نا شناس

بسیار جالب

نا شناس

بسیار جالب

هر کس به دنبال نشانه و نشانی می‌گردد

شب است و جاده بسیار تاریک. ماشین بر جاده می‌لغزد و من با نور در
پی نشانه‌های جاده، هیجان‌انگیز و تند و تیز می‌روم. نشانی‌های سفید و تابلوهای پر از علامت‌های قرمز در مساحت ذهن من به مفهوم یک باور عمیق درآمده است. سرعت زیاد یا کم من در زندگی به‌خاطر همین علامت‌ها و نشانی‌های جورواجور است. وقتی نشانی باشد، تو دیگر دلهره و لرزش نداری. با دقت به نشانی‌های اطرافت نگاه کن، هستی پر از حنجره و آواز
نشانه و نشانی‌هاست و آن تنها یک علامت، فلش و آدرس نیست. خود نشانی، صاحب هویت و شخصیت است.
همه‌چیز در این طبیعت نشانه است، مانند: علامت‌ها، حرکت‌ها، صداها، حرکت فوج‌فوج پروانه‌ها، چلچله‌ها، درناها، آوای غوک‌ها، رعد و برق‌ آسمان، صدای گلوله‌های سربی، آرشه لرزان ویولن‌ها، کمانچه‌ها، آواز صبح زود قناری‌ها و مرغ عشق‌ها، شیهه اسب‌ها، ساز چوپان‌ها و.... نشانه و نشانی یک زبان جهانی دارد. چهره انسان‌ها و حیوانات پر از آدرس‌های مفهومی و اسمی هستند. ادراک صحیح از زندگی یعنی درک عمیق نشانه‌های راستین زندگی. خنده، نشانه درون من، در ترکیب موسیقیایی هستی است. خیلی از انسان‌ها به‌خاطر ابهام و نفهمیدن نشانه‌ها سردرگم زندگی هستند. نشانی، انسان را از دانش به آگاهی و بیداری می‌رساند. خالق هستی، خود، خداوندگار نشانه و نشانی‌هاست. صندوقچه طبیعت پر از اسرار زیبایی و زشتی نشانی‌هاست. برای درک نشانه و نشانی‌های متعدد، بایستی روح نشانی‌ها را درک کرد. عده‌ای در این زندگی به دنبال نشانه‌های تصویری هستند.
اینان معمولاً نقاش، گرافیست، خطاط، و یا... می‌شوند، عده‌ای به دنبال نشانی‌های مفهومی و واژگانی هستند و آنها معمولاً فیلسوف، جامعه‌شناس، روان‌شناس و... می‌شوند و در نهایت عده‌ای به دنبال نشانه‌های سمعی هستند که معمولاً موسیقی‌دان می‌شوند. هر انسانی با نشانه‌ای می‌درخشد و روزی با نشانه‌ای خاموش می‌شود. بهار، تابستان، پاییز و زمستان نشانی‌هایی هستند برای من و برای ما.

