نا شناس

بسیار جالب

نا شناس

بسیار جالب

عشق را در قلب خود جستجو کن

همیشه من برای هیچکس می نوشتم تا اینکه بهم گفت برای من بنویس . نمیدونم معنیش چیه ؟ شایدم به قول مهرداد مخ من آکبنده . ولی از اون روز که این پیشنهاد به من شد خیلی فکر کردم شاید ۲۰ صفحه نوشتم ولی اونی که می خواستم نشد ... متن های من معمولا زیاد هستن و من بابت این موضوع شرمندم و در متن قبلیم این نکته رو نوشته بودم که : می گویند ، ما مخاطب خاص داریم ! ( قبول نیست تو دیدی ! ) ولی این بار مخاطب خاص هست .

اینجا یه سوال پیش میاد و من جوابشو میدم شما هم با نظراتون جوابشو بدین و بگین نظرتون در مورد جواب سوالی که من دادم چیه ...

اینجا مخاطب فقط یک نفر هست . که من برای ایشان می نویسم.

سوال :
 لطفاً تفاوت میان یک عشق سالم به خود و غرور نفسانی را توضیح دهید؟

جواب:

عشق را در قلب خود جستجو کن

پرسش: لطفاً تفاوت میان یک عشق سالم به خود و غرور نفسانی را توضیح دهید؟
پاسخ: هر چند که شبیه به هم به نظر می
آیند، اما بسیار متفاوتند. داشتن یک عشق سالم به خویشتن، ارزشی مذهبی است. کسی که خودش را دوست نداشته باشد، هرگز قادر نخواهد بود دیگری را دوست بدارد. نخستین موج عشق باید در قلب خودت برخیزد. اگر برای خودت برنخیزد، برای دیگری نیز بر نخواهد خاست زیرا هر کس دیگر از تو به خودت دورتر است.
مانند پرتاب سنگ به درون دریاچه
ای آرام است. نخستین موج در اطراف آن سنگ به وجود میآید و سپس امواج منتشر می‎‎شوند و دور میگردند. نخستین موج عشق باید در اطراف خودت شکل بگیرد. انسان باید بدن خودش را دوست بدارد، روح خودش را دوست بدارد. انسان، باید، تمامیت وجودش را دوست بدارد. این طبیعی است؛ و گرنه، هرگز‌ قادر به بقا نخواهی بود؛ و این زیباست، زیرا که تو را زیبایی میبخشد. کسی که خودش را دوست دارد، با وقار و متین میگردد. کسی که خودش را دوست دارد حتماً ساکتتر، مراقبهگونتر و شاکرتر از کسی است که خودش را دوست ندارد.
اگر خانه
ات را دوست نداشته باشی، آن را تمیز نخواهی کرد؛ آن را رنگآمیزی نخواهی کرد، اطراف آن را با گلهای نیلوفر تزیین نخواهی کرد. اگر خودت را دوست نداشته باشی، در اطراف خودت باغچهای زیبا نخواهی آفرید. تو خواهی کوشید تا نیروهای بالقوهات را رشد دهی و هر آن چه را که در وجود داری بیان و آشکار سازی. اگر عاشق خودت باشی، برخودت باران عشق خواهی بارید و خویشتن را از آن تغذیه خواهی کرد. و اگر عاشق خودت باشی، حیرت زده خواهی شد: دیگران نیز تو را دوست خواهند داشت. هیچکس فردی را که عاشق خودش نباشد دوست نخواهد داشت. تو، اگر نتوانی حتی خودت را دوست بداری، چه کس دیگری زحمت آن را خواهد کشید؟ و کسی که خودش را دوست نداشته باشد، نمیتواند خنثی بماند. یادت باشد، در زندگی هیچ چیزی خنثی نیست.
کسی که خودش را دوست نداشته باشد، نفرت دارد، باید متنفر باشد – زندگی نمی
تواند خنثی باشد. زندگی همیشه انتخاب است. اگر دوست نداشته باشی، به این معنی نیست که میتوانی فقط در حالت دوست نداشتن باشی. نه، تو نفرت خواهی داشت.
و کسی که نفرت داشته باشد مخرب می
گردد. و کسی که از خودش نفرت داشته باشد، از سایرین نیز متنفر خواهد بود: او پیوسته در خشم و عصبیت و خشونت است. کسی که از خودش متنفر باشد، چگونه میتواند امیدوار باشد که دیگران دوستش بدارند؟ تمام زندگیش نابود خواهد شد. عشق ورزیدن به خود، یک ارزش مذهبی والاست.
من به شما عشق به خود را می
