعی آن، مرا زیر چرخ‌های خود له خواهد کرد. من یک آنارشیست هستم. من معتقدم که باید خود را در بال فیل‌ها و خرطوم مگس‌ها پنهان کنم و در آنجا به تکامل تاریخی برسم. هر کس می‌تواند از جمجمه‌ی من استفاده کند و خود را به شکل آدمیزاد جا بزند و راه رفتنش را شبیه جوانی‌های من بکند. من در این جامعه آزادم. خرچنگ‌ها، کفتارها و جوجه‌تیغی‌ها پسرعمو و پسرخاله‌ها‌ی من‌اند. من شاه دانه‌ام و نقاط مشترکی با شاه‌‌دانه‌های اطراف خود دارم. من گاوها و الاغ‌ها را دوست دارم و گاهی فکر می‌کنم به مرغی می‌مانم که در هر مجلسی سر مرا با بی‌رحمی می‌برند و در هر رستورانی مرا سرو می‌کنند و استخوان‌هایم را جلوی گربه‌های لوس می‌ریزند. مسیر جغرافیایی رفتار من به تمدن نمی‌رسد و همچون گله‌های کوهستانی مرا به هر جا می‌رانند و نمی‌‌دانم شجره‌ی‌ خبیثه‌ی من به کدامین میمون وصل می‌شود. وجود من فلسفه تاریخی و اخلاقی دارد. در این جامعه مرا می‌توانید در هر لایه‌‌ای ببینید. من مرز نمی‌شناسم، گاهی در مسلک شاعرانم و گاهی در پیراهن فیلسوفان و گاهی ... و گاهی .... در تحلیل رفتار شناسی, مرا جز فردگرایان ولگرد می‌شناسند و غرایز مرا جزو انسان‌های بدوی می‌دانند. قیافه‌ام عجیب شبیه میمون‌های جنگل است. امروز من در حال محکوم کردن هستم. زمین را, زمان را و مردمان را. عکس مرا درون خود می‌توانید ببینید که خود را چون افرادی لوس و ننر, آراسته‌ام. من در پی حذفم. من هر کسی را که به خود متعصب باشد، حذف می‌کنم. من آنقدر حذف می‌کنم تا چشم‌ها و لب‌هاشان از غصه دق کند. من صفات بارز اخلاق اجتماعی‌ام را از حیوانات بی‌صفت کسب می‌کنم و همیشه خواب دیگران را با صدا و رنگ آشفته می‌سازم. در تمدن بشری سهم مرا کنار گذاشته‌اند. در هر دوره‌ای، نیاکانم را می‌بینید که با کفتارها، مهربانانه عکس‌ها گرفته‌اند و متعصبانه خود را به اثبات رسانده‌اند و در هر دوره‌ای هشتاد درصد امنیت جامعه به عهده من است. مرا روایت کنید از لابلای پنجره‌هایی که به دیوار ختم می‌شوند. من امروز به بلوغ رسیده‌ام. و کانون نورهایی هستم که به جهنم ختم می‌شوند. آواز من عربده‌کشی‌های وحشیانه و نغمه‌های مخالفی است که هر روز می‌نوازم. من در هوا معلقم و خیالاتم روی دیوارها لرزان ست. کودکان را از من برحذر می‌‌دارند، غافل از اینکه من در رویا و خیالات پدران و مادرانشان جا خوش کرده‌ام. گاهی در شعر شاعران می‌خروشم. و گاهی در ناله‌ی اشک‌های به سوگ نشسته. من درست مانند یک بمب صبح به صبح در خیابان منفجر می‌شوم و دهها نفر از آدمیان را به ستایش ترس وا می‌دارم. جهان، امروز بر خیالات مرده‌ی من پایه‌گذاری ‌شده‌ است. خانه‌‌‌ای‌ دارم؛ خیالی که بر مرتفع‌ترین قله وراجی‌آدم‌های محال اندیش بنا شده است. من نه قید دارم نه فعل مثبت و به هیچ اضافه‌ا‌ی هم تشبیه نمی‌شوم. من یک گوی شناور در ذهن هر فرد یا جامعه می‌توانم باشم. گاهی من مرتاضم؛ به ریاضت می‌نشینم تا رهگذری را به تله بیاندازم و موهوماتم را به جای فکر به او بقبولانم و قفل و زنجیر برایش بسازم، گاهی مرا در آثاری کلامی و نوشتاری می‌بینید و گاهی در چشمانی خمار, گاهی در لب‌هایی کشیده شده و گاهی در خیالات رویایی. من یک هرج و مرج طلبم. معدومی هستم که اینک فعالم و اغلب اوقات به سخنوری در این دنیا که شبیه جنگل است، می‌پردازم. شهر من آشوب است و شعر من در تکلم نازیبایی‌هاست. من بلوغ زمین را ناتمام خواهم گذاشت. و خیمه همه‌ی چادرها را واژگون خواهم ساخت. تمامی بزغاله‌ها را