از نظر علمی می‌توان میلیاردها، نشانه را اثبات کرد. امروز نگاهت را نسبت به نشانه‌های زندگی، جهانی کن. به همین چند نشانه و نشانی اطرافت بسنده نکن! مانند: موی سفید و سیاه، که پر از نشانی است.
نشانه و نشانی، چکیده هر مجموعه یا مفهومی است با تصویر یا صدا. نشانی تو، صادره از کجاست؟
نشانی برای انسان انگیزه ایجاد می‌کند. تو می‌توانی به یک آژانس املاک بروی و نشانی خانه‌های رهنی، اجاره‌ای یا فروشی را بگیری، می‌توانی مجله‌ای باشی پر از نشانی، می‌توانی یک فیلسوف و روان‌شناس باشی و نشانه خانه هستی را به افراد بدهی و یا شاعری باشی که نشانی لیلی و مجنون و خسرو و شیرین را به شیداییان می‌دهد. خیلی‌ها در این زندگی به علت عدم توجه به نشانی‌ها پر از تصادفات دلخراش روانی می‌شوند. هر نشانی یک متدولوژی و جعبه ابزار خاص خود را دارد. همه با نشانه‌ها و نشانی‌ها آشنا هستند ولی از آنها شناخت عمیقی ندارند. گاهی ملتی در یک ساز، یک شاعر، یک نویسنده، یک شمشیر و در خرد لائوتسه یا کنفسیوس، نشانی یا نشانه می‌شوند. سرزمین شرق، پر از نشانه‌هایی برگرفته شده از تائوست (طریقت طبیعت). ملت‌ها را با نشانی‌های‌شان می‌توان شناخت. هندی‌ها و چینی‌ها، را می‌توان با نشانی‌های‌شان شناخت.
شما اگر موسیقی‌دان باشید فقط با تمسک به نشانی‌های موسیقی می‌توانید یک ارکستر را هدایت کنید. نشانه همان نشانی است.
نشانی آغاز سؤال برای رفتن و حرکت است. از کجا باید رفت؟ و آنگاه تو تصویری از نشانه، فلش و یا آدرسی را می‌دهی. فرد مقابل از وجود معنوی تو، که فلش مفید بودی، لذت می‌برد. نشانی گرفتن جزوی جدا نشدنی از واقعیت روزمره زندگی ماست. نشانی درست، باور حرکت به سوی پیشرفت است. نشانی پر از علائم تصویری است. چپ، راست، بالا و پایین و انسان‌ها پر از علائم تصویری هستند. بعضی‌ها آسمانی و بعضی‌ها رو به پایین و زمینی هستند.
نشانی شکلی از فرهنگ امیدواری است. کافی است تو نشانی را گم کنی، آشوب می‌شوی و نگرانی بر سراسر وجودت حاکم می‌شود.
خیلی‌ها در زندگی سعی می‌کنند آدرس باشند. نشانی مفهومی و ادبیاتی و یا فرهنگ عامیانه یا جاهلانه و یا دارای رفتار حکیمانه باشند.
نشانی جایگاه خاص خود را دارد. تو کدامین نشانه‌ای؟ نشانه‌ای مبتذل یا مدرن؟ نشانی مبتذل، همه علامت‌های راهنمایش رو به برگشت است.
نشانی مدرن، تمام راه‌ها را از فرهنگ اختیار دارد. این نشانی‌ها از تو اعجوبه تغییر می‌سازند. هر آن، آماده‌ای که در هر جهتی، آگاهانه تغییر کنی و نشانه‌هایت را به روز کنی. می‌گویند بعضی فرهنگ‌ها و انسان‌ها در نشانی دادن شیطنت کرده و یا حتی خساست می‌کنند و با نشانی عوضی تو را سردرگم می‌کنند. من استادی را می‌شناسم که اکثر نشانی‌هایش تاریخ مصرف گذشته است. تو اگر فردی به روز باشی، به این دلیل است که تمام نشانی‌هایت به روز است. نشانی‌های گذشته، زمانی خوب است که مانند درس‌ تاریخ سینه‌ به سینه آمده باشد؛ آن هم تاریخی که به وسیله حاکمان مستبد نوشته نشده باشد.
نشانی، هم خوب است، هم بد. این پارادوکس را باید درک کرد و این مهم است که تو چه نشانه‌ای هستی. خیلی از نشانی‌ها سر از ناکجاآباد درمی‌آورند.
هر تابلویی، شکلی از نشانی است، یعنی مرا بشناس و دریاب، به سوی من بیا تا برایت بگویم.