آموزم. ولی به یاد بسپار، عشق به خود، غرور نفسانی نیست، ابداً چنین نیست. در واقع، درست بر خلاف آن است. کسی که خودش را دوست داشته باشد، درخواهد یافت که خودی در او وجود ندارد. عشق، همیشه نفس را ذوب میکند. این یکی از اسرار کیمیاگری است که باید آموخته، درک و تجربه شود: «عشق، همیشه نفس را ذوب میکند». هر گاه عشق بورزی، «خود» از بین میرود. وقتی عاشق زن یا مردی هستی، دست کم برای چند لحظه که عشق واقعی وجود داشته باشد، خودی در تو نخواهد بود، نفسی در کار نخواهد بود.
عشق و نفس نمی
توانند با هم وجود داشته باشند. مانند نور و تاریکی هستند: وقتی نور بیاید،‌تاریکی ناپدید میگردد. اگر خودت را دوست داشته باشی، شگفتزده خواهی شد. عشق به خود، یعنی از میان رفتن خود. در عشق به خود، خودی وجود نخواهد داشت.
تضاد در این
جاست، عشق به خود کاملاً بیخودی است. این عشقی خودخواهانه نیست. زیرا هر کجا نور باشد تاریکی نیست و هر کجا عشق باشد، نفس نیست.
عشق، نفس یخ بسته را ذوب می
کند. نفس، مانند قطعهای از یخ است و عشق مانند خورشید بامدادی. گرمای عشق میآید و نفس را ذوب میکند. هر چه خودت را بیشتر دوست بداری، نفس کمتری در خودت خواهی یافت.
و آن گاه این عشق، به مراقبه
ای بزرگ مبدل خواهد شد، یک گام بزرگ به سوی خداوند. تا جایی که به عشق به خود مربوط میشود، تو این را نمیدانی، زیرا تو خودت را دوست نداشتهای. ولی دیگران را دوست داشتهای؛ لمحاتی از آن، شاید، برایت روی داده باشد. شاید لحظات کمیابی را داشتهای که در آن، ناگهان تو نبودهای و فقط عشق وجود داشته، تنها انرژی عشق جاری بوده، از هیچ مرکزی، از هیچ جا به هیچ جا. وقتی دو عاشق با هم نشسته باشند، دو هیچ کنار هم نشستهاند، دو صفر. و زیبایی عشق در همین است، تو را کاملاً از خویشتن تو، تهی میسازد.
خودت را به درون عشق بریز تا در دنیای درون فضایی ایجاد شود. زیرا خداوند وقتی وارد می
شود که در درون تو فضایی برای او باشد. و فضایی بزرگ مورد نیاز است، زیرا تو بزرگترین میهمان را دعوت میکنی. تو تمام هستی را به درونت دعوت میکنی. تو به یک هیچ بینهایت نیاز داری. بهترین راه برای هیچ شدن، عشق است.
پس یادت باشد، غرور نفسانی ابداً عشق به خود نیست. غرور نفسانی، درست نقطه
ی مقابل آن است. کسی که قادر نبوده خودش را دوست بدارد، نفسانی میگردد. غرور نفسانی را روانشناسان، «خودشیفتگی» میخوانند.
شاید تمثیل نارسیسوس را شنیده باشید: او عاشق خودش شد. با نگاه کردن به سطح دریاچه، او عاشق تصویر خودش شد.
حالا تفاوت را ببین: کسی که عاشق خودش باشد، عاشق تصویرش نخواهد شد؛ او فقط خودش را دوست دارد. نیازی به آینه ندارد. او خودش را از درون می
شناسد. آیا تو نمیدانی که وجود داری؟ آیا برای اثبات وجودت نیاز به سند و برهان داری؟ آیا به آینه نیاز داری تا ثابت کند که تو هستی؟ اگر آینه نبود تو به هستی و وجود خودت تردید میکردی؟
نارسیسوس عاشق بازتاب صورت خود شد – نه عاشق خودش. این واقعاً عشق به خود نیست. او عاشق بازتاب خودش شد؛ بازتاب، همان دیگری است. او دو تا شده بود، تقسیم شده بود. نارسیسوس شکاف برداشته بود، او به نوعی شکاف شخصیتی دچار گشته بود. و این برای بسیاری از کسانی که می
پندارند عاشق هستند روی میدهد. وقتی عاشق زنی میشوی، تماشا کن، هشیار باش. شاید چیزی جز خود شیفتگی نباشد. چهرهی آن زن، چشمانش و کلامش، شاید هم چون دریاچهی نارسیس عمل کرده باشد و تو بازتاب وجود خودت را در آن دیدهای.