از پستان خواهم گرفت و همه امیدها را تبعید خواهم کرد. و همه ریل‌های جهان را به انحراف خواهم کشانید. و تمام مرداب‌ها را به حرکت در خواهم آورد. و همه آوازها را به خارج سوق خواهم داد و انسان را به آتشی فراگیر رهنمون خواهم کرد. به فرکانس‌های صدایم حتماً توجه کنید و قواعد مرا که در طول تاریخ پایه‌‌گذاری شده است، اجرا نمایید. من یک آنارشیست هستم که در درون تو زندگی می‌کنم و تو با من روی آرامش را نخواهی دید، با تو همدمم، دشمنی دوست‌نما در درون تو. تا احساس می‌کنی، خودت هستی، اما نیستی؛ خودت نیستی!!  تو می‌توانی از همین لحظه جل و پلاست را جمع کنی و به ترافیک ما بپیوندی. ما نباید خود را دست کم بگیریم، سابقه‌ی تاریخی ما به هزاره قبل از میلاد می‌رسد. از آن روزی‌که کلاغ‌ها، قالب‌های پنیر همسایه را می‌دزدیدند، از همان زمانی که قورباغه‌ها، ابوعطا می‌خواندند، از همان زمانی که شاعران اشعارشان بی‌قانون بود. از همان زمانی که انسان‌ها، یک شبه عاشق می‌شدند و بعد کاسب می‌شدند و بعد لحظه‌ای استاد و بنیانگذار فکری می‌شدند، از همان زمانی که سیاستمداران با هر بی‌سر و پایی، خلوت می‌کردند. از همان زمانی که حکومت‌ها، ما را در پس زمینه‌ی رفتارهای اجتماعی خود قرار می‌دادند، از همان زمانی که شاعری سمرقند و بخارا را به خال هندویی بخشید. ماهیت خود را دریاب، ما پیامبران شکستیم و رسالت داریم که قفل‌ها و زنجیرها را بشکنیم و دور هم بنشینیم و حلقه‌ی ذکر خر برفت و خر برفت را تکرار کنیم و ... امروز ما دیگر عده‌ای بی‌سر و پا که به دنبال لقمه نانی بودیم نیستیم، گاهی ما درون زبان و لهجه‌ایم، گاهی در درون عاشق‌ایم. و گاهی درون یک سیاستمدار. و گاهی درون شهروندی زندانی و گاهی درون انسانی شیک‌پوش.امروز تنها یک آنارشیست می‌تواند جامعه‌ی تو را به حرکت درآورد. طوری‌که پوزخنده‌ات بگیرد از این همه هیجان. این‌همه آداب دانی. جامعه‌ی آنارشیست ما، امروز قانون دارد و که از حیطه‌ی ذهنیت ما حفاظت می‌کند. ما افراد گردن‌کلفتی در پشت واژه‌ها‌ی خود داریم که ما را در تظاهرات واژه‌ها و کلمات پشتیبانی می‌کنند، افرادی که ما را در ماشین تایپ می‌کنند و در قالب شعر، نصیحت و شعار می‌فروشند. چقدر کسی به کسی نیست، متوجه هستی که چه می‌گویم ادبیات ما در توهم مدح است، عرفای ما در ریاضت نگاه‌اند و روان‌شناسان در محاسبه هوشبهر و فرماندهان جنگ در محاسبه درجه‌ی پرتاب موشک و مردم در خیال موفقیت و جاه‌طلبان در خیال و رویای رسیدن به قدرت و کلاهبرداران در توهم رسیدن به ثروت و من در انتظار شکار واژه‌ای سرگردانم و تو در التهاب فیس و افاده تن و جسم خود وامانده ای. و هنرمندان در حال کاشت لوبیای سحر‌آمیز در هنر خویش‌اند و شعرا در حال تحسین واژه‌های بی‌استعداد هم‌اند و آنارشیست‌ها یعنی ما در حال اختلال در وجدان انسان‌ها هستیم و شهروند در خواب غفلت است، مردم ما مردمانی مهربانی‌اند که در دل هم لولیده‌اند و سخنی با هم نمی‌گویند. قلب‌هایی مصنوعی و چشم‌هایی شیشه‌ای چه انسان‌های منظمی. و عاطفه‌ی مردمانی نیک‌اندیش در حال پرپر شدن است. دنیا بر مدار خیالات و آرزوهای ما می‌چرخد و این مشتی بود از خروار جامعه ما و کاری هم از دست سازمان ملل بر نمی‌آید. الهی که این هم زیر ماشین برود، تا خیال خیلی‌‌ها راحت بشود، مرداب‌ها همچنان جاری است. به خود بنگر در درون ما، شیطان نفس می‌کشد اگر چشم بر هم بگذاریم، خیمه‌مان فرو خواهد ریخت و در تاریخ ناک‌اوت خواهیم شد. زنده‌باد آنارشیست‌. 


