نا شناس

بسیار جالب

نا شناس

بسیار جالب

من هـر کـس و هـر زمانی‌ام

چرا حقایقت را بیان می کنی / گر با آن ها زیستم / من هر کس و هر زمانی ام / همیشه خودم را صدا می زنم با نامت!

عدلت را نشانم بده دستت را، درکت را، عقلت را، عمقت و عشقت را نشانم بده!
عدلت را که یافتم، باستانی بود!
دستت را لمس کردم، برق داشت!
درکت را فهمیدم، بد قلق بود!
عقلت را نظاره کردم، آکبند بود!
عمقت را دیدم، سراشیبی داشت!
عشقت را حس کردم، بوی نا می داد!
بی جهت نیست که شکوفه های بهاری خودشان را به بیراهه می زنند تا تو در چشمانشان نگاه نکنی و آنها مجبور به دادن کفاره نشوند. از انتهای تصویر قاب شکسته ی روی کنسول! خارج شو، و نزدیک بیا، نزدیک تر به خودت و شانس را ورق بزن و در هوش و عقل ات تجدید نظر کن.
آن سنگ های مفت اطراف ات را امتحان کن، بزن. که می داند؟ شاید گنجشکی نادان! از آن حوالی عبور کرد و تو را به ابتدای تصویر رساند. بی آنکه بدانی، بی آنکه بفهمی، اصلا بی آنکه بخواهی.
و تو لیاقت نداری، برای آن عدل باستانی ات ارزشگذاری کردم و تعظیمش کردم، از جایش تکان نخورد و همین که پایم را یک متر آن طرف تر گذاشتم، استخوان هایم را خرد کرد و این همه از برکت تاریکی اش! بود. آسان تر از این حرف هاست حکایت ما و چشمان تو. آخر جهانی تو، و می دانیم که پرستش هم ارضایت نمی کند. شاید گذشت زمان تو را از سراشیبی بیرون بکشد و شاید هم فرسایش خاک!
تنها همان عشق همیشه مرطوبت تازه واردان را از خود بی خود می کند، که آن هم بعد از زمانی تمام است و آن ها دیگر قدرت بلعیدن اکسیژن را هم نخواهند داشت، چه برسد به ...
و من به این فکر می کنم که چگونه، همیشه خودم را با نامت صدا می زدم، می زنم!؟