نا شناس

بسیار جالب

نا شناس

بسیار جالب

معنای عزیزم

 

 

 

تقدیم به شبنمِ عزیزم

آنجا، پشت پنجره...

بگذار این بار در ابتدای این نامه، بار دیگر با قلم - این یگانه موجود مظلوم و تسلیم - نشانت بدهم که : « دوستت دارم »...

اعترافی که مرا چنـان سبـک می کـند که از بودنم جدا می شـوم و باز هـم - شاید برای هزارمـین بـار - گم می شوم در تو و پاکی لبخند مهربانت...

بی قرار شده ام معنا... بیشتر از پیش. این روزها خیلی بیشتر از گذشته. و مگر بی قراری نشان از دل عاشق نیست؟... می خواهم از تو بنویسم، که شاید - آن هم فقط شاید - کمی آرام شوم. حکایت این مهر هم برای ما شده ست داستانی! نمی نویسم بی قرارم. می نویسم، بی قرار تر می شوم! و از زیبایی های «مهر» مگر همین دلواپسی عاشقانه نیست؟ هر چه بر می گردم به عقب، می بینم از قبل تر شروع شد. می خواهم که برسم به مبداء، همسفر می خواهم، راه طولانی ست. و من خسته ام. من از گذر این روزهای بی تو خسته ام. راه طولانی ست، و این عشق، همچنان با من است... و وسیع تر می شود هر روز... بزرگ... بزرگتر... و من با غرور بر دوش می کشم عظمتش را...  عشقی چنان عظیم، که تمام آسمان برای درک بزرگی اش کوچک است... در این سوی عشق، من هستم و بی قراری و یک بغل عاشقانه های دلم - برای تو-. و در آن سو، تو هستی با یک عالم شیرینی... یک دنیا مهربانی... یک آسمان آرامش. چنان که ابرهای بی قراری دلم گم می شوند در آن... و از درخشش زیبای چشمانت، صاف می شود هوای مه گرفته ی غربت بی تو بودن...

 

دیشب، پشت پنجره، باران می بارید معنا... و من آنچنان مات لبخند تو بودم که نه دیدم، و نه شنیدم... انگار حل شده بودم در تو، در لبخند زلال تو، در چشم های پاک تو... و من، از تو با تو آنقدر گفتم که حتی خیسی اشک را روی گونه هایم حس نکردم... سرم را که به دیوار تکیه دادم، چشم هایم را که بستم، هر چه کردم که نگاه آسمانی ات را به تصویر بکشم، نشد... نقش لبخند نازنینت چنان توی آیینه ی چشمانم خانه کرده بود که هر چه پلک هایم را به هم فشردم پاک نشد که نشد...

چشمانم را که باز کردم، لبخند تو هنوز مقابلم بود - اما عمیق تر انگار! 

... و خیسی گونه هایم توی آیینه ی زلال چشم هات پیدا بود...

                                   و

                                          باران هنوز می بارید...

                                                                         آنجا، پشت پنجره...

 

 

 

 

تقدیم می کنم به تو دل آرام

 

قلب من رو به تو پرواز می کند

 

مرا ببخش ! از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایت ها به مکافات آن رخ می دهد چشم بپوشان ؟

اگر به تو «عزیزم» خطاب کرده ام ، تعجب نکن . خیلی ها هستند که با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار می کنند . عارضات زمان ، آن ها را نمی گذارد که از قلبشان اطاعات داشته باشند و هر اراده ی طبیعی را در خودشان خاموش می سازند .


اما من غیر از آن ها و همه ی مردم هستم . هر چه تصادف و سرنوشت و طبیعت به من داده ، به قلبم بخشیده ام . و حالا می خواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم و این خیال مدت ها است که ذهن مرا تسخیر کرده است
می خواهم رنگ سرخی شده ، روی گونه های تو جا بگیرم یا رنگ سیاهی شده ، روی زلف تو بنشینم
 من یک کوه نشین غیر اهلی ، یک نویسنده ی گمنام هستم که همه چیز من با دیگران مخالف و تمام ارده ی من با خیال دهقانی تو ، که بره و مرغ نگاهداری می کنید متناسب است
 بزرگ تر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم ، به تو خواهم گفت چه طور
 اما هیهات که بخت من و بیگانگی من با دنیا ، امید نوازش تو را به من نمی دهد ، آن جا در اعماق تاریکی وحشتناک خیال و گذشته است که من سرنوشت نامساعد خود را تماشا می کنم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

--------------------

 

 

 

بوسه بی فریادرس

همیشه خیره خیره در چشمانم نگاه می کنی و من باز هم مثل همیشه به تو می گویم : های ! دنبال چه می گردی ؟!
- ( هیچ ! ) تو می گویی و دروغهایت هم چه شیرین است !
فریاد می زنم : ( من هنوز هنوز هنوز عاشق تو هستم ) *! می دانم ! تو می گویی ، همچنان مغموم و خیره خیره . ناله می کنم : پس چرا دیگر این چنین چشمانم را به شهادت می طلبی ؟!

شبی با خیال تو همخونه شد دل
نبودی ، ندیدی چه ویرونه شد دل
(؟)


شب سیاه سیاه است . باد در کوچه پس کوچه های شهر پریشان و هرزه گرد پرسه می زند ، از تمام کوچه باغهای سرشار از شب بوهای باران خورده شهر می گذرد و بعد لا به لای موهای شبرنگت می پیچد و آنگاه مشامم از تو لبریز می شود و اشک از چشمانم می جوشد و موهایت پهن می شوند روی صورتم و اشکهایم را پاک می کنند .
های سر بر سینه ام نهاده ! امشب تا خود صبح برایت حرف دارم. هر شب ، داستان سرگشتگی ام را با شکلی تازه در قالب ترانه ای ، غزلی ، قصیده ای و حتی گاه نگاهی سرشار از همه اینها ریخته ام و در گوش جانت زمزمه کرده ام .
می گویی : نگو شکلی تازه ! من هر روز حرفی تازه از تو شنیده ام !
می گویم : خودم هم !هر روز که نه ! هر لحظه در درونم چشمه ای تازه می جوشد از سفره پر برکت عشقت و من عمریست تنها نقش سرسرایی را بازی می کنم که
صداهای برخاسته از عشقت را پژواک گونه باز پس می دهم .
حرف تازه از من نیست ! تو خود لحظه لحظه در من می شکفی ، نو می شوی و بال و پر می گیری .
چشمانت ، عظمت شب را به تصویر می کشد . انگار پنجره ای گشوده ای به رویم تا از میانش تمامی کهکشانهای درونت را به خانه دلم میهمان کنم . و من چه ضیافتی ترتیب داده ام ! دستادست این ستارگان شب شکن ، پای کوبان و دست افشان ، دیوانه وار و شلنگ انداز می رقصم .
از این ضیافت دلنشین هیچگاه سیر نشده ام که تو هر روز ستاره ای دیگر را به من می نمایانی و من در حیرت می مانم که ستارگان این کهکشان را آیا پایانی هست؟!!
و تو امشب نیز با چشمان نمناک عاشقت ، یک ( نه ) دیگر می آفرینی!
آی آی آی ! این عشق چه معجون غریبیست ! من و تو اشک می ریزیم و می خندیم ، بغض می کنیم و قهقهه می زنیم ، ماتم می گیریم و می رقصیم
و همه این عقلانیت دیوانه وار - و شاید هم دیوانگی معقول ! - را از او داریم .
مانند همیشه خیره خیره در چشمانم نگاه می کنی و من باز هم مثل همیشه به تو می گویم : های ! دنبال چه می گردی ؟!
- ( هیچ ! ) تو می گویی و دروغهایت هم چه شیرین است !
فریاد می زنم : ( من هنوز هنوز هنوز عاشق تو هستم ) *! می دانم ! تو می گویی ، همچنان مغموم و خیره خیره . ناله می کنم : پس چرا دیگر این چنین چشمانم را به شهادت می طلبی ؟!
شب در چشمانت می شکند ، شانه ام خیس می شود . می گویی : می خواهم
تو هم دوست داشتنم را ببینی !
مگر نشنیده ای شنیدن کی بود مانند دیدن !
و من لال می شوم ، سراپا چشم و گوش و دل ! و تو آواز مهر را قطره قطره بر شانه هایم می سرایی
.

 

--------------------

دستمو گذاشتم روی صورتش... یکمی پایینتر از چشماش...

 

صورتش داغ بود...داغ داغ

یه قطره اشک اومد روی انگشتم... بعد روی دستم....یه خط آبی کشید تا آرنجم...

چشماش داشت نگام می کرد...خیلی سرد..... بی رمق بی رمق...

یه تکونی داد به لباش...می خواست حرف بزنه....صداش  بالا  نمیومد

دستمو گذاشتم رو لباش ....گفتم هیس.....

چشماشو به زور باز نگه داشته بود... ولی خیس بودن...چشماش....گونه هاش...

صورتش....همه بدنش خیس بود....خیس خیس...داغ داغ...

یه دستمو گذاشتم رو قلبش... با اون یکی دستم دستشو گرفتم گذاشتم روی قلبم....

دستاش نا نداشت... کبود بود...کبود کبود......

گفتم گوش کن....صدای قلبشو میشنیدم....آروم بود....آروم آروم.....

می دونستم صدای قلبمو میشنوه...هرثانیه تند تر می زد...

چشمام دیگه همه چیزو محو می دید....از پشت یه پرده پر از آب صورتشو نگاه کردم....سفید بود سفید سفید.....

دستشو آورد بالا...اشکامو پاک کرد.....

دوباره دستشو برد پایین گذاشت رو قلبم......

صدای نازکش اومد بیرون...اشکاتو نبینما.....

.........................................................................

نفسم داشت تند تر می شد....قلبم تند تر می زد.....

دستم رو سینش بود... صدای قلبشو میشنیدم.....

آروم آروم بود...آروم.....آروم..........آروم..................آر............

دیگه هیچی نمیشنیدم......فقط صدای یه بوق ممتد......صدای نفسهام.....

صورتمو گذاشتم رو قلبش..... بدنش داغ بود...داغ داغ......

بدنش خیس بود..........خیس خیس........

بدنش سرد بود ..........سرد سرد..........

روی قلبش پر ازآب بود....پر از آب......

نفسم آروم بود ...........آروم آروم.........

هوا سنگین بود...........سنگین سنگین....

تنش خیس بود..........خیس خیس..........

قلبم سیاه بود ...........سیاه سیاه............

قلبش آبی بود...........آبی آبی..............

قلبش آروم بود ........آروم آروم...........

من بودم....یه صورت خیس.... یه هوای سنگین.....یه آواز مبهم..............

 -------------------------

مرثیه ای برای رنگ.............

 

یه دیوار تاریک...... نوشته های گنگ......کاغذهای نیم سوخته......چند عدد سیگار....

 یه میز قدیمی....هوای تاریک.....صندلی چوبی شکسته..... یه جسم تاریک......

 یه شبح تاریک.... یه سیاهی...... رنگ سیاه.....

 و سکوت.....سکوت قدیمی باغ بزرگ پوسیده....هوای تاریک.....رنگ سیاه.....

 ماه مبهم و بی روح....مه غلیظ.....صدای پارس سگ پیر که هر از چندی سکوت وحشی باغو  از درختاش می گرفت................

 یه دست بی رمق....فندک بنزینی روشن......نور ضعیفی به تاریکی اتاق اضافه شد.....

رنگ زرد......

 فندک خاموش...خاکستر سیگار روی نوشته نا تموم......رنگ خاکستری.....