تو زمانی ارزش نشانی را می‌دانی که شب‌هنگام در جاده باشی، تازه درک می‌کنی که همین علائم راهنمایی قرمز و رنگارنگ هستند که تو را سالم به مقصد می‌رسانند و ارزش آنها را بهتر درک خواهی کرد.
نشانی یعنی شور زندگی، آنکه از عشق برای تو بگوید. نشانی یعنی آدرس وصل شاپرک به گل نسترن، یعنی پیوند دادن اجزای جهان با هم و پل ارتباطی بین شبکه‌های حیات به یکدیگر. هر عضو در این طبیعت دارای نشانی و کد ملی خلقت است. نشانی می‌تواند یک علامت کوچک باشد. من بسیاری از انسان‌ها را تجربه کرده‌ام که به واسطه یک نشانی به‌ظاهر درست، سال‌ها لذت تجربه در زمان حال و زندگی را از دست داده‌اند. زمانی که انسان وارد این اجتماع می‌شود، هزاران علامت را می‌بیند که می‌خواهند ما را متقاعد کنند که، تو را به سعادت می‌رسانیم، اما بسیاری از این نشانی‌ها، دروغین و سفسطه‌انگیزند. نشانی یعنی علم و صاحب نشانی یعنی علمدار. نشانی یعنی علامت؛ یک علامت تصویری، شنیداری، بویایی و چشایی. نشانی در کویر، ستاره‌های زیبای آسمان هستند و خیلی‌ها را در تاریکی گمراهی یاری رسانده‌اند. کافی است ملتی نشانی‌های تاریخی خود را گم کند. در آن صورت باید منتظر بی‌هویتی نسل جوان خویش باشد. یادم می‌آید، در میدان جهنمی مین، نشانه‌های فسفری را ملاک حرکت قرار می‌دادیم، فقط کافی بود یک لحظه حواس‌ات پرت باشد.
بهتر است که ما به نشانی‌های طبیعت فکر کنیم تا بتوانیم در این زندگی زمینی، مثل انسان واقعی زندگی کنیم. این همه نشانی که از خواب و خیال و توهم متولد می‌شوند، لذت زندگی را از من و تو گرفته است. گاهی نشانی‌ها را طبیعت به تو می‌دهد، اما چون در خوابی، درکی از آن نشانه و نشانی نخواهی داشت. طبیعت گنجینه نشانه و نشانی معنوی و بیرونی من و توست. گاهی آواز یک پرنده، رازی است که با تو در میان می‌گذارد، اما تو دریافت نمی‌کنی، البته باید مواظب باشی که به دام خرافات و توهمات ذهنیت نیفتی!
گاهی در نشانی، فرهنگ اختیار حاکم است و گاهی جبر. یعنی تو آگاهانه یک آدرس و نشانی را انتخاب می‌کنی و گاهی تو را مجبور می‌کنند که به یک نشانی و آدرس اکتفا کنی و راه‌های دیگر را تجربه نکنی.
هر مجموعه‌ای پر از نشانه و نشانی است. راهنمایی و رانندگی پر از علامت‌های تصویری برای من و توست که مرگ و آزار دیگران را انتخاب نکنیم.
خیلی‌ها با کلام، شکلی از نشانی می‌شوند، مانند کلام‌های عاشقانه، بی‌احساس، مادی‌گرا و عقلانی. در کل، نشانی‌های کلامی خیلی حساس و فریبنده‌اند.
زمانی‌که شاگرد طبیعت شدم، سعی کردم از نشانه‌ها و نشانی‌های استادم الهام بگیرم. هر موجودی چه جاندار و چه بی‌جان، در طبیعت، نشانی من، برای شهود و الهام گرفتن می‌باشد. گاهی چشمان یک الاغ، نشانی من است و گاهی تصویر یک گل، پرنده و یا برف و بارانی، نشانه احساس و دریافت نوشته‌های من است. تو کافی است به طبیعت توجه داشته باشی، دیگر در این فضا سرگردان نیستی. هر شی یا موجودیتی برای تو نشانی است تا بتوانی در افکار یا احساساتت رشد کنی. سال‌هاست به این نشانی‌ها فکر می‌کنم. خانه دوست کجاست؟ گاهی یک نشانی می‌تواند نشانه باشد و گاهی یک نشانه می‌تواند نشانی باشد، این دو، در هم رفت و آمد می‌کنند.