          

چرا زنان ازداشتن قدرت چشم پوشی می کنند؟

بسیاری از زنان از درک واژه «قدرت» یک طعم و مزه جانبی و فرعی دارند. آنان قدرت را به رشوه دادنها و رشوه گرفتنها، در اعمال نظرهای غیر مجاز و نامشروع و در نهایت به فساد و انحطاط اخلاقی ربط میدهند و یکی میکنند و اغلب آنان از قدرت به جای استفاده درست، سوء استفاده از آن را استنباط میکنند.

اکثر زنان تمایل به داشتن و ابراز قدرت ندارند.

آنها فقط میخواهند که انسانهای دیگر عقیدهی خود را با زور برآنان تحمیل نکنند، این سیاست زنان تأثیر فوقالعاده و بسیار جالب دارد که از این طریق تیزهوشانه و زیرکانه میخواهند به اهداف خود جامه عمل بپوشانند.

آنان با این شگرد نه تنها به دیگران، بلکه به خودشان هم دروغ میگویند. آنها به خودی خود از داشتن قدرت وحشت دارند. زیرا میترسند و فکر میکنند که اگر کسی صاحب قدرت باشد، در نهایت دوست داشتنی نمیشود و از چشم همه میافتد.

ترس از «قدرت» همان اعمال قدرتهای ناچیز آنان که در آنان شرطی شده است، بیانگر انواع کج فکریها است و نشان دهندهی این است که آنان به طرق مختلف به سقوط و انحطاط فکری افتادهاند.

ادعاها و فرضیههای ثابت نشدهای وجود دارد که از طرف زنان ارائه شده و زنان سکان ثبت و اجرای آن را به عهده دارند و پیش داوریهایی وجود دارد، که روش به دست آوردن قدرت را به اشتباه رفته‎‎اند و سنگ بنای کاخ قدرت خود را خشت خشت از پای بست به اشتباه بنا نهادهاند.

در این جا به طور کلی بدان اشاره میشود: نقطه نظرات اشتباه زنان و راههای افتادن در این تله فکری عبارتند از:

هر کس اعمال قدرت کند تنها و گوشهگیر میشود!

همیشه طوری رفتار کن که به تو گفتهاند!

هر کس قدرت دارد نفعش برای دیگری است!

هر کس قدرت دارد دیگری آن را غارت میکند!

زنان نمیتوانند مسؤولیتی را عهدهدار شوند!

زنان کاردینالها و عالیجنابان خاکستری هستند!

اگر در روابط با دیگران بخواهی از بالا به پایین نیفتی کوچکترین اعمال قدرتی نکن!
آدم همیشه باید با این مسأله بجنگد و نگذارد قدرتش رو شود، باید همیشه مواظب باشد قدرتش را فقط برای خودش حفظ کند!

دختران نجیب، سر براه و مطیع هرگز رقابت نمیکنند!

نام و عنوان و پست و مقام، آواز دهل است، دود است و صدا!

ابرقدرتها و افراد قدرتمند، احساسات خود را به راحتی میفروشند!

من نباید اجازه جسارت و شهامت را به خودم بدهم؟ نباید ریسک کنم!

قدرت مساوی است با تنفر!

هر کس گردن افرازد، خویشتن را به گردن اندازد، و یا هر کس بلند شود عاقبت محکم به زمین گرم می‎‎خورد!

آیا قدرت انزوا میآورد؟

آیا زنان قدرتمند به راستی منزوی هستند؟

موفقیت و قدرت در تنگاتنگ یکدیگر هستند و هر کس به طریق خودش مایل است و میخواهد موفق شود. هر قدر وسعت و دامنه آرزوی رسیدن به هدف بیشتر باشد، به همان نسبت دامنه آرزو و کشش به قدرت هم بیشتر میشود. با دیدی حرفهای میتوان گفت: با پیشرفت قدرت، راه رسیدن به هدف هموارتر میگردد. در شغل و حرفه هم همین طور است. به خصوص زنان خیلی وحشت دارند که از طریق طی کردن این راه باریک، مبادا به انزوا کشیده شوند.

برای خیلی از زنان این فقط راهی است که تنها مردان باید آن را طی کنند.

مردان فقط رهگذران مبارز و مقاوم و آبدیده این باریکه راه هستند و چون بلد راه هستند، میتوانند دیگر عابران را حمایت کنند. این منطق زنانه، نتیجهاش این میشود که راه را فقط برای مردان باز بگذارند.

مابقی تماماً یک شخصیت کاذب و ساختگی و فرضی از یک زن قدرتمند است. آنها در مقابل احتیاجات ضروری قدرت خویش ترمز میکنند، در مقابل موقعیتهای مهم و حساس عقب نشینی میکنند. یک راه مطمئن را خونسردانه برمیگزینند که راه پیشرفت، موفقیت نیست، ولی شیب تندی هم ندارد و نیاز ندارند از سربالایی بالا روند. آنها با تردید، ‌دوستیها، همفکریها، هم قدمیها، همکاریها و مددکاریها را در روابط اجتماعی انتخاب میکنند.

