نا شناس

بسیار جالب

نا شناس

بسیار جالب

خاکستر

روبرویم ایستاده بودی ، توی دستهام نبودی ولی ، اشتباه اول و آخر هم همین بود : تو خلق شده بودی برای روبرو بودن ، نه برای توی دستها. چشمهام که یک لحظه پلک زدند ، روبرو هم نماندی دیگر . ترسیده بودی از دستهایی که هیچ وقت نبودی . رفتی پس . بیچاره تر از این حرفها بودم اما ، هر شب می آمدم سر قرار ، انتظار و انتظار و انتظار ، که شاید دوباره روبرو باشی ، فقط . دستهام را هم قایم می کردم پشتم ، که نترساندت دوباره . این بار فقط روبرویت می خواستم ، روبرو ، فقط .

سر قرار تنها بودم اما. غصه ام می گرفت . یک شب که گریه می کردم ، یک نفر پیدام کرد و گفت : « بگو » ، گفتم ، تا وسطهاش البته ، یک دفعه گفت : « بس کن ! نگو ! » گفتم : « مانده اما هنوز ... » گفت : « نگو ، اینها که می گویی راز است ، تا آخرش اگر بگویی می سوزی » من هم نگفتم .

سر قرار سردم شده بود ، گفتم بسوزم گرمم شود ، سوختم پس ، خاکسترم خیلی گرم بود اما. پس گذاشتمش زیر خاک تا گرم بماند ، که اگر یک روز آمدی سر قرار و سردت شد ، خاکسترم را از زیر خاک بر داری و گرم شوی ، سرد دوستت نداشتم آخر ... .