نا شناس

بسیار جالب

نا شناس

بسیار جالب

بی تو ، بهار هم ، ترانه دلتنگی است






ای طلوع زرین امید و عشق ، سلام !
در غربی‌ترین غروب پاییزی ، تویی که طلوع همیشگی بهاری ! پس حق دارم که بگویم : بی تو بهار هم ترانه دلتنگی‌ست !
اما … اما بهار را چه باک اگر از سرزمینی رخت بربندد ؟! تو ذات بهاری اگر سرزمین کویر نباشد . تو بغل بغل گل داری اگر خاک لم یزرع نباشد .
پس ای ترانه زیبایی ! این همه اقاقی و نسترن و یاکریم و هدهد و قناری را به باد نده !!
بهار بی‌سرزمین ، بهاری که چمدان دلش را هیچ گوشه‌ای از این خاک خدا باز نکند ، با هیچ حسی ـ گیرم همان حس ششم افسانه‌ای‌ات ! ـ قابل اثبات نیست ! حتی منطق دودوتا چهارتای خودت هم می‌گوید : بهار یعنی سبزی ! مگر نه ؟!
زیباترین بانوی منطقی عرصه احساس ! سفره دلت را پهن کن !!
خیال نکن دارم مظلوم‌نمایی می‌کنم . لاف می‌زنم که بی‌خیال این سرزمین وامانده ! … نه ! … به خدا دلم به حال خودم هم می‌سوزد . برای خودم که می‌توانستم سبز باشم ، شکوفه شکوفه از دهانم بریزد ، دلم به رقص درآید و حنجره‌ام آواز هماره عشق باشد . اما … اما سرزمین بی بهار ، امید بهار را همیشه در دل خود دارد به خصوص اگر بهاری را بر سینه تفتیده‌اش لمس کرده باشد ! همین امید برای سرزمین عین اثبات است ، عین معناست !
بهارترین فصل ممکن عالم وجود !
حیفت نمی‌آید این همه سبزی و پاکی و طربناکی‌ات ذره ذره زیر نفس سوزنده غم ، زیر آوار کمرشکن نومیدی ، خاکسترگون دفن شود ؟! حیفت نمی‌آید سبزناکی‌ات ، تنها خاطره‌ای باشد که در سینه تفتیده یک دشت بی آب و علف ، ثانیه ثانیه برای تپش قلب یک امید ز پا فتاده خرج شود ؟!! … .
سبزی‌ات را به عینه ثابت کن ! تو معنای خودت را به قمار اندوه گذارده‌ای . بیا بیرون از این قمار شوم پیش از آن که تمامی دار و ندارت بر باد رود !
تو نمی‌دانی ! تو نمی‌دانی که این اندوه لعنتی ، چقدر خوب دست می‌آورد !! به خصوص وقتی که طالع سعادت را به همراه نداشته باشی ! من زیاد پای این قمار نشسته‌ام … .
… عشق تو طالع سعد من بود . آن روزهای خوب لبخند ، وقتی چشمم را به نی نی چشمان نوازشگرت می‌دوختم ، تمامی برگهای بازی‌ام برگ برنده می‌شد ! اندوه بازنده‌ترین حریف دنیا بود ، وقتی تو بودی ! وقتی دلت با من بود !!….
اما این روزهای تلخ خاطره‌های لبخند و حضور اشک ، وقتی چشمم به سپیدی دیوار سپید می‌شود - مثل موهای دلم ! – بازی کردن معنایی جز بازنده شدن ندارد ! باور کن ! چون تو را نمی‌بینم ، نه که نیستی ! چون صدای دلت را نمی‌شنوم ، نه که بی‌صداست !!
تو هستی و دلت می‌تپد ، چون همیشه و هماره ، اما … اما این سرزمین قحطی‌زده بی باران ، حضور تو را تنها در ورق‌پاره‌های خودش - نه حتی زرنوشته‌های تو ! ـ و در دالانهای پر پیچ و خم و سرداب‌گونه خاطره پیش چشم دارد . از این همه خاطره گرد گرفته که امروز دستی به نوازش از صورتشان غبار نمی‌زداید ، برای چشمان خود چه هدیه‌ای ببرم که قمارباز قهاری چون اندوه را به خاک سیاه بنشاند ؟!
من نه تنها به اندازه هر دویمان ، بلکه به اندازه تمامی عالم باخته‌ام ! تو دیگر به این قمار تن نده !!
سفره دلت را پهن کن ! سرزمینهایی که عظمت تو را در خویش تکثیر کنند ، کم نیستند . این همه سبزی را تلف نکن ! وقت تنگ است !هر لحظه‌ای به قیمت یک یاسمن سپید تمام می‌شود ، یک اقاقی سرخ ! ...
… سفره دلت را پهن کن !