 یه تسبیح کنده کاری شده روی دیوار اتاق.... یه صلیب بزرگ و مشکی کنار آیینه بزرگ....

 یک پنجره رو به باغ..... باغ پوسیده....... باغ تاریک....... رنگ سیاه.......

 یه تیغ کوچیک......

 یه دست بی رمق دیگه..... برق تیغ......رنگ سفید.....تشنگیشو حس می کرد.....

 چه تعبیرقشنگی.....تیغ تشنه....تیغ تشنه....صفحه بازم سیاه می شه.....

 " و این گونه تیغ تشنه را سیراب کردم....شاید اولین نیازمندی که از دستانم بی نیاز شد"

 صفحه روشن تر می  شه.....ماه هم عطششو برای دیدن نوشته پنهون نمی کنه.....

 دوباره صفحه سیاه.....این بار مه غلیظ.....آره .....پای نوشته رو همین سیاهی امضا

می کنه.....

 نوشته تموم شد....."امضا: مه غلیظ"

 صدای زوزه سگ نگهبان....سکوت مطلق.....

 تیغ تیز.....رگ ورم کرده....بوسه تیغ... بوسه بلند و کشدار.....رنگ قرمز.....

 خاکستر دیگه ای روی میز.....یه امضای دیگه پای نوشته......قطره ای قرمز....رنگ قرمز.....

 رود خون.....مه غلیظ......ماه محو شده.....باد پاییزی....صدای ناله سگ.....

صلیب بی حرکت....سکوت.....

 کمی بعد...........

 آیینه ترک خورده......کتاب از پشت افتاده.....تسبیح پاره.....رنگ سیاه......

 دانه های ریز و چوبی روی زمین.....رنگ قرمز نوشته ها....سیگار تموم شده.....

 صدای زوزه سگ.......ناله باد.....همهمه درختا.....مسیح واژگون......سیاهی نورانی.....

 سکوت....لبخند.... پنجره نیمه باز.....شکاف نورانی مهتاب روی دیوار......

 هاله های مه..... رنگ سیاه.....دست گریون.....دستش خون گریه می کرد.....

 رنگ قرمز...... رنگ قرمز...... رنگ قرمز......

 اشکای سفید.....سفیدیش برق تیغو به مجادله ای برابر می کشید....صدای زوزه سگ.....

 توهمی ساده از پرواز.....سادگی سنگفرش اتاق......

 و یه توهم دیگه......یه توهم از رنگ......رنگ آبی....رنگ آسمون.......

 یه پوزخند تلخ.....چشمای نیمه باز.....چشمای سرد.....رو به صلیب......صدای زوزه......

 چشمای بسته.....سکوت.....سکوت باغ پوسیده......رنگ قرمز...آبی...خاکستری...سیاه...

تا بعد.

-------------------------------

دلم میخواد همیشه شاد باشی

 

 

با خیال راحت روی تختت بخواب ...........

به بهترین خاطراتت فکر کن ............

میدونی؟...

با فکر خوب میتونیم فکرهای بد و از خودمون دور کنیم

------------------------------

عشق شمشیری دو لبه

 

عشق،‌از سویی مستت می کند، و از سوی دیگر،‌ تو را به تو می شناساند. عشق، پدیده ای دوسویه است، شمشیری دولبه: که لبة آن همة خودخواهی های تو را می برد، و از سو ی دیگر بندهای توانایی های بالقو‍ ة تو را پاره می کند. وقتی این دو امر با هم اتفاق می افتند، هوشیاری عظیمی به سراغت می آید، چنان که در دریای پرتلاطم مستی عشق، کشتی امن آگاهی و بصیرت را زیر پا خواهی داشت. در این کشتی، از همة نگرانی های روزمره در امان خواهی بود. این آگاهی، رشته های تعلق و در نتیجه اضطراب را خواهد گسست. در واقع، در ساحت عشق، حتی مرگ نیز ترسناک نیست. بنابراین ، وقتی مرگ ترسناک نباشد، چه چیز دیگری می تواند مایة نگرانی ات شود.

 

 

 

 

 

 

به نام عشق

 

 

 

به نام آنکه دوستی را آفرید، عشق را ، رنگ را ...
به نام آنکه کلمه را آفرید.
و کلمه چه بزرگ بود در کلام او و چه کوچک شد آن زمان که میخواستم
از او بگویم.
که هر چه بود، پیش از هر کلامی، خودش گفته بود.
باید این واژه های کوچک را شست.
سالهاست دچارش هستم.
و چه سخت بود بیدلی را ، ساختن خانه ای در دل.
و این دل بینهایت، چه جای کوچکی بود برای دل بیتابش.
او رفت و من نشناختمش .
در تمام میخکهای سر هر دیوار، آواز غریبش را شنیدم اما باز هم نشناختمش.
همانگونه که بغضهای گاه و بیگاهم را نشناختم.
یا طولانی ترین ثانیه های تنهاییم که بعد از سرآغاز کلامم، فقط خود او میداند
که آن ثانبه ها چگونه گذشت.
فقط آنقدر او را شناختم که در سایه های افتاده به کلامش، به دنبال جای پای خدا باشم.
اینجا، هر چه هست، جز با صداقت او و کلام و نقشهای او، حوض بی ماهیست.
یا وسعتی بی واژه.
و شاید مزرعه ای باشد با زاغچه ای بر سر آن
زاغچه ای که هیچکس جدی نگرفتش .
اینجا را هدیه اش میکنم. به آنکس که برای سبدهای پرخوابمان، سیب آورد.
حیف که برای خوردن آن سیب، تنها بودیم ....

 

 

 

 

حامد نصیری

 

بنام آن خداونـــدی که یکتـــــاست   

             حکیم و قادر و حی و تواناست

بصیراست و سمیع و حی و صادق

           علیـم و عالم و اعـــــلا و رازق

مکان وی بقلب مومنــــین اســت

          تمام حکم و آیاتش مــــبین است

تمامـی قطـره و او هــست دریـــا

         تمامی اعــــمی و او هســــت بینا

بــوحــدانیتـــش داریـم اقـــــرار

        دهـــد ذرات بر وجـــودش گواهـی

سر خوانش تمامی ریزه خوارند

       بحکمـــش جملــگی انـــدر قــرارند

کواکــب انجـم وامــلاک و اختــر

       زمــیـــن و آسـمـــان وبـــحر و بــر

تمــامی در سجــود و در قــیامند

       بحکمش جمــله چون صـف نـظامنـد

نصیــری بنــدگی در راه او کـن

      نظر همواره نـوبر سـوی   هو   کـن

--------------------------------

همدم روزهای تکراری

 

سلام
من ساکن فصل خستگی ام. بس که بی کسی از سر و کول دلم بالا رفت، جاپای تمام قدم زدنهایش روی دل وامانده من ذُق ذُق می کند! دیگر یادم نمی آید اهل کجا بودم و چه شد. دیگر یادم نمی آید که چه طوفانی از کجا بر خاست ... فقط در بحبوحه این روزهای دلگیر یادم می آید که عجب بهشتی بود !! عجب نسیمی!! هی روزگار !
همه عالم حیران حیران من شده اند و خودم حیران حیرانی دلم و دل بیچاره هم حیران تو !!
این تسلسل دیوانه وار قشنگ نیست ؟! نه! انصافا بگو کجای این تسلسل بد است ؟! گور پدر منطق!! مثل همیشه ...
... مثل همیشه ! همیشه ای که از چشم تو آغاز شد !
... مثل هنوز! هنوزی که دلم بی تو تمام شد!!

*

می دانی ؟! تمامیت دل من عشق بوده و هست. دم به دم روزهایم را نفس کشیدن تو پر می کرد ، یادت می آید ؟! دلم می شد تلنبار غصه ، یک البرز خستگی روی دوشم می نشست و پاهایم تاول تاول صحرای لوت دیگران! چه غم ؟! ... دم به دمت دادن عالمی داشت عزیز !
حالا خودت بگو وقتی صدای تو نیست، حتی عتاب آلودش ... وقتی نگاه تو نیست، حتی خشمناکش ... وقتی حضور تو نیست ، حتی مهاجمانه اش ... من با این همه تنهایی بی عشق که آوار می شود سر دل بیچاره چه کنم ؟!! با این شانه های زخمی ... با این تاولهای درشت !
بگذریم !
دردهای من تکه تکه مثل اسباب بازیهای کودکانه کنار هم جور می شوند و خانه تنهایی مرا می سازند! و چه کودکانه با من بازی می کند روزگار !!
ناشناس گفته بود که : «زندگی لیسیدن عسل از روی بوته های خار است.»
راجع به این جمله بعدا شاید بیشتر حرف زدم اما حالا تصویری دیگر را از من به یادگار بگیر! تصویری که از سه زوج جوان عاشق در غروبی دل انگیز در ساحل خزر گرفتم و امروز به تو بازپس می دهم. تو که دیرزمانی پذیرای تصاویر تازه من بودی از عشق....
انسان موجودی ست که کودکانه در ساحل حیات بر ماسه های زندگی چنگ می اندازد. چون ماسه ها را در مشت می فشارد از ریزش مداوم رهایی ندارد. هیچگاه ماسه ها به تمامی و تا ابد در دستهای او دوام نمی آورند. فشردن مشتها شاید ، تنها شاید ، دوام ماسه ها را در دستان او بیافزایند اما هر ماسه ای سرانجام  از کف رفتنی ست! در این میان ماسه هایی هستند که خیس از نم دریای پیش رویند. دریای عشقی که تلاطم امواجش روح انسان را، عاشقانه، به اوج می برد. این ماسه ها، هرچند رفتنی اند، اما دیرپاترند و خاطره لطیف و نمناک حضورشان حتی بعد از آن رفتن ناگزیر  دستت را نوازش می کند.
... و من امروز در شگفت از آن تندبادم که چه سهمگینانه برخاست تا ماسه هایی آن چنان خیس را به آن زودی از دستان کودکانه دل عاشقم برباید! و من بمانم و لطافت خاطره ای که صلیب وار زخم می نشاند و مسیحاگون شفا می بخشد!

----------------------------------------

 

آموخته ام که

 

 

آموخته ام که...

بهترین کلاس درس دنیا محضر بزرگترهاست

آموخته ام که...

وقتی عاشق می شوم ، عشق خودش را نشان می دهد

آموخته ام که...

وقتی سعی می کنی عملی را تلافی کرده و حسابت را با دیگری صاف کنی،

تنها به او اجازه می دهی بیشتر تو را برنجاند.

آموخته ام که...

هیچ کس کامل نیست مگر اینکه در دام عشق او اسیر شوی.

آموخته ام که...

هر چه زمان کمتری داشته باشم ، کارهای بیشتری انجام می دهم.

 

آموخته ام که...

اگر یک نفر به من بگوید ،“ تو روز مرا ساخته ای” روز مرا ساخته است

آموخته ام که...

وقتی ، به هیچ طریقی قادر نیستم کمک کنم ، می توانم برای او دعا کنم

 آموخته ام که...

هر چقدر آدمی نسبت به جبر زمانه اش جدی باشد ، اما همیشه نیاز به دوستی

دارد که بتواند بدون تکلف و ساده لوحانه با او بر خورد کند.

 آموخته ام که...

گاهی اوقات همه آن چیزی که انسان نیاز دارد ، دستی برای گرفتن و قلبی

برای درک شدن است.

 آموخته ام که...

باید شکر گزار باشیم که خداوند هر انچه را که از او می طلبیم ، به ما نمی دهد

آموخته ام که...