لطیفه:
دو عاشق در کنار ساحل دریا نشسته بودند، شبی مهتابی که ماه تمام در آسمان می
‎درخشید و امواجی عظیم در سطح دریا به وجود آمده بود. مرد با صدای بلند به دریا گفت «حالا موجهای بزرگت را بیاور! بالا بیا! موجهای عظیمت را نشان بده!» و امواجی بزرگ در سطح دریا پدید میآمدند و به سوی ساحل هجوم می‎آوردند.
زن نزدیک
تر شد و گفت «آه، من همیشه این را میدانستهام که تو یک معجزهگر هستی!، حتی امواج دریا هم از تو اطاعت می‎کنند!»
آری، چنین است. زن از مرد تمجید می
کند و مرد از زن – یک تملق دو جانبه. زن میگوید «هیچ کس به اندازهی تو قوی و خوب نیست! تو بزرگترین انسانی هستی که خدا آفریده. حتی اسکندر کبیر هم با تو قابل مقایسه نیست!» و تو باد میکنی، سینهات دو برابر میشود و سرت شروع میکند به باد کردن. و تو به زن میگویی «تو بزرگترین مخلوق خدایی. حتی کلئوپاترا نیز به زیبایی و وقار تو نبود. هیچ زنی مانند تو زیبا آفریده نشده!» این چیزی است که شما عشق میخوانید! این یعنی خودشیفتگی: مرد، دریاچهای آرام میشود و زن را بازتاب میکند و زن دریاچهای آرام میگردد و مرد تصویر خویش را در او میبیند. در واقع نه تنها واقعیت دیگری را بازتاب نمیکنند، بلکه آن را تزیین هم میکنند و به هزار و یک شکل آن را زیباتر جلوه میدهند. این چیزی است که مردم عشق می‎خوانند. این عشق نیست، این یک ارضای نفس دو جانبه است.
عشق واقعی، چیزی از نفس نمی
شناسد. عشق واقعی از همان ابتدا از بینفسی آغاز می‎کند.
طبیعتاً، تو این بدن را داری، این وجود، و تو در آن ریشه داری پس از آن لذت ببر، آن را غنی کن و آن را جشن بگیر. مساله
ی غرور یا نفس در کار نیست، زیرا تو خودت را با هیچ کس مقایسه نمیکنی. نفس، فقط با مقایسه وارد میشود. عشق به خود مقایسه نمیشناسد. تو، خودت هستی، همین. تو نمیگویی که دیگری از تو پستتر است؛ تو ابداً مقایسه نمی‎کنی. هر گاه مقایسه پیش آمد، بدان که عشق وجود ندارد و راه کار ظریف نفس است.
نفس از طریق مقایسه به زندگی ادامه می
دهد. وقتی به همسرت میگویی «دوستت دارم»، این یک چیز است؛‌ ولی وقتی به زنی میگویی «کلئوپاترا در برابر تو هیچ است» این چیز دیگری است، درست نقطهی مقابل است. چرا کلئوپاترا را به میان آوردی؟ آیا نمیتوانی این زن را بدون به میان کشیدن کلئوپاترا دوست بداری؟ کلئوپاترا برای این آمده تا نفس را باد کند. همین مرد را دوست بدار؛ چرا اسکندر کبیر را به میان می‎آوری؟
عشق مقایسه نمی
شناسد. عشق بدون مقایسه دوست می‎دارد.
پس هر گاه مقایسه وجود داشت، به یاد آر که غرور نفسانی و خودشیفتگی است نه عشق، و تنها آن گاه که مقایسه حذف شد، عشق خواهد بود: چه به خود و چه به دیگری. در عشق واقعی، تقسیم
بندی وجود ندارد. عشاق در درون یکدیگر ذوب میشوند. در عشق نفسانی، تقسیمات بزرگی وجود دارند: تقسیم عاشق و معشوق. در عشق واقعی ارتباطی وجود ندارد. بگذار تکرار کنم. در عشق واقعی ارتباطی وجود ندارد، زیرا دیگر دو فرد وجود ندارند که به هم مرتبط باشند. در عشق واقعی فقط عشق وجود دارد، یک شکوفایی،‌یک رایحه، یک ذوب شدن، یک ملاقات. فقط در عشق نفسانی است که دو نفر وجود دارند: عاشق و معشوق و هر گاه عاشق و معشوق وجود داشته باشند، عشق از بین میرود. هر گاه عشق واقعی وجود داشته باشد، عاشق و معشوق، هر دو در عشق ناپدید میشوند. عشق پدیدهای بسیار عظیم است؛ تو نمی‎توانی در آن زنده بمانی. عشق واقعی همیشه در زمان حال است. عشق نفسانی همیشه یا در گذشته است و یا در آینده.
در عشق واقعی، خنکای شهوانی نیز وجود دارد. به نظر متناقض می
رسد. ولی تمام واقعیتهای بزرگ زندگی متناقضاند و برای همین من آن را «خنکای شهوانی» میخوانم: گرما وجود دارد، ولی داغی در آن نیست. مسلماً گرما هست، ولی هم چنین خنکی نیز هست. یک حالت آرام و خنک و تحت کنترل. عشق، انسان را کمتر تبآلوده می‎سازد. ولی اگر عشق نفسانی باشد، آن گاه داغی بسیار وجود دارد. آن گاه شهوت مانند تب وجود دارد و خنکایی نخواهد بود.
اگر این موارد را به یاد داشته باشی، معیارهای قضاوت را خواهی داشت. اما به یاد داشته باش که انسان باید از خود شروع کند. راه دیگری نیست. انسان باید از جایی که هست شروع کند.
خودت را دوست بدار، شدیداً عاشق خودت باش و در همین عشق، غرور تو، نفس تو از میان خواهد رفت. و هر گاه نفس تو از میان رفت، عشق تو، به دیگران نیز خواهد رسید. و این دیگر ارتباط نیست، بلکه سهیم شدن است. و این دیگر رابطه
ی فاعل / مفعولی نیست، بلکه ذوب شدن و با هم بودن است، دیگر تب آلوده نخواهد بود، یک احساس شدید اما خنک خواهد بود. هم خنک و هم گرم. این عشق، نخستین طعم از متناقض بودن زندگی را خواهد چشاند.