آنان درک نمیکنند که قدرت و پیروزی یک روی سکه و تنهایی و انزوا در تنگاتنگ پوچی، روی دیگر سکه است. با مثالهای متعددی میتوان تفاوت آشکار بین مردان قدرتمند و مردان تنها و منزوی را به اثبات رسانید.

و واقعاً چه قدر دشوار بتوان دریافت که مردان هیچ گونه دلیل و برهانی نیستند. زیرا مردان احساس میکنند که قدرتشان غالباً در جهت مبارزات پایهای برای رسیدن به درجات بالا است و آنان اغلب از فعالیتهای تفریحی و دوستی و فامیلی صرفنظر میکنند. آنان علل واقعی انزوا و تنهایی خود را بر این اساس پیریزی میکنند.

مردان هم مانند زنان به شدت به ساختار خود وابسته هستند. زنان با چنین ساختار طبیعتیشان نباید عهدهدار قدرت شوند تا موفق و قدرتمند گردند. آنها خودشان هم گیر کردهاند. زیرا شهامت و جرأت این را ندارند، بعضی از مردان و بسیاری از زنان در مقابل دختران بیپروا به شدت میایستند و تمامی مبارزات آنان را ضد ارزش میشمارند و این دختران بیپناه را در اوضاع نابسامان تنها میگذارند و حتی از کوچکترین کمکی به آنان دریغ میورزند. به طوری که دیگر هیچ امکانی برای این دختران باقی نمیماند.

و به دختران مبارزی که میخواهند از حقوق خود دفاع کنند، فحش و دشنام میدهند و آنان را حیوان وحشی خطاب میکنند که خلاف جهت آب حرکت میکنند و به آنان میگویند که بایستی به فکر خودشان باشند و غم خودشان را بخورند، چرا که با این خوی خشن هرگز مردی به سراغشان نخواهد آمد. نتیجهاش هم این میشود که این دختر از وجود خودش هم متنفر میشود و دیگر نمیتواند پلکان ترقی را طی کند و بالا رود و به هیچ عنوان نباید به فکر ترقی و پیشرفت خودش باشد. با ارائه این دلیل و برهان، و استدلال پوچ و توجیهات مختلف معلوم نیست که آیا قدرت باعث تنهایی میشود؟ یا این که، تنهاییشان باعث مانورهای قدرتی کم اهمیتی به اندازهی مرغان خانگی شده است. با این وجود باز هم زنان میترسند که قدرت باعث انزوایی و تنهاییشان شود تحت هیچ شرایطی نمیخواهند که به طور اجباری تنها بمانند و جامعه آنان را دختران درمانده، فلک زده، بیچاره و در خانه مانده خطاب کنند که یک عمر هم ترشیده و بیشوهر بمانند و مشکل بتوان از شر این خطرات رهایی یابند. هر چند لزومی ندارد که زنان مبارز و با شهامت تنها بمانند و احساس تنهایی کنند. با این وجود زنان فعال تحصیلکرده و روشنفکر هم باید وقت بیشتری را برای دفاع و پشتیبانی و مراقبت و حمایت و همکاری با این دختران تنها و مبارز بگذارند.

یک دختر در یک محیط خفقان آور شاید ترجیح دهد که با کار مستقل خود به خودش نشاط بخشد و با کار مستقل اوضاع و احوال روحی خود را بهتر کند. با این حال زندگیاش خالی از نشاط و دوستیهاست و هرگز فکر شغل ودرآمدی هم نیست.

بر عکس زنانی که در شغلشان هدف از پیش تعیین شدهای دارند، برای انجام خدماتشان سرشار از انرژی هستند، در مواقع تعطیلی هم برای گذراندن وقت آزاد خود فعال هستند. آنها از توانایی خود در جهت حمایت دیگران هم استفاده میکنند و آن روحیه خودباوری و اعتماد به نفس در آنها به آنان این امکان را میدهد که گاهی هم از همکاران مرد و یا زن خود کمک بگیرند یا تقاضای کمک داشته باشند.

آنان در تعطیلات و وقت آزاد خود کسب انرژی میکنند. از رفتن به گردش و تفریح لذت میبرند و اوقات خوشی را سپری میکنند. با دوستان خود به باشگاه میروند و خود را بدین ترتیب برای روزهای کاری، آماده و سرحال میسازند.

سوسن یکی از زنانی است که خود را از شر این افکار بیهوده، که زنان قدرتمند جبراً تنها هستند، بیرون کشیده است. او تمام انرژی خود را صرف اهداف شغلی خویش کرده است، بدون این که کوچکترین ترسی از تنهایی و انزوا داشته باشد، او دوست دارد خودش به تنهایی تصمیم بگیرد و دیگری را نسبت به وظایف خود آگاه کند.