  زیر ظاهر سر سخت هر انسانی فردی نهفته ، که خواهان تمجید و دوست

داشتن است.

آموخته ام که...

زندگی سخت است اما من سخت ترم.

آموخته ام که...

وقتی در بندر غم لنگر می اندازی ، شادی در جای دیگر شناور است.

آموخته ام که...

همه خواهان آنند که در اوج قله زندگی کنند ، اما همه شادیها و پیشرفتها

زمانی رخ می دهند که در حال صعود به سوی آن هستی.

آموخته ام که...

پند دهی فقط در دو برهه از زمان جایز است ، زمانی که از تو خواسته می شود

و هنگامی که خطری زندگی کسی را تهدید می کند

 

-----------------------------

 

پیام‌های زندگی

 

 

قضاوت کنید، همانگونه که می‌خواهید در مورد شما قضاوت کنند

احترام بگذارید، همانگونه که می‌خواهید به شما احترام بگذارند

عشق بورزید، همانگونه که می‌خواهید به شما عشق بورزند

ببخشید، همانگونه که می‌خواهید شما را ببخشند

اعتماد کنید، همانگونه که می‌خواهید به شما اعتماد کنند

خوبی کنید، همانگونه که می‌خواهید به شما خوبی کنند

 

----------------------------------

زن در ضرب‌المثل‌های ملل

 

 

زنان سوژه ضرب‌المثل‌های متعددی هستند و این مطلب تنها مربوط به ایران نیست. نگاهی داریم به چند ضرب المثل درباره زنان از کشور‌های مختلف جهان:

انگلیسی:

زن شری است مورد نیاز.

زن فقط یک چیز را پنهان نگاه می‌دارد آنهم چیزی است که نمی‌داند.

هلندی:

وقتی زن خوب در خانه باشد، خوشی از در و دیوار می ریزد.

استونی:

از خاندان ثروتمند اسب بخر و از خانواده فقیر زن بگیر.

فرانسوی:

آنچه را زن بخواهد، خدا خواسته است.

انتخاب زن و هندوانه مشکل است.

بدون زن، مرد موجودی خشن و نخراشیده بود.

آلمانی:

کاری را که شیطان از عهده بر نیاید زن انجام می‌دهد.

وقتی زنی می‌میرد یک فقته از دنیا کم می‌شود.

کسی که زن ثروتمند بگیرد آزادی خود را فروخته است.

آنکه را خدا زن داد، صبر همه داده.

گریه زن، دزدانه خندیدن است.

یونانی:

شرهای سه‌گانه عبارتند از: آتش، طوفان، زن.

برای مردم مهم نیست که زن بگیرد یا نگیرد، زیرا در هر دو صورت پشیمان خواهد شد.

گرجی‌ها:

اسلحه زن اشک اوست.

ایتالیایی:

اگر زن گناه کرد، شوهرش معصوم نیست.

زناشویی را ستایش کن اما زن نگیر.

زن و گاو را از شهر خودت انتخاب کن.

چند کلمه از بزرگان در مورد زن

1- یک زن چیزی جز شوهرش نمی خواهد ولی وقتی که به او رسید همه چیز می‌خواهد.

«؟!»

2- زنان به خوبی مردان میتوانند اسرار را حفظ کنند ولی به یکدیگر می‌گویند تا در حفظ آن شریک باشند.

«فئودور داستایوسکی»

3- زنها مثل ماهی هستند. بدست آوردن آنها آسان و نگهداشتن آنها مشکل است.

«ولتر»

4- زن اگر موافق باشد رحمت الهی است والا بلای آسمانی.

«روشنی»

5- حرف زدن زیاد خانمها اعجاز و گوش کردن مردان کرامت است.

«؟!»

6- اختلاف زن و مرد در این است که مردان همیشه آینده را می‌نگرنند و زنان گذشته را بخاطر می‌آورند.

«؟!»

7- زن مخلوقی است که عمیق‌تر می‌بیند و مرد مخلوقی است که دورتر را می‌بیند. عالم برای مرد یک قلب است و قلب برای زن عالمی است.

«گرابه»

8- زنهایی که سر پیری مقدس و مؤمن می‌شوند چیزی را به خدا تقدیم می کنند که از بخشیدن آن به شیطان شرم دارند.

«؟!»

9- زبان زن به منزله شمشیر اوست. همیشه آن را بکار می‌برند تا زنگ نزند.

«؟!»

10- چنین است طبیعت زن: دوستت ندارد تا دوستش داری و چو دوستش نداری دوستت دارد.

«میگوئل بوفلر»

11- شاهراه موفقیت پر است از زنهایی که شوهران خویش را به پیش می‌برند.

«توماس دوار»

12- زنها پنجاه برابر بیشتر به ازدواج اهمیت می‌دهند تا به منصب وزارت.

«؟!»

13- زن گردنبند است. دقت کن چه چیزی را به گردن می‌آویزی.

«امام جعفر صاذق»

14- مردان آفریننده کارهای بزرگند و زنان بوجود آورنده مردان.

«رومن رولان»

15- دو چیز را دوست دارم و نمی‌خواهم آنی از آن منفک شوم . زن و عطر را.

«حضرت محمد (ص)»

16- زنها هرگز نمی‌گویند ترا دوست دارم ولی وقتی از تو پرسیدند مرا دوست داری بدان که درون آنها جای گرفته‌ای.

«لارو شفوکو»

17- من زنی را که از خانه برای شکایت از شوهرش بیرون می‌آید دشمن دارم.

«حضرت محمد (ص)»

18- آسیاب و ساعت و زن همیشه نیازمند تعمیر هستند.

«پروربس»

19- نه گفتن زن به معنی پاسخ منفی نیست.

«اس پی سیدنی»

20- زنان امیال خود را بهتر از مردان پنهان می‌کنند. اما مردان بهتر از زنان امیال خود را کنترل می‌کنند.

«ریچارد استل»

21- به قول قدیمی‌ها : زن بلاست ولی هیچ خونه‌ای بی بلا نباشه.

«؟!»

22- زن گله، هر کی ندونه خله.

«این آخری رو خودم گفتم!»

------------------------

من نمی‌توانم عشق را تعریف کنم؟

 

 

 

بهتر است به جای اینکه فقط به فکر گرفتن باشید, به بهره‌مند کردن دیگران از آنچه برایتان واقعاً ارزشمند و خوشایند است, بپردازید. اگر بدهید, می‌گیرید؛ راه دیگری وجود ندارد. بیشتر مردم در پی این هستند که چگونه بقاپند و به چنگ بیاورند. همه می‌خواهند بگیرند و به نظر می‌رسد که کسی از دادن و بخشیدن لذت نمی‌برد. مردم با اکراه می‌بخشند؛ اگر هم ببخشند, برای این است که در ازایش چیزی بگیرند. انگار که دارند معامله می‌کنند. آنها همیشه حواسشان جمع است تا بیش از آنچه که می‌دهند, به دست بیاورند و این چیزی نیست جز کاسبی و معامله!
ولی عشق, معامله نیست. بنابراین با عشق کاسبکارانه برخورد نکنید. در غیر این صورت, زندگی را همراه با عشق و دیگر زیبایی‌های آن از کف می‌دهید. هیچ کدام از زیبایی‌های واقعی دنیا با داد و ستد به دست نمی‌آید. معامله و کاسبی با عشق, یکی از زشت‌ترین چیزها در دنیاست. ولی جهان هستی, هیچ چیز درباره‌ی معامله و داد و ستد نمی‌داند. شکوفه دادن درخت‌ها, درخشیدن ستاره‌ها, اینها هیچ کدام ربطی به کاسبی ندارند؛ نه لازم است پولی برای آنها بدهی و نه کسی از تو چیزی طلب می‌کند. پرنده‌‌ای که پشت در خانه‌ی تو می‌نشیند و نغمه‌ای خوش سر می‌دهد, از تو تقاضای دریافت تقدیرنامه یا چیز دیگری نمی‌کند. پرنده نغمه‌اش را می‌خواند سپس با رضایت و شادمانی و بدون آنکه نشانی از خود بر جای بگذارد, پر می‌کشد و می‌رود. عشق نیز این‌گونه رشد می‌کند؛ ببخش, و در انتظار پاداشی برای بخشیدن عشق نباش
.

عشق می‌آید, عشق هزاران برابر می‌آید, ولی باید خودش بیاید. نباید آن را مطالبه کنی, زیرا در این صورت هرگز نمی‌آید. اگر عشق را به زور بطلبی, در حقیقت آن را از بین می‌بری. بنابراین فقط ببخش. در آغاز این کار سخت به نظر خواهد رسید. زیرا در طول زندگی به تو آموخته‌اند که بگیری, نه اینکه ببخشی. در ابتدای کار, بایستی با خودخواهی درونی خویش بجنگی. عضلاتت سخت شده‌اند, سرما بر قلبت سایه افکنده است, بی‌روح و بی‌احساس شده‌ای. ولی هر قدم که در این نبرد به پیش بگذاری, راه برایت هموارتر می‌شود و بتدریج یخ‌ها ذوب شده, رودخانه‌ی عشق در تو جریان می‌یابد.
انسان بالغ در تنهایی خویش شاد است _ تنهایی او چون ترانه‌ای خوش است, تنهایی او یک جشن است. انسان بالغ کسی است که می‌تواند با خودش شاد و خوشبخت باشد. تنهایی او به معنای غریبی و بی‌کسی نیست. تنهایی او مراقبه و خلوت کردن با خود است.
پس در وهله‌ی اول, یاد بگیرید که شخصیتی مستقل و منحصر‌‌به ‌فرد داشته باشید. در وهله‌ی دوم, هیچ گاه در پی کمال مطلوب نباشید و از هیچ کس و هیچ‌چیز توقعی نداشته باشید. به مردم عادی عشق بورزید. مردم عادی هیچ چیز از دیگران کم ندارند. در حقیقت همه‌ی این مردم به ظاهر عادی, استثنایی هستند, زیرا هر انسان به نوبه‌ی خویش منحصر‌به فرد و بی‌بدیل و شایسته‌ی احترام است.
ببخشید, بدون شرط و شروط ببخشید. آنگاه است که عشق را درک خواهید کرد. من نمی‌توانم عشق را تعریف کنم, ولی می‌توانم راهی را که عشق در آن پرورش می‌یابد به شما نشان دهم؛ به شما نشان می‌دهم که چه‌گونه یک بوته‌ی گل رز را بکارید, چه‌طور آن را آبیاری کنید, چه‌طور به آن کود بدهید و چه‌گونه از آن محافظت کنید. آنگاه روزی خواهد رسید که گل رز, ناگهان و بی‌خبر, شکوفا و متجلی می‌شود و خانه‌ی شما را آکنده از عطر می‌کند. عشق نیز به همین ترتیب شکوفا می‌شود. مثل یک گل رز!