 






ما به کجا می رویم ؟!

سوال خوبیست !
( اصولا سوال های بی جواب همیشه خوب هستند ! )
ما با رفاقت شروع کردیم و آخر رفاقت، سپید است گویا !
می گویند ، ما مخاطب خاص داریم !
( قبول نیست تو دیدی ! )
دوستی می گفت مخاطب خاص داشتن که هنر نیست !


------------------------------------------------------------------

براى او و به خاطر او

 دیوانه نیستى،
اگر به درد دل‏هاى مردم گوش فرا مى‏دهى و حتى یک نفر را ندارى که به درد دلت گوش دهد.
دیوانه نیستى،
اگر با همه کس مى‏سازى و خود مى‏سوزى، ولى حتى یک نفر را ندارى که با تو بسوزد و بسازد.
دیوانه نیستى،
اگر خواسته‏هاى همه دوستان را اجابت مى‏کنى و حتى یک دوست ندارى که یک خواسته‏ات را جواب گوید.
دیوانه نیستى،
اگر این همه به اطرافیانت محبت نشان مى‏دهى و دریغ از یک ذره محبّت که به تو نشان دهند.
دیوانه نیستى،
اگر به خاطر دیگران گریه سر مى‏دهى و حتى یک نفر به حال تو گریه نمى‏کند.
دیوانه نیستى،
اگر شادى‏هاى خود را با دیگران قسمت مى‏کنى و حتى خبر شاد شدن دیگران را نمى‏شنوى.
دیوانه نیستى،
اگر توقع دارى مردم با تو چنین کنند.
اگر به درد دل مردم گوش فرا مى‏دهى،
اگر با همه کس مى‏سازى و خود مى‏سوزى،
اگر خواسته‏هاى دوستان را اجابت مى‏کنى،
اگر به اطرافیان محبت نشان مى‏دهى،
اگر به خاطر دیگران گریه مى‏کنى،
اگر شادى‏هاى خود را قسمت مى‏کنى،
آن کس که باید تو را یارى کند، دارد یارى‏ات مى‏کند؛
پس دیوانه نیستى.