کسی و یا چیزی اصلاً نمیتواند او را از این روشی که در پیش گرفته است، پشیمان کند. یا مانع کار او بشود، کسی نمیتواند او را از انجام کارهایش پشیمان یا معترف به گناه کند. ایرادها و غرغرهای دیگران، بهانه گرفتنهای دیگران دشنامها و خشم دیگران ابداً در او هیچ تأثیری ندارد، چرا که او از نظر آنها بینظمی و خلاف جهت آب شنا میکند و چون همرنگ جماعت نیست، باعث سلب آسایش آنان شده است. او از ابتدا پیه تمامی این مسائل را به تنش مالیده است، هر چه میشنود، از گوش دیگرش خارج میکند و کار خودش را انجام میدهد. او به قدر کافی سرسختی و جدیت در شغل و فعال بودنش را به دیگر همکارانش داده است. با آن احساس درک موقعیت ارتباطی صحیح با دیگران در حالتهای مختلف و ابراز واکنشهای مناسب در مقابل عمل دیگران و موقعشناسیای که از خود نشان داده است.

سوسن مدیر مسئول پخش و فروش دارو به طور عمده است که در یک کارخانه داروسازی کار میکند. او ازدواج کرده و مادر دو بچه است که یکی از آنان چهار ساله و دیگری هفت ساله است. همه میگویند که او یک زن درست و حسابی نیست.

همه میگویند تمامی آن شرایط و وظایفی را که یک زن شوهردار و مادر دو فرزند باید داشته باشد، در وجود سوسن کم است،‌و سوسن فاقد آن حس مسئولیتپذیری است. ظهرها که یک غذای گرم و نرم در خانهاش وجود ندارد! بچهها اغلب غذای سرد میخورند! بعد از ظهرها بچهها با شگفتی ناظر کارهای عجیب و غریب مادرشان هستند! او به جای این که به درس و مشق و تکالیف بچهها بپردازد، که معمولاً هر مادری هم و غمش این است، مشغول ور رفتن به کارهای خودش است. بعد هم خشمگینانه از او سؤال میکنند که او با این اخلاق و رفتارش پس برای چه بچهدار شده است؟ هیچ وقت غصهی بچهها را نمیخورد و وقتش را برای بچهها صرف نمیکند! معمولاً مادرها از بچههایشان مدرسه یا مهد کودک و این قبیل چیزها میپرسند، ولی سوسن محض رضای خدا ابداً سوالی در این مورد از دو دخترش نمیکند، و غروب هم وقتی که شوهر خسته و وامانده از سر کار به خانه میآید، یک خانهی خالی، بدون زن، بدون شام با دو بچه شیطان بازیگوش شلوغ که تا چشمشان به پدر میافتد، به‌آغوش او پناه میبرند و دور تا دور او را میگیرند، در انتظار اوست. واقعاً که تف و لعنت به یک چنین زنی و مادری.

خلاصه سوسن میگذارد که همه هر چه دلشان میخواهد پشت سر او و یا جلو روی او بگویند ولی ابداً خم به ابرو نمیآورد، از کوره در نمیرود و نمیگذارد که آرامش از او سلب شود. زیرا او خودش را برای این حرفها که ناشی از تصورات کلیشهای غلط فکری بد جا افتاده و تغییر ناپذیر اشخاص است آماده کرده است.

او میتواند حدس بزند که شدیداً مورد حمله دیگران واقع میشود و از این که احیاناً همکارانش یا دوستانش از او رو برگردانند، متعجب و ناراحت نمیشود و تمام فکرش دقیقاً بر روی خصوصیات و صفات خوب و مثبت روابط خانوادگی خودش معطوف است و خودش خوب میداند که چه کار میکند. او سعی میکند محیط خانه را پر از شادی و نشاط و تفریح کند، با شوهر و بچههایش، همه چیز را آماده میکند تا همه از این محیط شادیآور زندگی خانوادگی لذت ببرند. به خصوص شوهر را از لحاظ روحی به قدری تأمین میکند که او بتواند فعالیت شغلیاش را با خیال راحت و سرشار از انرژی و روحیه گسترش بدهد و از این بابت او بسیار مغرور و خوشحال است.
سوسن خوب می
داند که بسیاری از افراد نسبت به هم شکاک و بدبین و بیاعتماد هستند. ولی او میداند که شوهر و بچه
هایش ابداً این طور نیستند و خود او هم نسبت به آنان این احساس را ندارد.
بنابراین آنان پشت سوسن محکم ایستاده
اند و او را حمایت میکنند. البته که گاهی پیش میآید که لاریسا به مشکلات کوچکی برمیخورد. مثلاً موقعی که بچه مریض میشود یا احیاناً‌بر سر مدرسه رفتن بچهی دیگرش که روزهای اول از رفتن به مدرسه وحشت داشت و از این قبیل مسائل

بعد در این باره با شوهر و بچه
ها صحبت میکند و احیاناً شاید نیاز به مشورت پیدا کند. چنانچه این مورد پیش بیاید، معمولاً با کسانی مشورت میکند که از لحاظ فکری قبولشان دارد و در واقع آنها او را تحت حمایت قرار میدهند.