 وبلاگ ناشناس متعلق به من است . شماها می توانید هر طور که دوست دارید مسخرم کنید

 

--------------------------------

 

دل شکسته

 

 

شاید وقتی برای دل خودم می نویسم جایی برای تو دیگر نیست یا تو را بر باد فراموشی رهسپار دیار خاطره هایم می کنم
هر از چند گاهی به یادت نغمه عاشقانه ای سر می دهم اما این نغمه از آن تو نیست از آن , آن دل شکسته و پر از غم خویشتنی است که بر یاد و خاطره های اندوهناک خویشی می گرید که در خویشش نهان کرده است
خویشی که در من است و نیست در تو هست و نیست , با تو همراه است و می گریزد اما از تو به تو پناه می آورد...
کاش دل شکسته مرا بند زن ملکوتی بود که با صوت داوودیش هزاران پاره پاره این دل رهیده و افسون شده را در کنار می آوردم و با کاشی های آبی رنگ گنبد لاجوردی آسمانیان در کنار هم رنگین تر رنگ دل را می سرشتم!!
ای در تو گریخته ...از هوای بارانی و سهمگین طوفانی , مرا به خاطر آور ...حتی با تنفسی در خاطره های من..
آن لحظه که من ازتو رهیدم از خود گذشتم و دیگر آن دیار را نیافتم ..من بودم و تو ..اما هر دو از هم جدا شدیم من عاشقی شدم در هوای تو و تو بارانی شدی در چشمهای من..پلکهایم را بر هم می گذارم و تو از چشمانم روان می شوی و بر دامنم فرو می افتی ...آن لحظه که دیگر در کنارم نیستی مرا با پلک بر هم زدنی در یک هوای ابری به یاد آور.!

------------------------------

وقتی که ، مثل شراب

مستِ ، َمستم می کنی

عاشقِ ِ ، عشق میشم

مِی ، پرستم ، می کنی

وقتی که ، به من میگی

جون ِ من ، بسته ، به جونت .

منو آروم ، میکنه

اُون صدای مهربونت

نمی دونم که چرا ، دوباره دیونه میشی

خراب و ویرونه میشی

بتی ، که داغونه میشم

ابری ، که گریونه میشم

نمی دونم ، که چرا !!!

دوباره دیونه میشی

دوباره دیونه میشم

دوباره دیونه میشی

دوباره دیونه میشم

دل غمگین منو ، باز تو ، آروم می کنی

میشکنهِ طلسم غم ، آخه جادوم می کنی

آخه جادوم می کنی

وقتی که ، تو بد میشی

باز میبینم ، دنیا رو سرم خرابه

میبینم ، که باز دارم ،  دق می کنم

همه چی ، نقش ِ برآبهِ

اما تا می خوام بِرم

گریه کنون

سر به دیوارا بکوبم

باز به دادم میرسی

به من میگی

عشقمی ، تو خوب ِ خوبم

باز میگم ، عزیز من

پا رو قلبم نمی ذاره

مهربون ِ با منو ، اشکمو در نمیاره

نمی دونم که چرا

دوباره دیونه میشی

خراب و ویرونه میشی

بتی ، که داغونه میشم

ابری ، که گریونه میشم

نمی دونم ، که چرا !!!

دوباره دیونه میشی

دوباره دیونه میشم

دوباره دیونه میشی

دوباره دیونه میشم

دل غمگین منو ، باز تو ، آروم می کنی

میشکنهِ طلسم غم ، آخه جادوم می کنی

آخه جادوم می کنی ، آخه جادوم می کنی

---------------------------------

 

ارزش

 

به چشمان خود یاد بده که هر کسی ارزش دیدن نداره .

به دل هایتان یاد بدین که هر کسی ارزش دل بستن نداره .

به دستهایتان یاد بدین که هر کسی ارزش دست گرفتن نداره .

به فکر و حستان یاد بدین که هر کسی ارزش اعتماد نداره .

حتی ، به بدنتان یاد بدین که هر کسی ارزش هم خوابی نداره .

چند نکته هم در مورد بوسیدن :

انواع بوسه

معرفی انواع بوسه:

اظهار عشق ------------- بوسه

انواع آن:

1:بوسه بر دست----------قدرشناسی

2:بوسه برگونه----------فقط تقاظای دوستی ساده داشتن

3:بوسه برگردن----------احتیاج داشتن

4:بوسه بر لب-----------دوست داشتن

5:بوسه بر گوش----------فقط به بازی گرفتن

6:بوسه برجاهای دیگر----تقاضای ماندن

۷:بوسه بر پیشانی--------------- عشق توام با احترام

۸: بوسه بر انگشت اشاره ----------------------عشق توام با شکرگزاری

-----------------------------------

دنیای من = دنیای دیوانه ی دیوانه

 

توی هر شهر یک دیوونه خونه ای هست و از یک سری از آدمهای به اصطلاح دیوونه اونجا نگهداری میشه.علت ایجاد دیوونه خونه این هست که در واقع وانمود بشه بقیه مردم شهر عاقل هستند! اما واقعا این طوریه؟ یعنی هر کس که بیرون دیوونه خونه زندگی میکنه عاقله؟؟
هر روز با دیوونه های زیادی برخورد میکنیم. خیلی از اطرافیانمون دیوونه هستند . حتی گاهی اگر توی آیینه با دقت نگاه کنیم هم ممکنه دیوونه ای رو در پس تصویر آروم توی آیینه ببینیم!!! آره ، تعجب نداره.مگه دیوونه کیه؟ شاخ و دم که نداره.اونم یک آدم مثل ما، که فقط به خاطر کارهای نامعقولی که انجام میده ، بهش میگن دیوونه. اما واقعا کی میدونه کار معقول چیه و نا معقول کدومه؟ هر کدوم از ما با توجه به سطح فکرمون بعضی از کارها و رفتارها رو معقول و عاقلانه می دونیم و بعضی دیگر رو نه.که البته ممکنه این کارهای معقول از نظر ما از نظر برخی دیگر نا معقول باشه....
بگذارید برای بیان بهتر حرفم چند مثال بزنم.مثلا آدمی که همیشه و در تمام طول زندگیش مثل یک ماشین کار میکنه و تمام زندگیش رو صرف پول درآوردن میکنه و حتی تفریح نداره و از زندگیش لذت نمی بره،به نظر شما کارش معقول هست؟؟
یا مثلا کسی که برای دوستش کاری رو با هزار زحمت انجام میده و بعد توقع حداقل یک تشکر خشک و خالی رو داره آیا آدم عاقلیه؟آدمی که از انسان این موجودی که ذاتا ناسپاس هست توقع سپاسگزاری داره می تونه آدم سالم عقلی باشه؟؟
یا مثلا کسانی که خودشون رو از همه بالاتر میدونند و تصور میکنند که همه ی کارهاشون درسته و اگر کسی دوستشون داشته باشه در واقع وظیفه اش رو انجام داده،می تونند آدمهای سالمی باشند؟؟
 آیا کسانی که تمام زندگیشون رو صرف حرفهای قلمبه و سلمبه و شعار دادن میکنند و خودشون حتی ذره ای از اون حرفها رو توی زندگیشون پیاده نمیکنند،آدمهای دیوونه ای
نیستند ؟؟ و ...
آیا این مواردی که گفتم جز موارد نامعقول نیست؟؟ اگر هست پس چرا این همه دیوونه توی این شهر آزاد میگردند؟؟
خوب فکر کنیم . شاید حتی به این نتیجه برسیم که من و تو هم دیوونه ایم....
اگر روزی قرار بشه که همه ی دیوونه های شهر خودمون رو جمع کنند و به دیوونه خونه ببرند ، فکر میکنیید جا برای این همه آدم باشه؟چند تا آمبولانس ویژه برای بردن این همه دیوونه

لازم هست؟؟

راستی اگه یه روزی کسی بهت گفت دیوونه بازم ناراحت میشی

من که نمیشم

حوصلم سر رفته از تنهایی هم حوصلم سر رفته .......

 

نتیجه اخلاقی : داره یه جورایی میشه .S.O.S

-------------------------------------

 

زیباترین قلب

 

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند. مرد جوان، در کمال افتخار، با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت:?اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست.?

مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید، اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود؛ اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجودداشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد.

مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت:?تو حتماً شوخی می کنی....قلبت را با قلب من مقایسه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.?

پیرمرد گفت:?درست است، قلب تو سالم به نظر می رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی، هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام؛ من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این دو عین هم نبوده اند، گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام. اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند. اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند. پس حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست؟?

مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت.

مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. زیرا که عشق، از قلب پیرمرد به قلب او نفوذ کرده بود

 

 

دو فرشته

دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به اتاق مجلل مهمانانشان راه ندادند، بلکه زیر زمین سردخانه را در اختیار آنها گذاشتند.

فرشته پیرتر در دیوار زیر زمین، شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوانتر از او پرسید چرا چنین کاری کردی، او پاسخ داد:? همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند?.

شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذای مختصری که آنها داشتند، زن و مرد فقیر، تخت خود را برای استراحت در اختیار دو فرشته گذاشتند.

صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را در حالی که گریه می کردند، دیدند. گاو آن دو که شیرش تنها وسیله امرار معاششان بود،در مزرعه مرده بود.

فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:?چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ آن خانواده اولی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، این خانواده دارایی اندکی داشتند، و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد؟?

فرشته پیرتر پاسخ داد:?وقتی که در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم دیدم که در شکاف دیوار، کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. همه اور بدان گونه که می نماید نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم.?

 

ای آزادی

 

 

ای آزادی ، تو را دوست دارم ، به تو نیازمندم ، به تو عشق میورزم ، بی تو دشوار است ، بی تو من هم نیستم ، هستم ، اما من نیستم ، یک موجودی زندگی خواهم بود تو خالی ، پوک ، سرگردان ، بی امید ، سرد ،  تلخ ، بیزار ، بدبین ، عقده دار ، بیتاب ، بی روح ، بی دل ، بی روشنی ، بی شیرینی ، بی انتظار ، بیهوده ، منی بی تو ، یعنی هیچ  ، ای آزادی ، به مهر تو پرورده ام ، ای آزادی ، قامت بلند و آزاد تو ، مناره ء زیبای معبد من است ، ای آزادی ، کبوتران آزاد و رنگین تو ، دوستان همراز و آشنای من اند ، کبوتران صلح و آشتی اند ، پیکهای همهء مژده ها و همهء پیامهای نوید و امید و نوازش من اند : ای آزادی ، کاش با تو زندگی میکردم ، با تو جان میدادم ، کاش در تو میدیدم ،  در تو دم میزدم ، در تو می خفتم ، بیدار می شدم ، می نوشتم ، می گفتم ، حس می کردم ، بودم . ای آزادی ، من از ستم بیزارم ، از بند ییزارم ، از زنجیر بیزارم ، از زندان بیزارم ، از حکومت بیزارم ، از باید بیزارم ، از هر چه و هر که تو را در بند می کشد بیزارم ، ای آزادی ، مرغک پر شکسته زیبای من ، کاش می توانستم تو را از چنگ پاسداران وحشت  ، سازندگان شب و تاریکی و سرما ، سازندگان دیوار ها و زندانها و قلعه ها رهایت کنم ، کاش قفست را می شکستم ، و در هوای مرز ها پاک بی ابر بی غبار بامدادی پروازت می دادم ، اما ... دستهای من را نیز شکسته اند ، زبانم را بریده اند ، پاهایم را غل و زنجیر کرده اند و چشمانم را نیز بسته اند ..... و گرنه مرا با تو سرشته اند ، تو را در خویش ، در آن صمیمی ترین و راستین من خویش مییابم ، احساس می کنم ، عمق طعم تو را هر لحظه در خویش میچشم ، بوی تو را همواره در فضای خلوت می بویم ، آوای زنگدار و دل انگیزت  را به ستایش بالهای فرشته خویش در دل ستاره زیر آسمان شبهای تابستان کویر می ماند همواره میشنوم ، ای ... همهء روز با تو ام ، گام به گام همچون سایه با تو همراهم ، هرگز تنهایت نمی گذارم ، همه جا ، همه وقت تو را در کنارم و مرا در کنارت  ، هستم ، چشمهایت را درست بگشای ، نه آن چشمها که با آن متولی می بیند را می بینی ... ، آنگاه که خدا کالبدم را ساخت تو را ای آزادی بجای روح در من دمید ، و بدین گونه با تو زنده شدم ، با تو دم زدم ، با تو به جنبش آمدم ، با تو دیدم و گفتم و شنفتم و حس کردم و فهمیدم و اندیشیدم .... و تو ....ای روح گرفتار من ، میدانی ، که در همهء آفرینش چه نیازی دشوارتر و دیوانه تر از نیاز کالبدی است به روحش ؟ اما .... تو میر غضبهای استبداد ، فراشان خلافت از من باز گرفتند و مرا " تنهایی دردمندم " تبعید کردند و به زنجیر بستند  ، چگونه می توانند از یکدیگر بگسلند که نگاه را از چشم باز نمی توانند گرفت و چشم را از نگاهش باز نمی توانند گرفت و من ای آزادی ! با تو می بینم !