قصه شهر بهار

«ان الله لایغیر ما بقوم حتی یغیروا بانفسهم»
« همانا خداوند حال هیچ قومی را دگرگون نخواهد کرد تا زمانی که آن قوم حال خود را تغییر دهد»

سوره مبارکه رعد -آیه 14


*

«بهار» خودش را از تپه ماهورها بالا کشید. بالای تپه که رسید یک دستش را به کمرش زد و با دست دیگر عرق صورتش را پاک کرد. به پشت سرش نگاه کرد. راه زیادی آمده بود.
«بهار» دستش را توی جیب گشاد کت سبزش فرو برد و بعد از کمی جستجو، چیزی را در مشتش گرفت و بیرون آورد. مشتش را که گشود، چلچله ای از میانش پر کشید، در آسمان چرخی زد و دوباره بر دستان «بهار» نشست.

«بهار» نوک چلچله را بوسید و گفت: «پرنده خوش خبر نازنین! برو به «شهر زمستان» به همه بگو که تا یک روز دیگر من آنجا هستم. به آن زمستان لعنتی هم بگو زود بار و بندیلش را ببندد که اصلا حوصله ندارم ! حالا اگر ما دو سه سالی جای دیگر کار داشتیم و نیامدیم، دیگر دلیل نمی شود آن ... استغفرالله !...»

چلچله سری تکان داد و پر کشید. «بهار» با خودش گفت: «اگر بهار نبود می توانست چهار تا فحش آبدار هم نثار زمستان بکند ، اما حیف که ...!»
دوباره راه افتاد .

غروب داشت آرام آرام، خون سرخ خود را بر چهره دشت می دواند.

*

در قصر شهر، زمستان فرتوت چهره سپید خود را در آینه نگاه کرد. چند سالی بود که کسی مدعی حضورش نشده بود. صدا هم از کسی در نمی آمد. در این چند وقت، هر کاری دلش می خواست کرده بود. روزها با رعد و برق، تخته نرد بازی می کرد و شبها با ننه برفی نرد عشق می باخت! آخ که چه کیفی کرده بود! همین طور که داشت با ریش و سبیل سفیدش ور می رفت، یک سیاهی را در آنسوی آسمان دید که داشت مثل تیر به طرف شهر می آمد. برگشت. دلش لرزید. خود خودش بود! پیک لعنتی! نمی شد دو سه سالی دیگر هم این طرفها پیدایش نمی شد؟!

زمستان همان طور که داشت فحش - آخر او که بهار نبود!! - نثار بهار و پیکش می کرد، به سوی پنجره رفت.

*

چلچله روی بلندترین جای شهر نشست، روی یک درخت گیلاس یخزده! در وپنجره تمام خانه های شهر چهارمیخ بود. چلچله جیغ کشید. کسی آرام لای در را باز کرد و از سوز سرما دوباره بست.
چلچله هنوز داشت جیغ می کشید.

*

«بهار» آخرین تپه را هم رد کرد. داشت با خودش فکر می کرد الان کلی آدم منتظرش هستند، تمام راهها را آذین بسته اند، دارند نقل و شیرینی پخش می کنند و به هم تبریک می گویند و ....

اما به بالای تپه که رسید، جلوی دروازه شهر، دید نه، هیچ خبری نیست. دریغ از یک پرنده، حتی پرنده خودش!

توپش پر شد! از دروازه گذشت و به وسط میدان شهر آمد. هوار کشید: «یعنی چه؟ فقط دو سه سال دیر کردم، تمام آداب و رسومتان را از یاد بردید؟!»

دوباره دری باز شد، این بار کمی بیشتر و همین طور کمی طولانی تر. اما باز هم بسته شد!

«بهار» زود دست به کار شد. «آفتاب» را فرستاد تا قصر را از تصاحب زمستان در آورد. «نسیم» را مامور کرد تا بر فراز شهر رنگین کمانی را به زیباترین وجه ترسیم کند. گل شیپوری را هم جارچی خود کرد تا تشریف فرمایی بهار را فریاد کند و مردم را در میدان شهر برای شنیدن سخنرانی اش جمع کند. خودش هم در حالیکه داشت روی متن سخنرانی اش فکر می کرد در میدان شهر شروع به قدم زدن کرد.