تا بعد

تمام تصویر من از تمامیت حیات !

تمام تصویر من از تمامیت حیات !
سلام !
در سرم صدایی ترسناک فریاد می زند : «تمام تقدیرت تنهایی ست ! ».
توالی تلخی ها تن تبدار مرا تازیانه می زند . تک و تنها و بی توشه ، تابناکی طرب را از یاد برده ام . از من ستانده اند هر چه ستودنی ست ! چه ستم کاری گیتی !
تردیدی نیست که دلتنگی تو را تاب نمی آورم . تکرار تصویرت در تو در تو های این ذهنیت آشفته ، تا ابد باقی ست ! ….

                                            

                                                       *********



                                                             




چقدر این متن (ت) داشت ! مثل همه واژه هایی که در ذهنم بال و پر می گیرند . مثل : تلخی ، تنهایی ، تب و … تو !
سر در گم شده ام در این تنهایی و تصویر خیال انگیزت در چهار جهتم متجلی ست . تصویرت خیال انگیز است اما خیال نه ! تو در کنار منی ! مطمئنم ! مرا می بینی و می بینمت . تو را حس می کنم و دستان نوازشگرت ، پیامبران شفایند برای این دل بیچاره مصلوب ! و من تجربه می کنم این حال عجیب را : این درد و درمان توام را ، این سلامت بیمارگونه را !
تنها تو با منی نه هیچکس دیگر . هزار هزار نفر در اطرافم پرسه می زنند . من با آنها صحبت می کنم ، چاق سلامتی و شاید هم خنده ای حباب وار بر دریای غم تو بنشانم ! اما آنها نیستند و تو هستی . تو تنها برای من هستی و دیگران نمی بینندت . دلیلی هم ندارد که ببینند . چه را می بینند که این را ببینند ؟! گفته بودم که این مردم عادت ندارند حقایق عریان را ببینند !

***

تمام دلخوشی این روزهای کسالت بار !
تو را به کدام واژه بنامم که لایقت باشد ؟!
شانه های فرتوت واژگانم وصف تو را تاب نمی آرند و دلم را بی تاب تر می کنند .
های تفسیر واژه عشق !
واژه که سهل است ، زندگی از تو معنا می گیرد !
من در تمام طول این راه پر فراز و نشیب ، رو به سوی ماه تو آوردم که تو بهترین راهنمای منی در راهی که خود مرا به آن افکنده ای . من با تو اوج می گیرم ، با تو فرود می آیم ، با تو گام می زنم ، با تو نفس می کشم ، می خوابم و بر می خیزم ، می خندم و می گریم … و تو چون جویباری سرشار از خنکای آب در لحظه لحظه من جریان داری !
خنکای آب را حس می کنم ، صدایش را می شنوم ، تلالو دل انگیز خورشید امید را در آن می بینم و غرق می شوم در سعادتی عظیم ….
برای زائر تشنه ای چون من ، که بیابانی به وسعت دو دهه دلتنگی را پس پشت نهاده ، تا شاید روزی به زیارت کعبه عشقی نائل آید ، خنکای این جویبار چه سعادتی ست ! و چه بختْ یاری بزرگی که این جویبار از پای همان کعبه سرچشمه می گیرد ! جویباری که یادگار پا کوفتن روحی پاک و کودکانه و صادق است چون اسماعیل ، بر خاک تیره تقدیر !
وه ! چه شیرین شکریست این جوی مقدس !
اما … اما می دانی ؟!
دستان من اگر چه به اندازه یک خواهش بیست و چند ساله قد کشیده است اما گویی …هنوز… هنوز… دور از دسترسی !
می دانم ! باور دارم که سراب نیستی ! که خنکایت را حس می کنم ، صدایت را، تلالو دل انگیزت را !
اما … اما گویی ، هنوز هنوز ، همان خاک تیره شوم بین ما جدایی افکنده است ! ….
من به راه ادامه می دهم …و تو همچنان جریان داری … تا خدا چه خواهد …!

تا بعد ….

سرگرم تا حد ِ مرگ *






« بزرگترین فریب ِ شیطان آن بود که در ذهن انسانها این تصور را جا انداخته بود که وجود ندارد! »