ای   آزادی  خجسته  آزادی ................خواهم که تو را به تخت بنشانم

یاآنکه مرا به پیش خود خوانی................یا آنکه تو را به پیش خود خوانم !

----------------------------------------------

دختر شدن آسان در پنج دقیقه!

اگر شما پسری هستید طالب قرتی‌بازی‌های دخترانه!، نکات زیر را جهت دختر شدن، البته به طور آزمایشی، رعایت کنید:

ابتدا باید ریش و سبیل خود را، البته اگر دارید، (ریش و سبیلو می‌گم بابا!) به سطل خاکروبه بسپارید. هر چند که با زدن سبیل خود، نمی‌توانید درست راه بروید!

اکنون نوبت آن است که تغییراتی چند در سر و صورت خود به وجود آورید. از جمله ابروها را صفا دهید! که البته این نکته امروزه لازم به ذکر نمی‌باشد. زیرا شما معمولا از قبل، این کار را کرده‌اید!

حالا به سراغ لوازم آرایشی مادر یا احیانا خواهر خود بروید. سعی کنید قوطی کرم پودر را روی صورت خود خالی کنید!

در آخر یک مانتو که از شدت تنگی به کیسه‌ی مارگیری شباهت دارد به تن کنید. هر چه تنگ‌تر، اندام ضایع شما زیباتر!

روسری ترجیحا تیتیش خود را سر کنید و آماده خروج از خانه شوید.

کفش پاشنه بلند در اینجا نقش مهمی ایفا می‌کند. هر چند که شما با پوشیدن یک کفش پاشنه‌دار مثل شترمرغ راه خواهید رفت!

حالا شما در خیابان هستید!

هنگام راه رفتن سعی کنید به کل بدن خود پیچ و تاب بدهید! بهتر است برای بهتر قر دادن، مدام آهنگ بابا کرم را با خود زمزمه کنید!

و نکته بسیار بسیار مهم «عشوه شتری» است! شما باید سعی کنید برای کل ملت که در خیابان هستند پشت چشم نازک کنید!

اگر کسی احیانا از شما ساعت پرسید، صدای دورگه و ناهنجار خود را کش دار کنید:

ببخشید خانوم، ساعت چنده؟

اییییییییییش! دو و ربــــــــــع! واااااه!

شما هنگامی که در خیابان راه می‌روید لغات عاشقانه بسیاری را می‌شنوید و مسلما حال می‌کنید!

به منظور جلوگیری از حال کردن بسیار شما با دختر شدن، از ادامه این آموزش معذورم...

 

-------------------------

کلمات

کلمات ارزش ندارد ، بلکه این لحن گفتار است که حقایق را بازگو می کند

--------------------------------

پسر شدن آسان در پنج دقیقه!

 

اگر شما دختری هستید طالب آزادی‌های پسرانه و مدام جمله «کاش من پسر بودم» ورد زبانتان است، بهتر است عجله نکنید و قبل از تغییر دادن جنسیت خود روش زیر را امتحان کنید.

شما برای پسر شدن (البته فقط ظاهری، اونم نه کاملا!) احتیاج به یک شلوار جین فاق بلند! دارید. به علاوه یک سوئی‌شرت گشاد و کلفت که تابلو نشه دختری!

اگر موهای کوتاه تیفوسی دارید که چه بهتر وگرنه اگر موهایتان بلند است و به هیچ وجه حاضر به گذشتن از آن نیستید، از یک کلاه کپ استفاده کنید.

اگر حتی کلاه کپ هم ندارید!، مجبورید کلاه کپ پسر عموی ۱۰ سالتان را که کله‌اش اندازه‌ی فندق است، قرض بگیرید!

اگر می‌خواهید تیریپ شوید!، یک عینک آفتابی را به عنوان چاشنی به محلول مورد نظر اضافه کنید!

حالا شما یک پسر بیریخت بدقواره هستید!

حواستان باشد هنگام خروج از خانه برحسب عادت از مواد مخدره! مثل ماتیک و... استفاده نکنید. چون یه کم تابلو است!

حالا وارد خیابان می‌شوید. اگر در طول راه کسی از شما ساعت پرسید، هیچ احتیاجی نیست با آن صدای کشیده‌ی جیغی مانند پاسخ بدهید! چون این بار هم کمی تابلو می شوید!

شما درحال راه رفتن در خیابان هستید. اما حوصلتان سر رفته است! زیرا مردم دیگر با شما مهربان نیستند! دیگر کسی با لبخند به شما نگاه نمی کند!

شما در تعجبید که چرا مردم اینهمه بداخلاق شدن؟! دیگر، واژگانی از قبیل: «خوشگله، جیگر، برسونمت، بیا بالا، شماره بدم، سلطان غم مادر و...!» به گوش شما نمی‌خورد!

شما دست از پا کوتاهتر(؟!) به خانه برمی‌گردید و ترجیح می‌دهید دختر بمانید!

----------------------------------

 

راههای ترویج سادیسم

 

راه ۱: روزهای تعطیل مثل بقیه روزها ساعتتون رو کوک کنین تا همه از خواب بپرن! ﴿این روش برای افرادی که غیر از سادیسم، رگههایی از مازوخیسم هم دارن پیشنهاد میشه!

راه ۲: سر چهارراه وقتی چراغ سبز شد دستتون رو روی بوق بذارین تا جلوییها زودتر راه بیفتن!

راه ۳: وقتی میخواین برین دست به آب، با صدای بلند به اطلاع همه برسونین!

راه ۴: وقتی از کسی آدرسی رو میپرسین بلافاصله بعد از جواب دادنش جلوی چشمش از یه نفر دیگه بپرسین!

راه ۵: کرایه تاکسی رو بعد از پیاده شدن و گشتن تمام جیبهاتون، به صورت اسکناس هزاری پرداخت کنین!

راه ۶: همسرتون رو با اسم همسر قبلیتون صدا بزنین!

راه ۷: جدول نیمه تمام دوستتون رو حل کنین!

راه ۸: توی اتوبان و جاده روی لاین منتهی الیه سمت چپ با سرعت ۵۰ کیلومتر در ساعت حرکت کنین!

راه ۹: وقتی عده زیادی مشغول تماشای تلویزیون هستن مرتب کانال رو عوض کنین!

راه ۱۰: از بستنی فروشی بخواین که اسم ۵۴ نوع از بستنیها رو براتون بگه!

راه ۱۱: در یک جمع، سوپ یا چایی رو با هورت کشیدن نوش جان کنین!

راه ۱۲: به کسی که دندون مصنوعی داره بلال تعارف کنین!

راه ۱۳: وقتی از آسانسور پیاده میشین دکمههای تمام طبقات رو بزنین و محل رو ترک کنین!

راه ۱۴: وقتی با بچهها بازی فکری میکنین سعی کنین از اونها ببرین!

راه ۱۵: موقع ناهار توی یک جمع، جزئیات تهوع و ﴿گلاب به روتون استفراغی که چند روز پیش داشتین رو با آب و تاب تعریف کنین!

راه ۱۶: ایدههای دیگران رو به اسم خودتون به کار ببرین!

راه ۱۷: بوتیک چی رو وادار کنین شونصد رنگ و نوع مختلف پیراهنهاش رو باز کنه و نشونتون بده و بعد بگین هیچکدوم جالب نیست و سریع خارج بشین!

راه ۱۸: شمعهای کیک تولد دیگران رو فوت کنین!

راه ۱۹: اگه سر دوستتون طاسه مرتب از آرایشگرتون تعریف کنین!

راه ۲۰: وقتی کسی لباس تازه میخره بهش بگین خیلی گرون خریده و سرش کلاه رفته!

راه ۲۱: صابون رو همیشه کف وان حمام جا بذارین!

راه ۲۲: روی ماشینتون بوقهای شیپوری نصب کنین!

راه ۲۳: وقتی دوستتون رو بعد از یه مدت طولانی میبینین بگین چقدر پیر شده!

راه ۲۴: وقتی کسی در یک جمع جوک تعریف میکنه بلافاصله بگین خیلی قدیمی بود!

راه ۲۵: چاقی و شکم بزرگ دوستتون رو مرتب بهش یادآوری کنین!

راه ۲۶: بادکنک بچه هارو بترکونین!

راه ۲۷: مرتب اشتباهات لغوی و گرامری دیگران هنگام صحبت رو گوشزد کنین و بخندین!

راه ۲۸: وقتی دوستتون موهای سرش رو کوتاه میکنه بهش بگین که موی بلند بیشتر بهش میاد!

راه ۲۹: بچه جیغ جیغوی خودتون رو به سینما ببرین!

راه ۳۰: کلید آپارتمان طبقه ۱۳ تون رو توی ماشین جا بذارین و وقتی به در آپارتمان رسیدین یادتون بیاد! ﴿این راه هم جنبه هایی از مازوخیسم در بر داره!

راه ۳۱: ایمیلهای فورواردی دوستتون رو همیشه برای خودش فوروارد کنین!

راه ۳۲: توی کنسرتهای موسیقی بزرگ و هنری، بی موقع دست بزنین!

راه ۳۳: هر جایی که می تونین، آدامس جویده شده تون رو جا بذارین! ﴿توی دستکش یا کفش دوستتون بهتره!

راه ۳۴: حبه قند نیمه جویده و خیستون رو دوباره توی قنددون بذارین!

راه ۳۵: نصف شبها با صدای بلند توی خواب حرف بزنین!

راه ۳۶: دوستتون که پاش توی گچه رو به فوتبال بازی کردن دعوت کنین!

 راه ۳۷: عکسهای عروسی دوستتون رو با دستهای چرب تماشا کنین!

راه ۳۸: پیچهای کوک گیتار دوستتون رو که ۵ دقیقه دیگه اجرای برنامه داره حداقل ۲۷۰ درجه در جهات مختلف بچرخونین!

راه ۳۹: با یه پیتزا فروشی تماس بگیرین و شماره تلفن پیتزا فروشی روبروییش که اونطرف خیابونه رو بپرسین!

راه ۴۰: شیشه های سس گوجهفرنگی و هات سس فلفل رو عوض کنین!

راه ۴۱: موقع عکس رسمی انداختن برای هر کس جلوتونه شاخ بذارین!

راه ۴۲: توی ظرفهای آجیل برای مهموناتون فقط پستهها و فندقهای دهان بسته بذارین!

