نا شناس

بسیار جالب

نا شناس

بسیار جالب

من نمی‌توانم عشق را تعریف کنم؟


بهتر است به جای اینکه فقط به فکر گرفتن باشید, به بهره‌مند کردن دیگران از آنچه برایتان واقعاً ارزشمند و خوشایند است, بپردازید. اگر بدهید, می‌گیرید؛ راه دیگری وجود ندارد. بیشتر مردم در پی این هستند که چگونه بقاپند و به چنگ بیاورند. همه می‌خواهند بگیرند و به نظر می‌رسد که کسی از دادن و بخشیدن لذت نمی‌برد. مردم با اکراه می‌بخشند؛ اگر هم ببخشند, برای این است که در ازایش چیزی بگیرند. انگار که دارند معامله می‌کنند. آنها همیشه حواسشان جمع است تا بیش از آنچه که می‌دهند, به دست بیاورند و این چیزی نیست جز کاسبی و معامله!
ولی عشق, معامله نیست. بنابراین با عشق کاسبکارانه برخورد نکنید. در غیر این صورت, زندگی را همراه با عشق و دیگر زیبایی‌های آن از کف می‌دهید. هیچ کدام از زیبایی‌های واقعی دنیا با داد و ستد به دست نمی‌آید. معامله و کاسبی با عشق, یکی از زشت‌ترین چیزها در دنیاست. ولی جهان هستی, هیچ چیز درباره‌ی معامله و داد و ستد نمی‌داند. شکوفه دادن درخت‌ها, درخشیدن ستاره‌ها, اینها هیچ کدام ربطی به کاسبی ندارند؛ نه لازم است پولی برای آنها بدهی و نه کسی از تو چیزی طلب می‌کند. پرنده‌‌ای که پشت در خانه‌ی تو می‌نشیند و نغمه‌ای خوش سر می‌دهد, از تو تقاضای دریافت تقدیرنامه یا چیز دیگری نمی‌کند. پرنده نغمه‌اش را می‌خواند سپس با رضایت و شادمانی و بدون آنکه نشانی از خود بر جای بگذارد, پر می‌کشد و می‌رود. عشق نیز این‌گونه رشد می‌کند؛ ببخش, و در انتظار پاداشی برای بخشیدن عشق نباش
.

عشق می‌آید, عشق هزاران برابر می‌آید, ولی باید خودش بیاید. نباید آن را مطالبه کنی, زیرا در این صورت هرگز نمی‌آید. اگر عشق را به زور بطلبی, در حقیقت آن را از بین می‌بری. بنابراین فقط ببخش. در آغاز این کار سخت به نظر خواهد رسید. زیرا در طول زندگی به تو آموخته‌اند که بگیری, نه اینکه ببخشی. در ابتدای کار, بایستی با خودخواهی درونی خویش بجنگی. عضلاتت سخت شده‌اند, سرما بر قلبت سایه افکنده است, بی‌روح و بی‌احساس شده‌ای. ولی هر قدم که در این نبرد به پیش بگذاری, راه برایت هموارتر می‌شود و بتدریج یخ‌ها ذوب شده, رودخانه‌ی عشق در تو جریان می‌یابد.
انسان بالغ در تنهایی خویش شاد است _ تنهایی او چون ترانه‌ای خوش است, تنهایی او یک جشن است. انسان بالغ کسی است که می‌تواند با خودش شاد و خوشبخت باشد. تنهایی او به معنای غریبی و بی‌کسی نیست. تنهایی او مراقبه و خلوت کردن با خود است.
پس در وهله‌ی اول, یاد بگیرید که شخصیتی مستقل و منحصر‌‌به ‌فرد داشته باشید. در وهله‌ی دوم, هیچ گاه در پی کمال مطلوب نباشید و از هیچ کس و هیچ‌چیز توقعی نداشته باشید. به مردم عادی عشق بورزید. مردم عادی هیچ چیز از دیگران کم ندارند. در حقیقت همه‌ی این مردم به ظاهر عادی, استثنایی هستند, زیرا هر انسان به نوبه‌ی خویش منحصر‌به فرد و بی‌بدیل و شایسته‌ی احترام است.
ببخشید, بدون شرط و شروط ببخشید. آنگاه است که عشق را درک خواهید کرد. من نمی‌توانم عشق را تعریف کنم, ولی می‌توانم راهی را که عشق در آن پرورش می‌یابد به شما نشان دهم؛ به شما نشان می‌دهم که چه‌گونه یک بوته‌ی گل رز را بکارید, چه‌طور آن را آبیاری کنید, چه‌طور به آن کود بدهید و چه‌گونه از آن محافظت کنید. آنگاه روزی خواهد رسید که گل رز, ناگهان و بی‌خبر, شکوفا و متجلی می‌شود و خانه‌ی شما را آکنده از عطر می‌کند. عشق نیز به همین ترتیب شکوفا می‌شود.
مثل یک
گل رز!