*

در میدان شهر، مردم گرداگرد «بهار» حلقه زده بودند. «بهار» سرمست از این همه استقبال لبخند زد. سعی کرد صدایش مهربان مهربان باشد: «مردم شهر زمستان! امروز دیگر زمان غصه سر آمده است. دیگر برف و سرمایی در کار نخواهد بود. ما به مدد نیروهای پاکی و سبزی، زمستان را تاراندیم تا شما بهاری دیگرگون را در شهرتان پذیرا باشید. به یمن این پیروزی، این شهر را از این پس «شهر بهار» خواهیم نامید. از این پس در این شهر شادی حکم خواهد راند. همه باید سبز باشند و شاد. بهار چیزی جز سبزی و شادی نمی خواهد.»

صدای هلهله مردم گوش فلک را کر کرد. در و پنجره خانه های شهر ، یکی یکی گشوده می شدند. فضا پر از عطر گل یاسمن بود. مردم همه شاد شاد، پایکوبی می کردند.

*

«بهار» در قصر بر تخت پادشاهی لمیده بود و قلیان می کشید ...که ناگهان «نسیم» سرزده داخل شد.
«بهار» ترش کرد! داد زد: «مگر ادب نداری؟! این چه وضعی ست؟!»
«نسیم» گفت : « بهار پاینده باد ! خبر بسیار مهمی دارم»
- «خودت و خبرت بروید به جهنم! بنال ببینم!!»
- «مردی از شهروندان شهر بهار ، پیراهن سیاه به تن کرده و مویه می کند.»
بهار از جا پرید: «چی؟!»
- « عرض کردم ...»
- «نمی خواهد تکرار کنی! به اینجا بیاوریدش!»
- «بله قربان!»
«نسیم» رفت. بهار داشت سبیلش را می جوید: «سعنی چه؟! یعنی چه؟! در شهر بهار، پیراهن سیاه و گریه چه معنایی دارد ؟! احتمالا از اعوان و انصار زمستان است .پیرکفتار حرامزاده! - داشت فحش می داد! مثل اینکه یادش رفته بود بهار است!!- حالی اش می کنم!»

*

«نسیم» مردی را کشان کشان به محضر بهار آورد. مرد موی پریشان کرده بود و پیراهنی سیاه برتن داشت.چشمانش از فرط گریه سرخ سرخ بود . بهار کفرش در آمد: « بی همه چیز! خجالت نمی کشی ! این چه هیاتی ست که برای خودت درست کرده ای ؟!»
مرد در حالیکه هق هق می کرد گفت: « پدرم ...پدرم، عالیجناب!... پدرم را دیشب به خاک سپردم. پشتم شکسته است ....»

- پدرت مرد؟! به چهنم که مرد! اصلا چه حقی داشت در دوران حاکمیت بهار بمیرد؟! مگر فرمان ما را نشنیده بودی؟! فقط سبز ، فقط شاد ! همین و بس!»
- «آخر چگونه در مرگ پدرم شاد باشم؟!»

- «حرف زیادی نزن! هم اکنون به تو پاسخ این نافرمانی را نشان خواهم داد.»
«بهار» گل شیپوری را صدا زد: «در شهر جار بزن تا همه در پای قصر جمع شوند. امروز محکومی سیاست خواهد شد.»
جارچی رفت. بهار همچنان سبیلش را می جوید و قدم می زد. محکوم همچنان می گریست.

*

«بهار» رو به روی آینه ایستاد. جایی که چندی پیش «زمستان» ایستاده بود. یقه کت سبزش را مرتب کرد. امروز باید حرف اول و آخر را می زد. به طرف ایوان قصر رفت. در زیر پایش مردم موج می زدند. در باغ سرسبز قصر مرد سیاه پوش بر چمن نشسته بود و زار می زد.
«بهار» با لحنی آمرانه فریاد زد: «امروز شما عاقبت نافرمانی را مشاهده خواهید کرد. این مردک پیراهن سیاه به تن کرده است تا بهار را به تمسخر گیرد. او دست در دست دشمنان شادی و سرسبزی نهاده است. او حتی پا را از این هم فراتر گذاشته است و می گرید . به همین دلیل این مرد، امروز به دار مجازات آویخته خواهد شد. این فرجام کسی ست که شادی و سرسبزی را گردن ننهد ... پیچک ! حکم را اجرا کن!»