 



شکسته دل

وقتی دلم برای کسی نمی تپد,شک می کنم که شاید بیمارم,شاید که کوچه های دلم تنگ است
یعنی عبور عاطفه ممکن نیست,شاید که دهلیزهای قلبم ,خشت و گلی ست .
یعنی که مرگ عاطفه زودرس است.وقتی دلم به یاد یکی خوش نیست ,اندیشه می کنم
شاید که استحاله نزدیک است .
وقتی که بی خیال می گذرم ,هر روز از کنار اقاقی ها,در هستی ِ کذائی ِ خود ,تردید می کنم.
وقتی دهان غنچه عطشناک است ,تا قطره آبی در او بچکاند ابر,وقتی می آید ابر و نمی بارد
وقتی که انتظار می کُشدم ,تا طبع ِ خاک خوردهء خشکم را ,در دشتی از سراب بخیسانم
وقتی که غرش رعد می شنوم,وقتی که ریزش باران را,نمی بینم ,یعنی بهار نیز دلش تنگ است
یعنی که بر سر برکه ها جنگ است.
وقتی که عاشق پیر سابقه دار ,در سالگرد عاشقیش ,می خواهد از حیاط خانهء همسایه
یک شاخه گل بچیند و بگریزد ,یعنی شتاب کن ،شاید که گل دوباره گران شده است .
وقتی که روبروی خانه تان ,یک عاشق ِ قدیمی ِ دست فروش,سجَاده پهن کرده ، دل خود را
می فروشد .وقتی که از کنارش ,بی اعتنا می گذری هر روز,وقتی که داد می زند « آی » !آتش زدم به جانم
اینجا حراج ِ واقعی ِ عشق است ,اینجا دل ِ شکسته موجود است,ارزانتر از همه جا,یعنی یکی بخر
من آن شکسته دل ِ قدیم ِ توام .

اعتراف

چه سخت است دل کندن.
چه سخت است فراموش کردن، بی خیال شدن، خود را به آن راه زدن.
این سختی تقاص سکوت است.
تقاص فاصله ای است که سکوت خالق آن است

رویای بچه گانه من ( ناشناس رویایی)

« برای من مهم نیست که دیگران راجع به مفهموم زندگی چه فکر می کنند. که آیا من چرت می نویسم و یا خیالبافم. آیا من یک پسر رویایی هستم و یا هنوز سرد و گرم زندگی نچشیده ام »