راه ۴۳: شونصد بار به دستگاه پیغام گیر تلفن دوستتون زنگ بزنین و داستان خاله سوسکه رو تعریف کنین!

راه ۴۴: توی روزهای بارونی با ماشینتون با سرعت از وسط آبهای جمع شده رد بشین!

راه ۴۵: توی جای کارت دستگاههای عابر بانک چوب کبریت فرو کنین!

راه ۴۶: جای برچسبهای قرمز و آبی شیرهای آب توالت هتلها رو عوض کنین!

راه ۴۷: یکی از پایههای صندلی معلم یا استادتون رو لق کنین!

راه ۴۸: توی مهمونیها مرتب از بچه چهار ساله تون بخواین که هر چی شعر بلده بخونه!

راه ۴۹: چراغ توالتی که مشتری داره و کلید چراغش بیرونه رو خاموش کنین!

راه ۵۰: ورقهای جزوه ۳۰۰ صفحهای دوستتون که ازش گرفتین زیراکس کنین رو قاطیپاتی بذارین، یه بر هم بزنین، بعد بهش پس بدین!

----------------------------------

 

 

سوره آدم

 

و همانا گاو را آفریدیم تا انسان هیچ وقت احساس نکند خیلی نفهم است.

و الاغ را آفریدیم تا خوشحال باشد که از انسان خرتر هم هست.

و موش را تا فکر نکند خیلی ترسوست

و میمون را تا هیچ وقت احساس نکند فقط اوست که بی‌دلیل می‌خندد.

و همانا انسان را آفریدیم و به او عقل دادیم و دستور دادیم برود آدم شود.

و دو هزار سال فکر کرد و آدم نشد.

و فرشتگان گزارش دادند که از گاو نفهم‌تر، از الاغ خرتر و از موش ترسوتر است.

و بعد ازآن همه میمونها مطمئن شدند که بی‌دلیل نمی‌خندند.

و خداوند داناست، و زندگی زیباست و شما نمی‌دانید.

و خداوند تواناست، و همانا شما را آفریدیم چون زورمان می‌رسید

ای کسانی که ایمان آورده‌اید، انقدر زور نزنید، زورتان نمی‌رسد.

و این همین است که هست، اگر نمی‌خواهید، بروید بمیرید

و اگر می‌خواهید، پس دیگر نق نزنید

و آنقدر فکر نکنید، کارتان را بکنید، و با خودتان حال کنید، شاید رستگار شوید.

 

------------------------------------------

چهار گام بسوی عاشقی

 

 

۱ ـ حضور در لحظه . زیرا عشق تنها در حال ممکن است.عشق  به گذشته یا آینده درست نیست.

۲ ـ  سموم وجودت را به شهد تبدیل کنی . حسادت و خیانت و دروغ سمهای کشنده عشق هستند.

۳ ـ تقسیم کردن و بخشیدن است.بدیهایت را برای  خودت نگه دار و خوبی ها را با معشوق 

    قسمت کن.

۴ ـ هیچ بودن است .به محض اینکه فکر کنی کسی هستی یا از معشوقت بالاتری ؛ عشق از

    جاری شدن  بازمیماند.

-------------------------------

 

شما ها یک نویسنده بی استعداد نمی شناسین

شما ها یک نویسنده بی استعداد نمی شناسین که احیانا که بلد نباشه نامه بنویسه ؟ که مرتب مرتب بگه اگر قرار باشه آدم نامه بنویسه در قرن بیست و یکم باید و باید نامه هاش عاشقانه باشه ( که نیست ) که اگر عاشقانه باشه احتمالا واحتمالا سیال ذهن  به جریان نوشتن کمک می کنه . نه ؟

 

صبحها حوصلم سر میره میشینم وبلاگ می نویسم ...

دیگه دارم قاطی می کنم ...تو دلم ....

یکی دیگه هم می نویسم که مطمئن شین دیونم یا قاطی کردم ...

فعلا بحث بحث سیاسی هست که معلوم بشه سیاسی هم بلدم....

اشتباه ما

اشتباه ما ساختن "بت" بود نه پذیرفتن "رهبری" آنها. تا وقتی طعم تلخ این دو تجربه، قدرت پذیرفتن هر گونه رهبری را از بدنه سیاسی کشور سلب کرده، گمان راه بردن به سویی روشن خیالی باطل است. آنچه ما امروز نیاز به آموختن داریم پذیرفتن رهبریست بدون ساختن بت و قهرمان از رهبر. پیروزی یک جنبش در رسیدن به مطالبات سیاسی خود نیاز رهبر دارد. ما رهبری همچون "فیدل کاسترو" را تجربه کرده ایم. این تجربه نباید ما را بر آن دارد تا نفس وجود رهبر را نفی کنیم، بلکه باید به فکر رهبری چون "نلسون ماندلا" باشیم.

 

 

 

 

 

 

 

آشنایی یک اتفاق است

 

 

آشنایی یک اتفاق است و جدایی یک قانون . حال نمی دانم که من و تو قانون گذاریم یا قانون شکن . وقتی به دنیا آمدم به من گفتند دوست بدار . حال که عاشقانه عشق می ورزم به من می گویند فراموش کن . زندگی ما همچون قمار است ، قماری که تمام آن باخت است .

 

--------------------------------------

زندگی قطره آبیست که آن روز ز چشم تو چکید....

 

 

زندگی چیست؟
یاد دارم که شبی پرسیدم
از دل خویش ... که این زندگی بی معنا...
به کجا می بردم؟....
یاد دارم که از او پرسیدم:
معنی زندگی و عشق به فرداها چیست؟...
آری...آن روز...
دلم غمگین بود
زمین تابوت پستی بود....
زمین هر برگ زردی را به کام خویش می خواند...
آری آری برگ ریزان بود....
در کنار پنجره می دیدم این آغوش پست خاک را...
وصدایی که هر از چند ز برگی می خاست...
ولی اندوه که در وسعت این شب گم بود...
باز پرسیدم: دل من!
معنی زندگی و عشق به فرداها چیست؟
مگر این مرگ نشان از غم فرداها نیست؟
پاسخ آمد که اگر مرگی هست... در پی اش زندگی و تدبیری است...
زردی برگ چنین می گذرد که در این خاک شود...
و اگر سبزی آن برگ برایت زیباست
بر تن تازه آن ساقه نگر
منتظر باش که تا چلچله ها برگردند....
آری آری زندگی این است...
انتظار و در طلب ماندن...
باز گفتم زندگی باید همین باشد...
انتظار دیدن یک برگ را... در فراسوی دلم کشتن...
پاسخ آمد که برو در تن آن رود نگر...
که چنین می غرد...
که چنین می شکند در پی هم...
صخره ها را...
و چنین می کوبد...
و چنین می تازد...
آری آری...
زندگانی این است...
زندگی آواز است
زندگانی ساز است... که صدایش از توست....
زندگی شاید همان عشق به باران باشد...
زندگی... باران است
زندگی دیدن اندوه وغم یاران است...
زندگی قطره آبیست که آن روز ز چشم تو چکید....
و به قولی:
(( زندگانی یاد است
دلم از یاد کسان هر شبه در فریاد است))
زندگی مرغ اسیریست که آن روز ز دست تو پرید...
زندگانی این است...
زندگی یک لحظه ...زندگی پروازاست
زندگی عشق به دریاست...زندگی پاییز است...
زندگی تنهاییست...
زندگی با هم و با هم گفتن...
زندگی یک آن است...
زندگی آغاز است...
زندگی پایان است...
زندگی فکر و خیالی است که تا اوج تو را میخواند...
زندگی اضداد است...
زندگی خاموشی است...
و دگر هیچ...
صدا پایان یافت...
آری آری ...در کنار پنجره...
سوی دیگر نغمه باران به گوشم ناله ها میکرد...
صدایش...ضربه های قطره ها بود
صدایش...مبهم و بی انتها بود
وصدا نجوا کرد:
زندگی قطره آبیست که آن روز ز چشم تو چکید
آری آری قطره ها بودند...
که در سویی به روی سنگفرش کوچه...
و در این سو...
به روی سنگفرش گونه ها آرام می گفتند...
زندگی قطره آبیست که آن روز ز چشم تو چکید...
آری آری...
زندگی را با نم چشمان خود احساس می کردم.....

----------------------------------

 

یک ضرب المثل انگلیسی

«تجربه مدرسه خوبی است، اما شهریه اش سنگین است.»

تجربه کردن مطلوب است،

ولی گاهی برای یک تجربه بهایی سنگین باید پرداخت؛

و

گاه شخص ناتوان از جبران نتایج حاصل از یک تجربه است.

 

-----------------------------

تولد

 

 

 

برای آنکه کمی ، حتی اگر شده کمی ، زندگی کرد؛ دو تولد لازم است... تولد جسم و سپس تولد روح. هر دو تولد مانند کنده شدن هستند. تولد اول بدن را به این دنیا می افکند و تولد دوم روح را به آسمان می فرستد.... تولد دوم به نظر من آن زمانی هست که انسان عشقش را می بیند...

------------------------------------

 

وقتی دعا می کنیم

 

 

 ما اکنون وقتی دعا می کنیم، تقریبا مطمئن هستیم که بخشیده می شویم!!! قبل از گناه بارها احساس

 پشیمانی می کنیم ولی باز گناه می کنیم... چون گمان می بریم حتما بخشیده می شویم یا شاید چون

 فکر می کنیم که گناه حق ماست... وجودمان پر از جسد است. جسد افکار و عقاید و کلمات و حتی

 عشق.... تا این اجساد را دور نریزیم هزار بار هم به گناه دست می زنیم.... جدا چرا با وجود

 پشیمانی قبل از گناه باز به گناه دست می زنیم؟ »


 گناه در دید افراد مختلف خیلی متفاوت است و به سن هم قطعا ارتباط دارد. بچه که بودم بیدار

 کردن کسی را از خواب با سر و صدایم گناه می دانستم.......

-------------------------------

 

چه بگویم ؟ سخنی نیست

 

 

می وزد از سر امید، نسیمی

لیک تا زمزمه ای ساز کند

در همه خلوت صحرا

به روش

نارونی نیست

چه بگویم ؟ سخنی نیست

-------------------------------------

حس آدم‌ها

 

حس آدم‌های رفتنی را پیدا کرده‌ام ... آدم‌هایی که به زودی محیط‌شان را ترک می‌کنند. دیگر هیچ کدام از آن آدم‌های قبلی را نخواهند دید و همه رابطه‌های قبلی‌شان مضمحل می‌شود.بعضی وقت‌ها از این خوش‌حال‌ام. خوش‌حال‌ام که به دنیایی وارد می‌شوم که دیگر کسی من را نمی‌شناسد، ‌پیش ذهنیتی نسبت به من ندارد: حافظه‌ای وجود ندارد برای پیش‌قضاوت در مورد تو. اما گاهی هم ناراحت‌ام. ناراحت از زمانی که صرف ایجاد این همه رابطه انسانی کرده‌ام. رابطه‌هایی که گاهی از جنس احترام بوده است و گاهی از جنس دوستی و گاهی از جنس صمیمیت.دلیلی ندارد که این‌ها بخواهد نابود شود ولی نمی‌دانم چرا این‌گونه حس می‌کنم که همه‌شان از بین می‌رود. جامعه فعلی‌ام به همین روند ادامه می‌دهد و مرا فراموش می‌کند و من صاحب نوستالژی  جدیدی می‌شوم در حالی که در واقعیت لزومی به داشتن چنان حسی برای‌ام وجود نخواهد داشت.عجیب است ... این روزها حس خاصی نسبت به رابطه‌ام با افراد پیدا کرده‌ام. یک جور حس بدبینی ... بدبینی‌ای که می‌خواهد همه رابطه‌های‌ام را نابود کند.