بیا عزیزم! بیا دلبر خوشگلم !
می خواهم ترا با انتها آشنا کنم. با انتهای هرچه هست و نیست. انتهای من ، انتهای تو ، انتهای انسان !
می دانم ، اینجا کمی ترسناک است ! بوی نم دارد. غمگین است. و روز را همچون شب ، آرام و بی جنبش می نمایاند.
اینجا در این زیرزمین که از باران فراوان هر لحظه در او بیم فرو ریختن می رود هیچ نوع وسایل پذیرایی ندارم ! مرا ببخش !
اما گوش کن ، می خواهم رازی را با تو در میان بگذارم ( هرچه باشد سالیان درازی نشان داده ای رازنگهدار خوبی هستی ! ) : ما بسوی بدترین ها روانه هستیم !
آه ، که گفت خوش نباشی عزیزم ؟ هان ؟ که گفت ؟
چاره ای جز این نیست که تا آخرین لحظات هم بردباری ات را از دست ندهی و در میان لجنها شادمانه به رقص دربیایی !
اما هشدار ِ من چیز ِ دیگریست ... از جنس دیگریست !
هشدار ِ من عین ِ عشق به توست عزیز دلم !
ما بسوی بدترین ها روانه ایم و من وظیفه ام می دانم در عین اینکه ترا آگاه می کنم نگذارم اشکهای زیبایت را برای این مساله ی احمقانه خرج کنی !
چرا بغض کرده ای ؟! نه ، صاف بایست! آرام باش! اگر گریه نکنی آخر ِ این نوشته ترا در آغوشم می گیرم ! قول می دهم !
خواه ناخواه پس از این روزهای سخت روزهای آرامی خواهند آمد !
نگاه کن ، انگار آن روز را در جلوی چشمانم می بینم.
زیر ِ قشر پاک و استریلیزه شده ی روز ، جوی ِ متعفنی جاریست !
و سرگرم هستیم ما ، سرگرم تا حد مرگ !
روزی هزاران شهروند ِ خوب از هزاران مسابقه ی تلویزیونی چند جزیره ی شخصی و اتومبیلهای آخرین مدل می برند. بله ، حق شان است ! آنها بسیار خوب توانسته اند کثافتهای خود را یکجا ببلعند و لبخند بزنند !!
بفرمایید : این هم کلید ِ طلایی ِ یک جزیره ی شخصی در اقیانوس آرام ، در 45 درجه ی شمالی و 60 درجه ی شرقی برای شما زوج خوشبخت !!
اما زیر پوست این زوج ِ خوشبخت شبها چیزی می خلد. نه ، انگشتان ِ شهوت ران همیشه بر سطح پوست می لغزند! چیزی لحظه به لحظه از وجودشان کنده می شود. چیزی گم می شود و دیگر هیچوقت پیدا نمی شود !
می دانی عزیزم ، این انسانها گناهی ندارند ! تنها اشتباه کوچکی کرده اند : خودشان را فراموش کرده اند !!
می خواهم ترا آگاه کنم کوچولوی بی گناه ِ من! از تو می خواهم آن روز که رسید مقاوم ، پابرجا و هوشیار باشی.
روزها تلویزیونت را خاموش بگذار و هیچوقت ، فهمیدی ؟ ، هیچوقت ازدواج مکن ! چرا که روزهای بدتر از رشد با ( ماکارونی رشد ) ، آسودگی خاطر با ( بیمه ی دانا ) و خواستگاری با ( موبایل صا ایران ) هم می آید!!
و آنوقت زمانی که می خواهی مفهوم ِ آسودگی و عشق را برای فرزندانت توضیح دهی مانند خر ، چهار دست و پا در گل گیر می کنی !
رژ گونه ات چه خوشگل است عزیزم !
آه ، داشتم می گفتم ! بله ، بسوی بدترینها روانه ایم. آرام آرام بسوی جهانی پر از صلح و صفا پیش می رویم! روزی می رسد که هیچ گرسنه ای در خیابانها نمی ماند! روزی می رسد که هر کس هرچه می خواهد راحت بر زبان می آورد و هر چه می خواهد می خورد و می آشامد.
پس و پشت تمام این روزهای سخت و شبهای بی نهایت دوره ای دیگر ، دوره ای بسیار شادتر می بینم ! و پس و پشت ِ پوسته ی آن جوی متعفن ِ فاضلابها!
و روزی می بینم که دیگر هیچوقت مانند الان بوی گند نمی دهیم ! چرا که مخترعان عزیز با حسن نیت بهترین ادوکلنها را در بسته بندی شیک و با ارزانترین قیمت در اختیارمان می گذارند.
و همه جا بوی خوش جاریست چرا که زندگی زیباست !
و ما خوشبختیم چون ... چون ... چون ... چون خوشبختیم !! سوال زیادی موقوف !
ما خوشبختیم و باید خوشبخت زندگی کنیم. می توانی لبخند بزنی ؟!
آخ ، گریه نکن !
لحنم خیلی تلخ بود این شماره ؟!
ناراحتت کردم؟
حالم خوش نیست؟ خوش است !
حال تو چطور؟! ... بیا ، بیا در آغوشم. شاید تا آن روز هیچکداممان نباشیم !
... اه ، اصلا نمی دانم چه مرضی ست که می خواهم همه اش ناراحتت کنم ؟!
بیا در آغوشم، خوشگلم !