دانه های درشت برف آرام و بی صدا روی زمین می نشیند. صدای گهگاه برخورد قطرات ناشی از آب شدن برف با لبه بیرونی قاب پنجره است که سکوت را می شکند و من را به خود می آورد.
یازده روز گذشت و گویی فضای سیاه حاکم بر اتاق کوچک من مقاوم تر از هجوم سپیدی بیرون است.
هفت روز گذشت و نامه بدون نام و نشان روی میز که می دانم متعلق به کیست، یک ماه است که دست نخورده خاک می خورد. دقیقا سی و سه روز.
هفت روز است که اتاق را ترک نکرده ام. در این روزهای تنهایی که می دانم خواهند ماند و تمام جانم را خواهند گرفت، تاب سپیدی را ندارم. تاب روشنایی و نور و طلوع را ندارم.
تاب دیدن شادی بچه های دبستانی در روزهای تعطیلی مدارس بخاطر بارش برف را ندارم.
نامه بی نام و نشان روی میز راحتم نمی گذارد. می دانم که طاقت نخواهم آورد. سی و سه روز لجبازی بس است.
برف همچنان آرام و بی سر و صدا می بارد...
به سراغ نامه می روم. مثل همیشه توی پاکت و اینبار لای گزارش خاطرات. اسم او در کنار اسمم روی جلد گزارش خاطرات آرامم می کند.
پاکت را باز می کنم. تر و تمیز مثل همیشه روی یک طرف کاغد کلاسور خوش خط و خوانا و باز مثل همیشه بدون شماره صفحه.
ده صفحه کلاسور جلوی رویم است. همه چیز عادی است اما ...
صفحه ای که روی همه صفحات قرار دارد برخلاف همیشه با « به نام خالق عشق» آغاز شده است...
نمی دانم ولی اولین بار است که دوست دارم نوشته ای از او را تا انتها بخوانم. آن هم نه یکبار بلکه صدهزار بار. تا شاید بتوانم برای همیشه همه چیز و همه کس را فراموش کنم.
پشت میز کوچکم می نشینم. روی میز را مرتب می کنم. همه چیز باید آراسته باشد. برای خواندن و شنیدن آماده ام. او با آخرین نوشته اش رفت:
« به نام خالق عشق
سلام به شکیبایی و صبر
می دانم که برف عمرش کوتاه است و سپیدی اش جاودان.
می دانم که با رفتن پاییز سپیدی می آید، ترنم دلپذیر عشق می آید، قدم زدنهای عاشقانه روی زمین برفی در تنهایی غریبانه سکون می آید، اما این را هم می دانم که بهار نخواهد آمد. تا، روز آخر زمستان را نبینیم بهار را ایمان نخواهم آورد و مطمئن باش تا روز آخر زمستان فرسنگها فاصله است.
می خواهم اعتراف کنم. اعترافهای عاشقانه ام را اعتراف کنم.
حال که دیگر نخواهمت دید و چشمم به چشمهای همیشه منتظرت نخواهد افتاد، توان نوشتن اعترافهای فروخروده ام را می یابم...
به روز آخر نرسیده رفتنی شدم.
یا روز مرا تاب نیاورد، یا من دنیا را، یا دنیا نوشته هایم را، یا نوشته هایم انتظار تو را، صبر و استقامت چند ساله تو را.
با اینکه می توانستی زودتر از اینها از این روز لعنتی بری و همه چیز را پشت سرت به خاک بسپاری، ماندی.
شاید نذر و نیازها و دعاهای من بود که مستجاب شد تا تو یک روز دیگر. و بگذار اعتراف کنم وقتی نامه هایم رو دیدم و وقتی اونو جلوی روی من پاره کردی و با خشم و بدون خداحافظی رفتی، از خوشحالی رفتم یه اتاق خالی پیدا کردم و هزار بار روی دیوار نوشتم: خدایا دوستت دارم.
سرزنشهای من بخاطر ازدست دادن حسم ، همه اش به خاطر لجبازی بود.
اما، تو جدی گرفتی.
حتی آن یک هفته ای که نمی خواستم چهره زیبایت را ببینم همه اش از خوشحالی بود. نمی خواستم ببینمت چون هیچ دلم نمی خواست که مجبور بشم فیلم بازی کنم و علی رغم میل باطنی ام با تو رفتار کنم.
نمی دانم چطور این روز هم گذشت و باز، تو6 ساعت رو گذاشتی برای روز آخر و ماندی. ماندی تا اسمم در کنار نام زیبایت در گزارش خاطرات هر دویمان حک شده و زرکوب به یادگار بماند.
وقتی هنگام تحویل دادن یاداشتها در کمال خودخواهی هشتاد درصد عشق شبانه روزی خودم به تنهایی عنوان کردم می خواستم برای بار آخر چهره عصبانی ات را ببینم.
می خواستم برای بار آخر، دل سیر خشم و نفرت را در چهره منحصر بفردت ببینم تا بتوانم فراموشت کنم... که تو فراموشم کردی. و اینبار با جدیت تمام رفتی که رفتی.
اگر نگاهت نمی کردم و یا خودم را می زدم به اون راه که انگار ندیدمت منتظر بودم بیایی... بیایی تا...
و تو دیگر نیامدی.
روز آخر از اول صبح منتظرت بودم .... منتظر بودم سوالی را که مدتها پیش از من پرسیدی و گفتم نمی دانم بگویم که می دانم و خوب هم می دانم...
و تو نیامدی و من آن روز بیرون نرفتم تا شاید تو بیایی و تو نیامدی و اولین صفر کارنامه عشق دوران زندگیم بخاطر تو بود. فقط به خاطر تو.... و تنها صفری است که عاشقانه دوستش دارم...
آن صفر توی کارنامه را به خاطر تو دوست دارم...
دیگر نمی توانم بنویسم.
آخرین نوشته ام هم درباره تو بود. تویی که طنین صدایت ونوازش دستهایت، سنگینی خاک را کنار خواهد زد و آرامش را برایم به ارمعان آورد.
تحمل این زندگی رو ندارم. از خودم بدم می آد.
بس است...
شاید خاطرات بیادماندنی گذشته آرامم کند.
تنهایم نگذار »
و آن آتش سوزی وحشتناک بود که او را برد و او ناباورانه رفتنش را خود رقم زد و ناله و شیون بود که سکوت را شکست.
او دیگر نیست که ببیند اعترافات عاشقانه ام با نام زیبای او آغاز شده است.
او دیگر نیست که بداند من هیچ گاه عشق را تمام نخواهم کرد.
او نیست که وقتی مرا از دور می بیند وانمود کند که مرا ندیده...
و...
او هیچگاه بهار را ایمان نیاورد.