 

 

 

---------------------------------------

عشق را در قلب خود جستجو کن

 

پرسش: لطفاً تفاوت میان یک عشق سالم به خود و غرور نفسانی را توضیح دهید؟


پاسخ: هر چند که شبیه به هم به نظر می
آیند، اما بسیار متفاوتند. داشتن یک عشق سالم به خویشتن، ارزشی مذهبی است. کسی که خودش را دوست نداشته باشد، هرگز قادر نخواهد بود دیگری را دوست بدارد. نخستین موج عشق باید در قلب خودت برخیزد. اگر برای خودت برنخیزد، برای دیگری نیز بر نخواهد خاست زیرا هر کس دیگر از تو به خودت دورتر است.
مانند پرتاب سنگ به درون دریاچه
ای آرام است. نخستین موج در اطراف آن سنگ به وجود میآید و سپس امواج منتشر می‎‎شوند و دور میگردند. نخستین موج عشق باید در اطراف خودت شکل بگیرد. انسان باید بدن خودش را دوست بدارد، روح خودش را دوست بدارد. انسان، باید، تمامیت وجودش را دوست بدارد. این طبیعی است؛ و گرنه، هرگز‌ قادر به بقا نخواهی بود؛ و این زیباست، زیرا که تو را زیبایی میبخشد. کسی که خودش را دوست دارد، با وقار و متین میگردد. کسی که خودش را دوست دارد حتماً ساکتتر، مراقبهگونتر و شاکرتر از کسی است که خودش را دوست ندارد.
اگر خانه
ات را دوست نداشته باشی، آن را تمیز نخواهی کرد؛ آن را رنگآمیزی نخواهی کرد، اطراف آن را با گلهای نیلوفر تزیین نخواهی کرد. اگر خودت را دوست نداشته باشی، در اطراف خودت باغچهای زیبا نخواهی آفرید. تو خواهی کوشید تا نیروهای بالقوهات را رشد دهی و هر آن چه را که در وجود داری بیان و آشکار سازی. اگر عاشق خودت باشی، برخودت باران عشق خواهی بارید و خویشتن را از آن تغذیه خواهی کرد. و اگر عاشق خودت باشی، حیرت زده خواهی شد: دیگران نیز تو را دوست خواهند داشت. هیچکس فردی را که عاشق خودش نباشد دوست نخواهد داشت. تو، اگر نتوانی حتی خودت را دوست بداری، چه کس دیگری زحمت آن را خواهد کشید؟ و کسی که خودش را دوست نداشته باشد، نمیتواند خنثی بماند. یادت باشد، در زندگی هیچ چیزی خنثی نیست.
کسی که خودش را دوست نداشته باشد، نفرت دارد، باید متنفر باشد
زندگی نمیتواند خنثی باشد. زندگی همیشه انتخاب است. اگر دوست نداشته باشی، به این معنی نیست که میتوانی فقط در حالت دوست نداشتن باشی. نه، تو نفرت خواهی داشت.
و کسی که نفرت داشته باشد مخرب می
گردد. و کسی که از خودش نفرت داشته باشد، از سایرین نیز متنفر خواهد بود: او پیوسته در خشم و عصبیت و خشونت است. کسی که از خودش متنفر باشد، چگونه میتواند امیدوار باشد که دیگران دوستش بدارند؟ تمام زندگیش نابود خواهد شد. عشق ورزیدن به خود، یک ارزش مذهبی والاست.
من به شما عشق به خود را می
آموزم. ولی به یاد بسپار، عشق به خود، غرور نفسانی نیست، ابداً چنین نیست. در واقع، درست بر خلاف آن است. کسی که خودش را دوست داشته باشد، درخواهد یافت که خودی در او وجود ندارد. عشق، همیشه نفس را ذوب میکند. این یکی از اسرار کیمیاگری است که باید آموخته، درک و تجربه شود: «عشق، همیشه نفس را ذوب میکند». هر گاه عشق بورزی، «خود» از بین میرود. وقتی عاشق زن یا مردی هستی، دست کم برای چند لحظه که عشق واقعی وجود داشته باشد، خودی در تو نخواهد بود، نفسی در کار نخواهد بود.
عشق و نفس نمی
توانند با هم وجود داشته باشند. مانند نور و تاریکی هستند: وقتی نور بیاید،‌تاریکی ناپدید میگردد. اگر خودت را دوست داشته باشی، شگفتزده خواهی شد. عشق به خود، یعنی از میان رفتن خود. در عشق به خود، خودی وجود نخواهد داشت.
تضاد در این
جاست، عشق به خود کاملاً بیخودی است. این عشقی خودخواهانه نیست. زیرا هر کجا نور باشد تاریکی نیست و هر کجا عشق باشد، نفس نیست.
عشق، نفس یخ بسته را ذوب می
کند. نفس، مانند قطعهای از یخ است و عشق مانند خورشید بامدادی. گرمای عشق میآید و نفس را ذوب میکند. هر چه خودت را بیشتر دوست بداری، نفس کمتری در خودت خواهی یافت.
و آن گاه این عشق، به مراقبه
ای بزرگ مبدل خواهد شد، یک گام بزرگ به سوی خداوند. تا جایی که به عشق به خود مربوط میشود، تو این را نمیدانی، زیرا تو خودت را دوست نداشتهای. ولی دیگران را دوست داشتهای؛ لمحاتی از آن، شاید، برایت روی داده باشد. شاید لحظات کمیابی را داشتهای که در آن، ناگهان تو نبودهای و فقط عشق وجود داشته، تنها انرژی عشق جاری بوده، از هیچ مرکزی، از هیچ جا به هیچ جا. وقتی دو عاشق با هم نشسته باشند، دو هیچ کنار هم نشستهاند، دو صفر. و زیبایی عشق در همین است، تو را کاملاً از خویشتن تو، تهی میسازد.
خودت را به درون عشق بریز تا در دنیای درون فضایی ایجاد شود. زیرا خداوند وقتی وارد می
شود که در درون تو فضایی برای او باشد. و فضایی بزرگ مورد نیاز است، زیرا تو بزرگترین میهمان را دعوت میکنی. تو تمام هستی را به درونت دعوت میکنی. تو به یک هیچ بینهایت نیاز داری. بهترین راه برای هیچ شدن، عشق است.
پس یادت باشد، غرور نفسانی ابداً عشق به خود نیست. غرور نفسانی، درست نقطه
ی مقابل آن است. کسی که قادر نبوده خودش را دوست بدارد، نفسانی میگردد. غرور نفسانی را روانشناسان، «خودشیفتگی» میخوانند.
شاید تمثیل نارسیسوس را شنیده باشید: او عاشق خودش شد. با نگاه کردن به سطح دریاچه، او عاشق تصویر خودش شد.
حالا تفاوت را ببین: کسی که عاشق خودش باشد، عاشق تصویرش نخواهد شد؛ او فقط خودش را دوست دارد. نیازی به آینه ندارد. او خودش را از درون می
شناسد. آیا تو نمیدانی که وجود داری؟ آیا برای اثبات وجودت نیاز به سند و برهان داری؟ آیا به آینه نیاز داری تا ثابت کند که تو هستی؟ اگر آینه نبود تو به هستی و وجود خودت تردید میکردی؟
نارسیسوس عاشق بازتاب صورت خود شد
نه عاشق خودش. این واقعاً عشق به خود نیست. او عاشق بازتاب خودش شد؛ بازتاب، همان دیگری است. او دو تا شده بود، تقسیم شده بود. نارسیسوس شکاف برداشته بود، او به نوعی شکاف شخصیتی دچار گشته بود. و این برای بسیاری از کسانی که میپندارند عاشق هستند روی میدهد. وقتی عاشق زنی میشوی، تماشا کن، هشیار باش. شاید چیزی جز خود شیفتگی نباشد. چهرهی آن زن، چشمانش و کلامش، شاید هم چون دریاچهی نارسیس عمل کرده باشد و تو بازتاب وجود خودت را در آن دیدهای.

لطیفه:
دو عاشق در کنار ساحل دریا نشسته بودند، شبی مهتابی که ماه تمام در آسمان می
درخشید و امواجی عظیم در سطح دریا به وجود آمده بود. مرد با صدای بلند به دریا گفت «حالا موجهای بزرگت را بیاور! بالا بیا! موجهای عظیمت را نشان بده!» و امواجی بزرگ در سطح دریا پدید میآمدند و به سوی ساحل هجوم میآوردند.
زن نزدیک
تر شد و گفت «آه، من همیشه این را میدانستهام که تو یک معجزهگر هستی!، حتی امواج دریا هم از تو اطاعت میکنند!»
آری، چنین است. زن از مرد تمجید می
کند و مرد از زن یک تملق دو جانبه. زن میگوید «هیچ کس به اندازهی تو قوی و خوب نیست! تو بزرگترین انسانی هستی که خدا آفریده. حتی اسکندر کبیر هم با تو قابل مقایسه نیست!» و تو باد میکنی، سینهات دو برابر میشود و سرت شروع میکند به باد کردن. و تو به زن میگویی «تو بزرگترین مخلوق خدایی. حتی کلئوپاترا نیز به زیبایی و وقار تو نبود. هیچ زنی مانند تو زیبا آفریده نشده!» این چیزی است که شما عشق میخوانید! این یعنی خودشیفتگی: مرد، دریاچهای آرام میشود و زن را بازتاب میکند و زن دریاچهای آرام میگردد و مرد تصویر خویش را در او میبیند. در واقع نه تنها واقعیت دیگری را بازتاب نمیکنند، بلکه آن را تزیین هم میکنند و به هزار و یک شکل آن را زیباتر جلوه میدهند. این چیزی است که مردم عشق میخوانند. این عشق نیست، این یک ارضای نفس دو جانبه است.
عشق واقعی، چیزی از نفس نمی
شناسد. عشق واقعی از همان ابتدا از بینفسی آغاز میکند.
طبیعتاً، تو این بدن را داری، این وجود، و تو در آن ریشه داری پس از آن لذت ببر، آن را غنی کن و آن را جشن بگیر. مساله
ی غرور یا نفس در کار نیست، زیرا تو خودت را با هیچ کس مقایسه نمیکنی. نفس، فقط با مقایسه وارد میشود. عشق به خود مقایسه نمیشناسد. تو، خودت هستی، همین. تو نمیگویی که دیگری از تو پستتر است؛ تو ابداً مقایسه نمیکنی. هر گاه مقایسه پیش آمد، بدان که عشق وجود ندارد و راه کار ظریف نفس است.
نفس از طریق مقایسه به زندگی ادامه می
دهد. وقتی به همسرت میگویی «دوستت دارم»، این یک چیز است؛‌ ولی وقتی به زنی میگویی «کلئوپاترا در برابر تو هیچ است» این چیز دیگری است، درست نقطهی مقابل است. چرا کلئوپاترا را به میان آوردی؟ آیا نمیتوانی این زن را بدون به میان کشیدن کلئوپاترا دوست بداری؟ کلئوپاترا برای این آمده تا نفس را باد کند. همین مرد را دوست بدار؛ چرا اسکندر کبیر را به میان میآوری؟
عشق مقایسه نمی
شناسد. عشق بدون مقایسه دوست میدارد.
پس هر گاه مقایسه وجود داشت، به یاد آر که غرور نفسانی و خودشیفتگی است نه عشق، و تنها آن گاه که مقایسه حذف شد، عشق خواهد بود: چه به خود و چه به دیگری. در عشق واقعی، تقسیم
بندی وجود ندارد. عشاق در درون یکدیگر ذوب میشوند. در عشق نفسانی، تقسیمات بزرگی وجود دارند: تقسیم عاشق و معشوق. در عشق واقعی ارتباطی وجود ندارد. بگذار تکرار کنم. در عشق واقعی ارتباطی وجود ندارد، زیرا دیگر دو فرد وجود ندارند که به هم مرتبط باشند. در عشق واقعی فقط عشق وجود دارد، یک شکوفایی،‌یک رایحه، یک ذوب شدن، یک ملاقات. فقط در عشق نفسانی است که دو نفر وجود دارند: عاشق و معشوق و هر گاه عاشق و معشوق وجود داشته باشند، عشق از بین میرود. هر گاه عشق واقعی وجود داشته باشد، عاشق و معشوق، هر دو در عشق ناپدید میشوند. عشق پدیدهای بسیار عظیم است؛ تو نمیتوانی در آن زنده بمانی. عشق واقعی همیشه در زمان حال است. عشق نفسانی همیشه یا در گذشته است و یا در آینده.
در عشق واقعی، خنکای شهوانی نیز وجود دارد. به نظر متناقض می
رسد. ولی تمام واقعیتهای بزرگ زندگی متناقضاند و برای همین من آن را «خنکای شهوانی» میخوانم: گرما وجود دارد، ولی داغی در آن نیست. مسلماً گرما هست، ولی هم چنین خنکی نیز هست. یک حالت آرام و خنک و تحت کنترل. عشق، انسان را کمتر تبآلوده میسازد. ولی اگر عشق نفسانی باشد، آن گاه داغی بسیار وجود دارد. آن گاه شهوت مانند تب وجود دارد و خنکایی نخواهد بود.
اگر این موارد را به یاد داشته باشی، معیارهای قضاوت را خواهی داشت. اما به یاد داشته باش که انسان باید از خود شروع کند. راه دیگری نیست. انسان باید از جایی که هست شروع کند.
خودت را دوست بدار، شدیداً عاشق خودت باش و در همین عشق، غرور تو، نفس تو از میان خواهد رفت. و هر گاه نفس تو از میان رفت، عشق تو، به دیگران نیز خواهد رسید. و این دیگر ارتباط نیست، بلکه سهیم شدن است. و این دیگر رابطه
ی فاعل / مفعولی نیست، بلکه ذوب شدن و با هم بودن است، دیگر تب آلوده نخواهد بود، یک احساس شدید اما خنک خواهد بود. هم خنک و هم گرم. این عشق، نخستین طعم از متناقض بودن زندگی را خواهد چشاند.