                                                                           
وسلام

تیک تیک


ساعت ۹:۳۰ صبح از خواب بیدار میشم . تا ساعت ۱۰:۰۰ صبح که نیم ساعت وقت دارم که صبخانه و از خواب بپرم چون خوابم سنگینه و بعد میام بسوی محل کار تا ساعت ۱۶:۰۰ بعدش دوباره میام منزل تا ساعت ۱۷:۰۰ بعدش تو این فاصله زمانی کارایی که تو محل کار نمی تونم بکنم رو تو منزل انجام میدم و ناهار هم میخورم و بعد اون ساعت ۱۷:۰۰ برمی گردم بسوی محل کار یعنی شیفت دوم کاریم شروع میشه و پایان ساعت کاریم ۲۲:۳۰ هست . بر میگردم منزل الان ساعت ۲۳:۰۰ هست . غذا میخورم . اینترنت میرم . و با کامپیوتر کار میکنم بعد مامان میگه وقت خوابه ساعت ۰۰:۳۰ هست برو بخواب محمد ( دادشم ) صبح زود بیدار میشه تو تا ساعت ۹ میخوابی منم میگم اون ساعت ۴ بعدظهر میاد و من ساعت ۵/۱۰ شب میگن این قانون . هر روز همین برنامه هست حتی جمعه ها . اینم زندگی من ... اگه بهتون بگم که من ۱سال و ۴ ماه از محلمون برای تفریح بیرون نیومدم اگه هم اومدم مسئله کاری بوده باورت نمیشه مثل قضیه اعتراف.
جمعه تولدم بود خسته بودم خیلی زیاد . تنهام دلم گرفته بود . حوصلم سر رفته بود دوستان اومدن زحمت کشیدن و من زحمتشونو پاک کردم بازم معذرت ... من تو بد شرایطی بودم من نمی دونستم اینقدر شاکی میشنو بهم توهین میکنم ولی مهم نیست .. گذشت من نمی دونم چطوری بگم به خیلیا چیز یاد دادم و پشت سرم زدن برام مهم نبود . زندگی مسخره ای هست .
زندگی لیسیدن عسل از روی بوته خار می باشد 
نیکولاس یه شخصیت تنهاست
به قول یکی از آشنایان من دیونه از نوع خوبش هستم ( دیونه خوب ) که همه آدما بخاطر سادگیش سرش کلا میزارن ، از صداقتش سوئ استفاده میکنن . خوب اونم قاط میزنه یه حرکاتی از خودش نشون میده که بیا ببین و حرفی میزنه که ناجوره . خدا نکنه............ بیخیال
اینم زندگی من تو ۲۴ ساعت بود

تیک تیک

نصیحتی در باب صفتهای خوب انسانی


این متن کاملاْ عمومیت داره :

 یک سال دیگر هم گذشت ۲۰/۹/۱۳۵۷ ساعت ۵:۰۵ صبح تاسوعا

با خودت مشکل داری؟

از یه صفت هایی که داری خوشت نمیاد؟

حسودی؟

خودخواهی؟

زود عصبانی میشی؟

خیلی منطقی نیستی؟

پشتکار درست حسابی نداری؟

مخت 24 ساعته چراغ هاردش روشنه؟

تو یه چیزایی که برات مهمه استعداد نداری؟

ترسویی؟

عصبی هستی؟

من من زیاد می‌کنی؟

فکر می‌کنی علامه دهری؟

تمرکز درست حسابی نداری؟

24 ساعته می‌خوای بگی منم هستم؟

از درس بدت میاد؟ اما دوست داری خوشت بیاد؟

خیلی زیاد منطقی هستی و همه چیو با منطق می‌سنجی؟

هیزی؟

کون گشادی؟

خیلی مغروری؟

خیلی پایین تنت فعاله؟

از خشونت خوشت میاد؟

تو گذشته زندگی می‌کنی؟

24 ساعته تو رویا زندگی می‌کنی؟

انتقاد پذیر نیستی؟

نصف اوقات افسرده‌ای؟

نمی‌تونی کسی را تحمل کنی؟

همش دلهره هراس داری از آینده؟

دیگران نمیتونن تو رو تحمل کنن؟

کرم داری؟ دوست داری ملتو اذیت کنی؟

SELECT رو دوست داری پس روش بکش رو متن
و....

چرا دلت می خواد خودتو عوض کنی؟ این صفتهات ممکنه خیلی باحال نباشن، اما تو، چاره دیگه‌ای نداری... درک می‌کنی؟ چاره‌ای جز پذیرفتن خودت نداری...این صفتها مثل یه چاه توالتن... هر چی بیشتر باهاشون بجنگی و ور بری بیشتر گندش در میاد... ساکن بذارشون... بذار همینجوری بمونن... نجنگ که فایده نداره چون تو عوض‌بشو نیستی... هرچی بیشتر بجنگی بیشتر عذاب می‌کشی و اون صفتهاتم اگه شانس بیاری و قوی‌تر نشن، هنوز سر و مر و گنده سر جاشون می‌مونن... صفتهای ذاتی خودت‌رو نمی‌تونی نابود کنی برادر... اگه نابود کنی یا دیوانه می‌شی یا بیمار وخیم....