«پیچک» از روی درخت، ساقه خود را به گردن محکوم افکند. محکوم همچنان اشک می ریخت. پیچک، آرام آرام، ساقه اش را بالا کشید.

از مردمان گروهی مزورانه خندیدند و گروهی دیگر سنگدلانه قهقهه سر دادند و هلهله کردند و گروهی اندک صورت خود را دزدیدند تا اشکشان دیده نشود ....

*

سالی بود که «بهار» بر شهر حکومت می کرد. «نسیم»، جاسوس «بهار»، هر روز عده ای را به نافرمانی متهم می کرد و «پیچک»، دژخیم بهار، آنان را به دار می آویخت.

بغض گلوی مردم شهر را گرفته بود. اما در «شهر بهار» جای امنی برای گریه باقی نمانده بود! «نسیم» از هر منفذی داخل می شد.

در کوچه و بازار، مردم با لباسهای سبز، با خنده های وارفته تزویر، به این سو و آن سو می رفتند و «بهار» همچنان بر شهر شاد خویش حکومت می کرد ...!

لذت ناب عشق ورزیدن

وابستگی، احساس مالکیت و تعلق همچون صخره‏ها هستند، مانع شکوفا شدن بهار درونتان می‏شودند. صخره‏هایی بزرگ که با گذشت زمان سنگین‏تر و سنگین‏تر می‏شوند. کودک می‏داند، بدون دانستن اینکه عشق چیست (بدون اینکه بداند عشق چیست). بدون آگاهی از عشق، او می‏داند، او عشق را می‏شناسد. این تفاوت دانا و کودک است: کودک عشق را می‏شناسد اما نمی‏داند عشق چیست، دانا عشق را می‏شناسد و از دانستن خود با خبر است. تمام آنچه حول محور وابستگی، مالکیت و تعلق انباشته کرده‏ای باید انداخته شود. همگی به مثابه زهر هستند. به مردم عشق بورزید اما عشقی بدون قید و شرط. به مردم عشق بورزید و در عوض از آنها هیچ توقعی نداشته باشید. به مردم عشق بورزید به خاطر لذت ناب عشق ورزیدن و نگران نباشید که آیا فردا نیز همین عشق ادامه می‏‏یابد یا خیر. امروز را قربانی هیچ فردایی نکنید زیرا فردا وجود ندارد. سعی نکنید عشقتان را ابدی سازید، به هیچ شیوه‏ای، زیرا عشق شکل‏پذیر نیست، نمی‏تواند ابدی باشد همچون گل سرخ است: صبح باز می‏شود و شب هنگام گلبرگها ناپدید می‏شوند.

 

فردا گل سرخ دیگری از راه می‏رسد. اما هیچ نیازی نیست به این گل سرخ بچسبید. با چسبیدن به این گل سرخ حتی ممکن است به شاخه نشستن گل سرخ دیگری را از بین ببرید زیرا دائماً انرژی‏ خود را صرف چیزی می‏کنید که از بین خواهد رفت. دیدن کسانی‏ که هنوز به عشق از بین رفته‏شان چسبیده‏اند واقعاً غم‏انگیز است؛ چیزی از آن بیرون نمی‏آید. قرنها است این‏گونه به ما آموزش داده‏اند که عشق واقعی ابدی است و این کاملاً بی‏معنی است، اگر هم واقعی باشد، نمی‏تواند ابدی باشد. واقعیت آنی است، تغییر می‏کند و جریانی دائمی دارد. هرگز نمی‏توان دو بار در یک رودخانه قدم گذارید. دائماً در حال حرکت است. عاشق باید از چنین جریان پویای زندگی آگاه باشد. در آن صورت عشق می‏ورزد در حالیکه نگران گذشته و آینده نیست. اگر لحظه بعد گل هنوز گل داشت، هنوز عطرش بر جای بود. چه خوب! اما اگر رفته بود خداحافظی کن و برو بدون هیچگونه شکایتی، بدون هیچگونه نارضایتی و ناراحتی زیرا زمانی‏که طبیعت زندگی را درک کردی هیچ یک از این مشکلات را نخواهی داشت و سپس عشق در وجودت شروع به رشد کردن می‏کند. ممکن است عشاق تغییر کنند اما رودخانه عشق بزرگتر و بزرگتر می‏شود. و یا ممکن است آنها تغییر نکنند. من نمی‏گویم آنها باید تغییر کنند. فقط می‏گویم: اگر تغییر به وجود آمد با خوشی و شادمانی آن را بپذیر. این یعنی عدم وابستگی، این یعنی عشق بدون وابستگی. هر آنچه اتفاق می‏افتد برکت است، باید شکرگذار بود، همواره شکرگذار. سپس رفته رفته عشق دیگر یک رابطه نیست، حالتی از وجودتان است همینگونه نیز باید باشد. وقتی کسی عشق می‏ورزد، خداست.