بعضی از مشتریها، همکاران اعم از مرد و زن سعی میکنند گهگاهی با حرفهایشان او را تکان دهند. سعی میکنند آرامش روحی او را بر هم بزنند و کاری کنند که او نسبت به شوهر و فرزندانش دلسرد شود. در این موقعیت او به فکر فرو میرود و حول و حوش مسأله را بررسی میکند و خودش با منطق خود تصمیم میگیرد و همه چیز برایش روشن میشود و گاهی هم پیش میآید دچار تردید شود که مبادا واقعاً‌ راه خطا را پیش گرفته است، در چنین مواقعی به شوهرش یا نزدیکترین دوستش تلفن میزند و نظر آنها را میخواهد. معمولاً کسانی که این گونه فکر میکنند و زندگی میکنند که به طور مستقل و قدرتمند و بدون گرفتن خط مشی از سنتها و افکار غلط جامعه، حمایت دوستان نزدیک برایشان بسیار حائز اهمیت است. حالا از این موارد استثناء که بگذریم، جنگ قدرت و قدرت طلبی برای بسیاری از زنان یک امر مطلقاً ممنوع است. حتی زنان امروز مجازند حداکثر، کمی ترقی طلبی و جاه طلبی کنند و زیاد از این مرز به اصطلاح آنان خطر نباید خارج شوند. باید خدمات دهیشان زیاد و شایان توجه باشد، اما نه تا آن جا که به ستارهها دست یازند. چنان چه تا به این حد به مرز ترقی نزدیک شوند، به همان اندازه هم از جامعه خود دور میشوند و خطر انزوا و تنهایی آنان را تهدید میکند! به ستارهها فقط مردان میتوانند دست یابند و آنها را بچینند و از آسمان به زمین بیاورند! این ترس لعنتی که دچار زنان شده است، باعث شده تا آنان معنی و مفهوم پیشرفت و ترقی را برای خودشان خطرناک بدانند. حتی یک زن تحصیلکرده و روشنفکر این چنین پیشنهاد میکند: «بهتر است بگوییم تلاش ما در پس پیشرفت روزافزونمان نیست، بلکه در پی روند ساختار یک پیشرفت ابتدایی است. از فحوای ترقی و پیشرفت معنا و مفهوم آن، در ذهن ما این طور بر میآید که گویی میخواهیم از روی اجساد عبور کنیم تا بتوانیم به آن دست یابیم.»
لذا برای زنان تنها و بالاترین هدف این است که قانع و متواضع باشند، تا به قول خودشان پیشرفت کنند. اما ناخواسته یک سری افکار بیهوده و منفی و غلط به ذهن آنان حمله
ور میشود و ترقی طلبی و جاه طلبی برایشان خطرناک جلوه میکند. پیشرفت کردن، آن احساس “خواستن پیشرفت کردن”، آن احساس “باید پیشرفت کردن”، برای زنان امری ممنوع است. باید و خواستنی، نباید در کار باشد حتی زنان سخت کوش و پر تلاش هم به آن احساس قدرت طلبی و ترقی طلبی خود دروغ می‏‏گویند و چون از این دو واژه ترس و وحشت دارند، عکسالعمل آنان در ذهن یا خیلی سرد و منفعلانه است یا با شدت و حدت بیش از حد و تأثیری این گونه دارد که از برداشت آنان نشأت میگیرد. آنها تمام شب را با این افکار که چگونه به بهترین نحو میتوان احساس ترقی طلبی را مخفی نگه دارند، سپری میکنند. بدون آن که پا را از چهارچوب فکری کلیشه شده زنانگی بیرون بگذارند یا به آن حس ظریف زندگی که همانا متابعت و قناعت است، لطمه
ای وارد کنند.
بنابراین صبح که از خواب بر می
خیزند و با آن افکار غلط و آشفته شبانه به سرکار میروند، مجبور میشوند خود را همیشه پشت سر همکاران مرد نگه دارند و بگذارند که آنان همیشه یک قدم جلوتر باشند و همواره آن احساس تبعیض نژادی بر آنان مستولی میشود.

حتی در بهترین موقعیتها و در بهترین شرایط حداکثر سعی و تلاششان این است که در مقابل این نگرانی و ناراحتی درونی خود ترمز کنند که مبادا ناگهان خود را در نیمه راه ترقی تنها و منزوی ببینند.