خودت رو قبول کن اینقد بعدش زیبا و آروم می‌شی و انرژی می‌گیری که حد نداره... همونجورم تا بعضی اوقات داد نزنی ویا به شدت حسادت نورزی آروم نمی‌شی...

بابا بذار بعضی وقتا اینقد مغرور باشی اونقد که هیچکس برات مهم نباشه... ارضا که شدی میگذره میره تا دوباره گرسنت بشه برای غرور داشتن....

اینقد نزن تو سر خودت بابا تلف شدی آخه... ذاتت قشنگ و جذابه و زنده است حتی اگه همه اون صفات بالا رو به نهایت شدتش داشته باشی... هیچ موقع فراموش نکن که تو یه حالت ممکن در بازی احتمالات طبیعت بوده‌ای... دست تو نبوده... اینجوری آفریده شدی و اینجوری هم باید باشی تا طبیعت سرویست نکنه...

همدم روزهای تکراری

 

همدم روزهای تکراری بی مونس هنوز !

سلام
من ساکن فصل خستگی ام. بس که بی کسی از سر و کول دلم بالا رفت، جاپای تمام قدم زدنهایش روی دل وامانده من ذُق ذُق می کند! دیگر یادم نمی آید اهل کجا بودم و چه شد. دیگر یادم نمی آید که چه طوفانی از کجا بر خاست ... فقط در بحبوحه این روزهای دلگیر یادم می آید که … عجب بهشتی بود !! عجب نسیمی!!

 … هی روزگار !


همه عالم حیران حیران من شده اند و خودم حیران حیرانی دلم و دل بیچاره هم حیران تو !!


این تسلسل دیوانه وار قشنگ نیست ؟! نه! انصافا بگو کجای این تسلسل بد است ؟! …گور پدر منطق!! مثل همیشه ...


... مثل همیشه ! همیشه ای که از چشم تو آغاز شد !


... مثل هنوز! هنوزی که دلم بی تو تمام شد!!

*

می دانی ؟! تمامیت دل من عشق بوده و هست. دم به دم روزهایم را نفس کشیدن تو پر می کرد ، یادت می آید ؟! دلم می شد  تلنبار غصه ،  یک البرز خستگی  روی  دوشم  می نشست و پاهایم تاول تاول صحرای لوت دیگران! چه غم ؟! ... دم به دمت دادن عالمی داشت عزیز !

 
حالا خودت بگو وقتی صدای تو نیست، حتی عتاب آلودش ... وقتی نگاه تو نیست، حتی خشمناکش ... وقتی حضور تو نیست ، حتی مهاجمانه اش ... من با این همه تنهایی   بی عشق که آوار می شود سر دل بیچاره چه کنم ؟!! با این شانه های زخمی ... با این تاولهای درشت !


بگذریم !

 
دردهای من تکه تکه مثل اسباب بازیهای کودکانه کنار هم جور می شوند و خانه تنهایی مرا می سازند! و چه کودکانه با من بازی می کند روزگار !!


«زندگی لیسیدن عسل از روی بوته های خار است.»

                                                      حامد
راجع به این جمله بعدا شاید بیشتر حرف زدم اما حالا تصویری دیگر را از من به یادگار بگیر! تصویری که از سه زوج جوان عاشق در غروبی دل انگیز در ساحل خزر گرفتم و امروز به تو بازپس می دهم. تو که دیرزمانی پذیرای تصاویر تازه من بودی از عشق....
انسان موجودی ست که کودکانه در ساحل حیات بر ماسه های زندگی چنگ می اندازد. چون ماسه ها را در مشت می فشارد از ریزش مداوم رهایی ندارد. هیچگاه ماسه ها به تمــــــــامی و تا ابد در دستهای او دوام نمی آورند. فشردن مشتها شاید ، تنها شاید ، دوام ماسه ها را در دستان او بیافزایند اما هر ماسه ای سرانجام  از کف رفتنی ست!

در این میان ماسه هایی هستند که خیس از نم دریای پیش رویند. دریای عشقی که تلاطم امواجش روح انسان را، عاشقانه، به اوج می برد. این ماسه ها، هرچند رفتنی اند، اما دیرپاترند و خاطره لطیف و نمناک حضورشان حتی بعد از آن رفتن ناگزیر  دستت را نوازش می کند.

 
... و من امروز در شگفت از آن تندبادم که چه سهمگینانه برخاست تا ماسه هایی آن چنان خیس را به آن زودی از دستان کودکانه دل عاشقم برباید! و من بمانم و لطافت خاطره ای که صلیب وار زخم می نشاند و مسیحاگون شفا می بخشد!