افلاطون گفته روح دایره است

افلاطون گفته روح دایره است
و من دایره های روحم را کشف کردم!
پنح دایره دور روحم کشیدم، و خودم را در مرکز این دایره ها قرار دادم


در دایره اول نام افرادی را نوشتم که حال و هوای خوبی به من می دهند
و در دایره پنجم که دورترین دایره به مرکز بود
نام کسانی را که از دنیای من فاصله دارند و بیشترین کشمکش را با آنها دارم


همه ما دلمان می خواهد که احساسی خوب در مورد خودمان داشته باشیم
و گاهی اوقات نداریم!
گاهی حال و هوای ما در مورد خودمان بستگی به تاثیری دارد که دیگران روی ما می گذارند
... به آنهایی که در دایره آخر هستند و سعی می کنند که اعتماد به نفس ما را از بین ببرند


نمی توانی کسی را مجبور کنی که دوستت داشته باشد
و گاهی حضور در کنار افراد نامناسب باعث می شود
حتی در مفایسه با تنهایی ات، بیشتر احساس تنهایی کنی...

در چنین وضعیتی تلاش برای ایجاد تغییر و تحول
ممکن است باعث شود راهت را گم کنی
یا شاید باعث شود وجود خودت که تو را "تو" می کند را ازدست بدهی


گاه سالها طول می کشد تا یاد بگیری چگونه از خودت مراقبت کنی
به همین دلیل بسیار مهم است
که افرادی را در اطرافت داشته باشی که دوستت بدارند
حتی گاهی بیشتر از آنچه که
خودت می توانی خودت را دوست داشته باشی


در مواجه با افراد از خودت بپرس
این فرد چه حسی در من ایجاد می کند...
در کنار او می توانم خودم باشم؟
با او می توانم رو راست باشم؟
می توانم به او هرچه می خواهم بگویم؟
در کنار او احساس راحتی می کنم؟
وقتی او وارد می شود چه حسی به من دست می دهد؟
و وقتی می رود چه حالی می شوم؟
وقتی با او هستم احساسات واقعی ام را پنهان می کنم یا با او روراستم؟
آیا او باعث می شود احساس حقارت کنم یا به خودم ببالم؟


فلسفه وجود این 5 دایره، شناخت است، نه پیش داوری
پس با خودت روراست باش
با افرادی که در نظر تو بد خلق اند، مدارا کن
و خودت را مقید نکن که چون به صرف اینکه با کسی در سر کار و یا اوقاتی ممتد
هر روز زمانی را می گذرانی
باید او را در دایره اول و نزدیک به خودت جای دهی


در دایره اول افرادی را بگذار که از صمیم جان به آنها اعتماد داری
حتی اگر هر روز آنها را نمی بینی
ولی وجود آنها باعث حس خوب و ارزشمندی در تو می شود
از خودت بپرس
در مورد افکار و خواسته هایم به چه کسی می توانم اعتماد کنم؟
آنها همان کسانی هستند که در دایره اول جای دارند
با این افراد و در کنار آنها، قدرتمندی...
ارزشهای مشترک با آنها داری
و با حضور آنها در زندگیت، دنیا را زیباتر می بینی
دوستان و همراهانی خارق العاده!