آنها به راحتی راه ترقی و پیشرفت را برای مردان باز میگذارند و امیدوارانه در انتظار کمک الهی هستند و تمامی سعی و تلاششان بر این است که به رئیس اداره کلک نزنند و جانب وفاداری و صداقت را حفظ کنند. آنان خودشان را در آب نمک میگذارند و منتظرند که کی شانس به آنها رو کند و رئیس از در وارد شود و به این خدمتگزاران سربراه پاداش و مزد وفاداریشان را اعطاء کند.
بسیاری از زنان که موقعیت خوب پیشرفت را دارا هستند، این موقعیت را مدیون مافوق و رئیس اداره می
دانند. محکم خود را به آنان میچسبانند و خود را موظف میدانند که هرگز از این مسیر فکری خارج نشوند و روش و راه دیگری را جهت تغییر وضعیت موجود، سبک و سنگین نکنند و خدا را هم شکر می
کنند و از رئیس اداره هم خیلی ممنون و متشکر هستند، که اینگونه با ایشان رفتار کرده است. و بر این باورند که گویی آنان بچه گنجشک خاکی سر راه افتاده در کف دست رئیس اداره هستند.
همیشه فکر و نظرت را برای خودت نگه
دار و ابراز نکن!

معمولاً زنان از این قاعده مسخره پیروی میکنند و در مقابل این سؤال «که آیا شما دوست دارید اظهار نظر کنید؟» به ندرت مطالب درست و واقعی را بروز میدهند.
آنان بدون کوچک
ترین انتقادی، از این سیستم پیروی میکنند. فقط وقتی که آنان در محتوای این قواعد دچار تردید شوند که آیا میتوانند تحت لوای این قواعد خدمت کنند، آن وقت است که نقش خودشان را سفت میچسبند و مصرانه ایفا میکنند.

کسی که همواره پیرو این قواعد مسخره باشد، نمیتواند ایدهی خلاق بدهد فقط میتواند کمی آن را تغییر یا کمی حرکت دهد. فقط کسانی که خودشان ایدهی شخصی خود را ارائه میدهند و آن را تنظیم و تدوین میکنند و با ارائه آن و انجام آن احساس خوبی دارند، میتوانند روش و راه زندگی خود را تنظیم و مشخص کنند.

و ما بدین وسیله خودمان میتوانیم این نقش را در این میان تعیین و تبیین کنیم و دیگری برای ما ایفا کند. فقط کسانی که جرئت و شهامت به خرج میدهند و میگویند: «این قواعد دیگر کهنه شده است و دیگر مناسب حال من نیست و من میخواهم قواعد جدیدی را امتحان کنم.» و بعد از آن ایده خوبی هم ارائه میدهند، که در واقع دادن آن فکر جدید میتواند جانشین آن ایدههای قدیمی شود. زنان هنوز یاد نگرفتهاند که خودشان تعیین کننده باشند که تا چه حد و با چه معیاری مجازند دیگران را در زندگی شخصی خود وارد کند. ترس از این که مبادا به دیگری دستور داده باشند و یا راه و روش جدیدی برای دیگری مقرر کنند. بنابراین از این که خودشان فکری را ارائه دهند، میترسند. و در واقع از همان چیزی که میخواهند، صرف نظر میکنند. زنان امروز هم زنان مطیع و سر به راه هستند.

آن زنجیری که در کودکی به آنها زده شده است تا گوشت و پوست و استخوان آنها نفوذ کرده است، آن قواعد کهنه، آن سنتهای قدیمی مادران و مادربزرگهایشان تا به مغز استخوان در آنها نفوذ کرده است. در اصل در جوهرهی وجود آنها این است که سعی کنند از این قواعد پیروی کنند، حتی وقتی هم که این سنت در زندگی مدرن امروز و با عقل و درک امروز منافات داشته باشد. بنابراین در باطن و قلب خود همان سنت قدیمی را میپذیرند، هر چند که در ظاهر خود را روشنفکر و امروزی نشان میدهند.

«همیشه پیشنهادات خودت را برای خودت نگهدار، همان پیشنهاداتی که دیگران هم میدانند، به هر حال بهتر از تو درباره همان مطلب و موضوع اطلاع کامل دارند. تو فقط با مطرح کردن آنها رسوا میشوی و آبرویت ریخته میشود!!»

حتی آرزوی این که این قواعد را بخواهند عوض کنند و یا نسبت به آن بیتوجه باشند ناگهان حس گناه در آنها برانگیخته میشود.

قدرت برای یک زن به مانند حباب روی آب است.

اگر بخواهیم مثالی بیاوریم، نمونه بارز آن زهره است.