 

 

-------------------------

عاشق ، یک عاشق باش .

 

از دوست داشتن تا عاشق بودن راه طولانیه ، راهی از رنج و عشق و صبوری

و هر کسی به  این راه آشنا نیست پس عاشق اون کسی باش که جواب  عشق رو خوب بده......

 

 

--------------------------

من و دل

 

آروم ، آروم ، رفته بودی

تو از دلم کنده بودی

انگار ، نه انگار که یک روز

تو با دلم ، مونده بودی

آروم ، آروم ، با دلم از

تنهایا گفته بودم

همون دلی رو که یک روز

خودم بهت بسته بودم

دل میگه مهربونی

رفیقی ، همزبونی

من میگم ، آخه من چی

همش به فکر اونی

دل میگه آروم بگیر

به این یکی خو بگیر

من میگم ، روی خوش تر

نشون نده ، روح بگیر

دل میگه همنشینه

رفیق دلنشینه

من میگم ، عادتت شد

دشمن خوش نشینه

آروم ، آروم ، گریه کردم

از بخت بد شکفه کردم

از تو پیش ،  دل تنها

بد گفتم و گله کردم

دل میگه سهم من چیست

مرحم درد من چیست

رفته بهار عمرم

آرزوهای من چیست

من میگم ، باشد یک بار

برای آخرین بار

اونم ، بخاطر تو

می بخشمش ، من این بار

یه شاخه گل ، خونه بفرست

سبد ، سبد ، بوسه بفرست

بگو که بی تو ، میمیرم

پیغوم بده ، نومه بفرست

 

--------------------------

قلب من پا برجا خواهد ماند

 

هر شب در رویایم تو را می بینم ، تو را حس می کنم

این راهی ست که از آن می دانم تو پا برجا هستی

از آن سوی فاصله های دور

آمده ای که نشان دهی پا برجا هستی

نزدیک یا دور ، هر جا که هستی

یقین دارم که این قلب ، پا برجاست

یک بار دیگر این دریچه را باز کن

تا ببینی اینجا در قلبم هستی

و قلب من همچنان پا برجا خواهند ماند

می توانیم یک بار عشق را تجربه کنیم و عمری را عاشق بمانیم

و هرگز سرد نشویم تا اینکه بمیریم

عشق زمانی بود که به قلبن آمدی ، زمانی ناب که نگاهش داشتم

تا زنده ام پا بر جا خواهیم بود

ما همیشه همینطور خواهیم بود

جایت در قلبم مطمئن است

و قلب من همچنان پا برجا خواهند ماند

------------

 

اگر کسی دوستت دارد

 

اگر کسی دوستت دارد .

تا وقتی بی چون و چرا دوستت نداشته باشد ، بی فایده ست

آن که کنار توست خوشبخت است ،

اگر کسی را می خواهی شادی بیاورد ، شادی بی چون و چرا

بلندتر از بلندترین درخت

احساس این لحظات این است .

گودتر و گودتر می رود اگر حقیقت داشته باشد

اگر کسی محتاج تو باشد ،

تا وقتی بی چون و چرا محتاج نباشد ، بی فایده ست

سال های خوشی سال های سخت

تمام سال هایی که در پیش اند هرچه می خواهد بشود .

چه کسی می داند این راه ما را به کجا می برد

ابلهان پاسخی دارند

ولی اگر بگذاری دوستت بدارم

مطمئن باش دوستت خواهم داشت

بی چون و چرا

-------------------------------

 

 

اعلامیه عشق

 

تو شوالیه زرهپوش من هستی

فاتح قلب من

وقتی لبخندت را نشانم می دهی می بینم

جهانی راستین بر می خیزد

رود ، عمیق تر می شود . باورش کن

توئی تمام آن چه این بازوانم می خواهند در آغوش گیرند

که همه چیز غرق رود شود

این قلب طلا را به تو می دهم

پس گوش کن ، تویی آن که به او اطمینان دارم

در هر تماسی با تو احساسی از جادو دارم

سوگند می خورم فرمانبردار آسمان های برین باشم

امشب در برابرت عشق و علاقه ام را اعلام می کنم

درست مانند لیلی که به مجنون تعلق داشت

می توانی آماده ی ماندن شوی چون نخواهم گذاشت بروی

در داغ شب

شیرینی مرا بر لبانت می چشی

خوش تر از رویائت خواهمش ساخت

برای باقی عمر

پس گوش کن ، تویی آن که به او اطمینان دارم

در هر تماسی با تو احساس از جادو دارم

سوگند می خورم فرمانبردار آسمان های برین باشم

امشب در برابرت عشق و علاقه ام را علام می کنم

من حال هـسـتم

 

 

 

قلم و رنگ در اختیار شماست بهشت را نقاشی کنید و بعد وارد شوید .
من در حال ام !
من از حال ام !
نه گذشته و نه آینده ، جنس من حال است .
تا حال هیچگاه فرصتی نیست . از حال گذشتن ابتکار می خواهد . از حال گذشتن ذکاوت ، هــوش ، استعداد می خواهد . در خود می جویم که چگونه در حال بمانم و از حال بگذرم ! آنچه در گذشته است حسرت و آه و کنایه ، آنچه در آینده است ؛ کاش و امید و آرزو است . اما آنچه در حال است ؛ شجاعت و جسارت است ، تلاش و کوشش است ، رفتن و به زمین خوردن است ، جستجو و یافتن است ، تمنا و رسیدن است .
من در حال ام و به لحظه می اندیشم ، به اکنون .
من در لحظه ام ، من آن ام !
من تصور مبهم گذشتگان ام .
من خیال باطل آیندگان ام .
من طول و عرض زندگی ام .
من سراشیبی زمان ام .
من خود لحظه ام .
من از زمان اکنون سخن می گویم ، از ابتدای حال ، از ساعت صفر در لحظه !
من اینجا ( زمان ، مکان ) هستم .
من تصویر یک امروزام .
من یقه پیراهن هر روزام .
من صدای شعر حال ام ، شعر نو ، شعر اکنون
من حافظه ی زمان ام .
من فعل هستم ( بودم ، هستم ، خواهم بود ) ام!
من نگاه چشم ام بر روی حال ، اکنون .
من از همینک ام ( که آغاز شدم).
من زمزمه نزدیک ترین ترانه ام .
من تابش خاطره خود ام !
من حال ام ، من ...

اکنون قلم در اختیار من است / اکنون هنر نیاز من است / اکنون رنگ هدف من است.

 

دستمو گذاشتم روی صورتش... یکمی پایینتر از چشماش...

 

 

صورتش داغ بود...داغ داغ

یه قطره اشک اومد روی انگشتم... بعد روی دستم....یه خط آبی کشید تا آرنجم...

چشماش داشت نگام می کرد...خیلی سرد..... بی رمق بی رمق...

یه تکونی داد به لباش...می خواست حرف بزنه....صداش  بالا  نمیومد

دستمو گذاشتم رو لباش ....گفتم هیس.....

چشماشو به زور باز نگه داشته بود... ولی خیس بودن...چشماش....گونه هاش...

صورتش....همه بدنش خیس بود....خیس خیس...داغ داغ...

یه دستمو گذاشتم رو قلبش... با اون یکی دستم دستشو گرفتم گذاشتم روی قلبم....

دستاش نا نداشت... کبود بود...کبود کبود......

گفتم گوش کن....صدای قلبشو میشنیدم....آروم بود....آروم آروم.....

می دونستم صدای قلبمو میشنوه...هرثانیه تند تر می زد...

چشمام دیگه همه چیزو محو می دید....از پشت یه پرده پر از آب صورتشو نگاه کردم....سفید بود سفید سفید.....

دستشو آورد بالا...اشکامو پاک کرد.....

دوباره دستشو برد پایین گذاشت رو قلبم......

صدای نازکش اومد بیرون...اشکاتو نبینما.....

.........................................................................

نفسم داشت تند تر می شد....قلبم تند تر می زد.....

دستم رو سینش بود... صدای قلبشو میشنیدم.....

آروم آروم بود...آروم.....آروم..........آروم..................آر............

دیگه هیچی نمیشنیدم......فقط صدای یه بوق ممتد......صدای نفسهام.....

صورتمو گذاشتم رو قلبش..... بدنش داغ بود...داغ داغ......

بدنش خیس بود..........خیس خیس........

بدنش سرد بود ..........سرد سرد..........

روی قلبش پر ازآب بود....پر از آب......

نفسم آروم بود ...........آروم آروم.........

هوا سنگین بود...........سنگین سنگین....

تنش خیس بود..........خیس خیس..........

قلبم سیاه بود ...........سیاه سیاه............

قلبش آبی بود...........آبی آبی..............

قلبش آروم بود ........آروم آروم...........

من بودم....یه صورت خیس.... یه هوای سنگین.....یه آواز مبهم..............