دایره دوم جای کسانی است که به رشد معنوی تو کمک می کنند
مربیان... آموزگاران
و شاید هم افرادی که تنها برای وقت گذرانی خوبند
بیرون رفتن و خندیدن...
چیزی به تو اضافه نمی کنند
ولی در عین حال هم باعث نمی شوند که حس بدی نسبت به خودت داشته باشی


دایره سوم همکاران و اقوامند
و شاید هم آدمهای خنثی، کسانی که نقش بسیار کوچکی در چند ساعت از زندگی تو ایفا می کنند
و تاثیر آنها نیز تنها همان چند ساعتی است که با آنها هستی
هیچ زمانی در غیر از ساعت ملاقاتشان به آنها فکر نمی کنی
و به راحتی می شود با فرد دیگری جایگزین شوند
افراد این دایره در محدوده کار و وظایفشان با تو هستند و لاغیر


دایره چهارم سر آغاز عزم راسخ توست!
آنها کسانی هستند که در کار تو اخلال ایجاد می کنند
افراد این دایره لزوما" با خود واقعی تو مرتبط نیستند
حتی ممکن است رییس اداره ای باشد که تنها دورادور با کار آنها در ارتباطی
افراد این دایره در زندگی اجتماعی و حرفه ات مهم هستند...
در کنار آنها نمی توانی راحت باشی
و وقتی آنها را می بینی شاید حتی آشفته و پریشان شوی


دایره آخر جای دورترین افراد است
جای آدمهایی که به تو لطمه زده اند، تحقیرت کرده اند،
کسانی که همیشه به تو انرژی منفی می دهند
و احساسات زجرآوری را با آنها تجربه می کنی


خوب اکنون که جای هر کس را تعیین کردی
اجازه نده کسانی که در دایره آخر جای دارند
مستقیما" روح و روان تو را هدف قرار دهند
نگذار کسی اولویت زندگی تو باشد، وقتی تو فقط یک انتخاب در زندگی او هستی...
یک رابطه بهترین حالتش وقتی است که دو طرف در تعادل باشند


شخصیت خودت را برای کسی تشریح نکن
چون کسی که تو را دوست داشته باشد به آن توضیحات نیازی ندارد
و کسی که از تو بدش بیاید، باور نمی کند!


وقتی دائم بگویی گرفتارم، هیچ وقت آزاد نمی شوی
وقتی دائم بگویی وقت ندارم، هیچوقت زمان پیدا نمی کنی
وقتی دائم بگویی فردا انجامش می دهم، آن فردا هیچوقت نمی آید!
وقتی صبح بیدار می شویم دو انتخاب داریم:
برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم،
یا بیدار شویم و رویاهایمان را دنبال کنیم.
انتخاب با توست...
ما کسانی که به فکرمان هستند را نگران می کنیم و حتی به گریه می اندازیم
و گریه می کنیم برای کسانی که حتی لحظه ای به فکر ما نیستند!
این یکی از حقایق عجیب زندگی است،
و اگر این را بفهمی،
هیچوقت برای تغییر دیر نیست!

من به هیچ وجه خدا را لمس نکردم، ولی خدایی که قابل لمس باشد که دیگر خدا نیست. اگر هر دعایی را هم اجابت کند، همینطور. همان‌جا بود که برای نخستین بار حدس زدم که عظمت دعا بیش از هر چیز در این امر نهفته است که پاسخی به آن داده نمی‌شود و زشتی سوداگری را به این مبادله راهی نیست. این را هم دریافتم که آموختن دعا، آموختن سکوت است و عشق فقط از جایی شروع می‌شود که دیگر هیچ انتظاری برای گرفتن هیچ چیز وجود نداشته باشد. «عشق» تمرین «نیایش» است و «نیایش» تمرین «سکوت».