او اغلب با پسرعموها و پسرخالههایش به دوچرخهسواری میرود. و تقریباً به تمام محیط اطراف خود کاملاً آشنایی دارد. با این وجود تا به حال حتی یک پیشنهاد ارائه نداده که مثلاً از فلان راه برویم. او میترسد که پسرعموها و پسرخالههایش فکر کنند که میخواهد عرض اندام کند و اظهارنظری کرده باشد، یا بدتر از این، فکر کنند که میخواهد احساس قدرت طلبی و ریاست طلبی کند، با وجودی که او بهتر از همه آنها راهها را میشناسد. او با ناراحتی و خشم فراوان در حالی که صورتش سرخ و متورم شده از میان راههای صعبالعبور به دنبال آنان میرود، چرا که دیگر دوستانش با لاابالیگری و بیقید و بندی رکاب زنان و بدون راهیابی به جلو میروند، و او هم به ناچار پشت سر آنان رکاب میزند. و اغلب هم مسائلی اتفاق میافتد که حین دوچرخهسواری گردش بر او حرام میشود، با این وجود دم بر نمیآورد و سکوت میکند. زنان اغلب این گونه رفتار میکنند. آنها به بهترین وجهی وانمود میکنند که متوجه ولی محتاط هستند. و روی احتیاط چیزی نمیگویند و راه حلها و انتخابها را به دیگران واگذار میکنند و یا آشکارا بیان نمیکنند. بلکه اگر بخواهند راه حلی هم ارائه دهند، آرام در گوش بغل دستی خود زمزمه میکنند. ولی در نهایت عصبانی و خشمگین میشوند، زیرا هیچ کس عقیدهی آنان را به رسمیت نمیشناسد و ابداً ترتیب اثر نمیدهد و یا چنان چه تقاضاهای اجتنابناپذیری را هم ملایم و آرام به زبان بیاورد، نشنیده میگیرند.
رسیدن به هدف اما به قیمت فراموشی خود، بدتر از این
ها هم امکان دارد پیش بیاید، چنان چه زنان به آن چه که بخواهند برسند، پشت سر به قیمت زیر دست شدن تمام میشود و شخصیت و منش آنان توسط دیگران قلع و قمع میگردد. این احساس که باید دیگری برایشان تصمیم بگیرد، ناشی از همان احساس عدم قدرت و ناتوانی است و ترس را به دنبال میآورد که داشتن قدرت فقط نوعی سوء استفاده است.

احساس زن امروز نسبت به قدرت، اغلب نامطمئن، متزلزل و از هم گسیخته و ناهمگن است، از یک طرف او خواهان قدرت است، اما به شدت ناراحت است که نمیتواند با قدرت، صاحب و مالک چیزی شود. او خود را در کی وضع شیطانی و نفرین شده دشوار قرار داده است. او میخواهد و باید که وظایف شغلی خود را به خوبی انجام دهد، اما به قدر کافی قدرت ندارد تا تمامی این وظایف محموله را انجام دهد. زیرا اغلب به کمبود بودجه مالی برخورد میکند. و یا به قدر کافی از خود اختیار ندارد تا همکاری استخدام کند و یا به او احیاناً دستوری بدهد یا امر و نهی کند. او خواهان مسئولیتپذیری است و دوست دارد که همه چیز طبق روال عادی به جریان بیفتد. او دوست دارد زمام امور را به دست بگیرد. گاهی هم سنتها را بشکند و از پیروی آن پنهانی سرباز زند و گاهی تغییراتی در وضع موجود دهد و آزادی تصمیمگیری داشته باشد و بودجه مالی کلان در اختیارش بگذارند، با این وجود این مبارزه و تلاش با احساسات او در میآمیزد. زیرا او میترسد که هر چه قدر صلاحیتش بیشتر شود، بیشتر از چشم دیگران بیفتد و دیگر دوست داشتنی جلوه نکند.

او میترسد که از خود راضی و متکبر جلوهگر شود و زنانگی خود را کلاً فراموش کند و تمام این افکار عجیب و غریب که به سرش میزند، فقط برای به دست آوردن یک سهم قدرت است که آن هم سهم خودش میباشد!

                                  

شاید وقتی برای دل خودم می نویسم

          

 

شاید وقتی برای دل خودم می نویسم جایی برای تو دیگر نیست یا تو را بر باد فراموشی رهسپار دیار خاطره هایم می کنم
هر از چند گاهی به یادت نغمه عاشقانه ای سر می دهم اما این نغمه از آن تو نیست از آن , آن دل شکسته و پر از غم خویشتنی است که بر یاد و خاطره های اندوهناک خویشی می گرید که در خویشش نهان کرده است
خویشی که در من است و نیست در تو هست و نیست , با تو همراه است و می گریزد اما از تو به تو پناه می آورد...
کاش دل شکسته مرا بند زن ملکوتی بود که با صوت داوودیش هزاران پاره پاره این دل رهیده و افسون شده را در کنار می آوردم و با کاشی های
آبی رنگ گنبد لاجوردی آسمانیان در کنار هم رنگین تر رنگ دل را می سرشتم!!
ای در تو گریخته ...از هوای بارانی و سهمگین طوفانی , مرا به خاطر آور ...حتی با تنفسی در خاطره های من..
آن لحظه که من ازتو رهیدم از خود گذشتم و دیگر آن دیار را نیافتم ..من بودم و تو ..اما هر دو از هم جدا شدیم من عاشقی شدم در هوای تو و تو بارانی شدی در چشمهای من..پلکهایم را بر هم

می گذارم و تو از چشمانم روان می شوی و بر دامنم فرو می افتی ...آن لحظه که دیگر در کنارم نیستی مرا با پلک بر هم زدنی در یک هوای ابری به یاد آور.!