نا شناس

بسیار جالب

نا شناس

بسیار جالب

من خود خواهم می دانم...



روزی که عاشقت شدم، از تو نپرسیدم،عاشقم هستی؟ نپرسیدم قبل از من عاشق کس دیگری بوده ای؟ من خود خواهم...از نظر من دنیای تو روزی شروع شد که من عاشقت شدم و فراموش کردم که قبل از من نیز تو زیسته ای، چنان که من نیز قبل از تو زیسته ام، عاشق شده ام، فراموش کرده ام،گریسته ام،خندیده ام، من...من از دنیای تو تمامی این ها را حذف کرده ام، من درک نکردم که تو نیز حق داشته ای عاشق شوی، عاشق کسی بهتر از من...کسی در جایی که من هرگز ندیده ام و تو سال ها آن جا با عشق به او زیسته ای.
کاش می فهمیدم که اگر تو بهترین من هستی دلیل نمی شود که تو بهتر از من نیافته  باشی و از این فکر که تو را روزی با دیگری ببینم بارها از حسادت سوخته ام....
من احمقم...
تو را نمی شناسم و تو را بهترین خود می نامم...نه..نه که نشناسمت! من اسم تو را می دانم، صورتت را دیده ام و هر روز می بینمت که راه می روی،می خندی، می گویی ...ولی از گوهر درونی تو...آن چیز که به سبب آن انسان می نامندت ...بی اطلاعم!
امروز...آری...امروز حاضرم برای تو هر کاری انجام دهم....فردا؟؟ نپرس!نپرس! نمی دانم....
من می ترسم...
می تر سم از اینکه روزی آن توی واقعی را بشناسم،می ترسم حتی مرا دوست نداشته باشی(چه برسد به اینکه عاشق باشی!) می ترسم روزی بفهمم اشتباه کرده ام...بفهمم تو
ارزش این عشق را نداشته ای.....

----------
بماند که تخیل خوبی دارم