نا شناس

بسیار جالب

نا شناس

بسیار جالب

غیر عاشقانه ای برای باران

باران عزیزم سلام !
تازگی ها خیلی سنگدل شده ای . دیروز یک نفر را به خاطر نیامدن تو کور کردیم . روی چشمهایش شرط بسته بود که تو می آیی ، و تو نیامدی ، و ما هم بی رحمانه شرط را اجرا کردیم : کور شد تا دیگر هیچ وقت نتواند آمدن تو را ببیند ... .
باران عزیزم !
تازگی ها آن قدر در انتظار آمدنت به « بالا » نگاه کرده ام ، که چشمهایم همرنگ چشمهای تو و چشمهای مادرت « آسمان » شده است : آبی . و تو خودت می دانی که من چقدر از چشمهای آبی می ترسم ، می ترسم که من هم مثل بقیه ی صاحبان چشمهای آبی ، مثل تو و شاید مثل مادرت ، سرخ بودن را فراموش کنم ... .
بارانکم !
تصمیم گرفته ام که من هم روی این چشمهای تازگی ها آبی شده شرط بندی کنم : « شرط می بندی که فردا باران می آید ؟ من روی چشمهایم شرط می بندم که می آید ! » اگر نیایی ، آن وقت باید از فردا لالایی های یک عاشق کور را تحمل کنی ؛ « این عاشق بدبخت بینایش چه بود که کورش چه باشد ... »
باران من !
تازگی ها دلتنگی هایم زیاد شده ، بعضی وقتها هم که گریه ام می گیرد ، ممکن است « لو » بروم . و تو خیلی وقت پیش در جواب یکی از همین لالایی های من نوشته بودی که من نباید هیچ چیز را « لو » بدهم . می شود روی صورتم بباری ؟ آن وقت دانه های تو با اشکهای من مخلوط می شوند و دیگر هیچ کس گریه های من را نمی بیند . گریه های من بین دانه های تو گم می شوند ... .
باران عزیزم !
بوسیدن تو یک حس تجربه نشده بود که من همیشه در نوشته هایم تصویرش می کردم . دیروز یک نفر به من گفت « باران آن قدر ظریف است که اگر یک نفر ببوسدش می شکند » ؛ تصمیم گرفته ام که دیگر هیچ وقت احساس تجربه نشده ام را تصویر نکنم ... .

لالاییهای غیر عاشقانه

یک روز می بوسمت ! فوقش خدا مرا می برد جهنم ! فوقش می شوم ابلیس ! آنوقت تو هم به خاطر این که یک « ابلیس » تو را بوسیده ، جهنمی می شوی ! جهنم که آمدی ، من آن جا پیدایت می کنم و از لج خدا هر روز می بوسمت ! وای خدا ! چه صفایی پیدا می کند جهنم ... ! یک روز می بوسمت ! پنهان کردن هم ندارد . مثل خنده های تو نیست که مخفی شان می کنی ، یا مثل خواب دیشب من که نباید تعبیر شود ، مثل نجابت چشمهای تو است ، وقتی که توی سیاهی چشمهای من عریان می شوند . عریانی اش پوشاندنی نیست ، پنهان نمی شود ... .
یک روز می بوسمت ! یکی از همین روزهایی که می خندانمت ، یکی از همین خنده های تو را ناتمام می کنم : می بوسمت ! و بعد ، تو احتمالا سرخ می شوی ، و من هم که پیش تو همیشه سرخم ... .
یک روز می بوسمت ! یک روز که باران می بارد ، یک روز که چترمان دو نفره شده ، یک روز که همه جا حسابی خیس است ، یک روز که گونه هایت از سرما سرخ سرخ ، آرام تر از هر چه تصورش را کنی ، آهسته ، می بوسمت ... .
یک روز می بوسمت ! هر چه پیش آید خوش آید ! حوصله ی حساب و کتاب کردن هم ندارم ! دلم ترسیده ، که مبادا از فردا دیگر « عشق من » نباشی . آخر ، عشق سه حرفی کلاس اول من ، حالا آن قدر دوست داشتنی شده که برای خیلی ها سه حرف که سهل است ، هزار هزار حرف باشد . به قول شاعر : عشق کلاس اول ، تنها سه حرف است ، اما کلاس آخر ، عشق هزار حرف است ... .
یک روز می بوسمت ! فوقش خدا مرا می برد جهنم ! فوقش می شوم ابلیس ! آنوقت تو هم به خاطر این که یک « ابلیس » تو را بوسیده ، جهنمی می شوی ! جهنم که آمدی ، من آن جا پیدایت می کنم و از لج خدا هر روز می بوسمت ! وای خدا ! چه صفایی پیدا می کند جهنم ... !
یک روز می بوسمت ! می خندم و می بوسمت ! گریه می کنم و می بوسمت ! یک روز می آید که از آن روز به بعد ، من هر روز می بوسمت ! لبهایم را می گذارم روی گونه هایت ، و بعد هر چه بادا باد : می بوسمت ! تو احتمالا سرخ می شوی ، و من هم که پیش تو همیشه سرخم ... .
 

تا بعد….

 

عشق و مسوولیت مقدس آن

آدمهای عاشق 3 دسته اند: یا در نگاه اول عاشق میشن یا به مرور زمان عاشق کسی می شن و یا در نگاه اول جرقه ای توی دلشون روشن میشه و به مرور زمان این جرقه تبدیل به یک کوره آتش میشه و تمام وجودشون رو در بر می گیره. آدمهایی که جز دسته اول هستند هم  دو گروه می شوند. یا بعد از مدتی سودای عشق از سرشون می پره و زندگی رو در لای پای زنان دیگر و شرب خمر و دود می دونن(اگر که مذکر باشن)  و اگر از جنس مونث باشند زندگی شان می شود حسرت زندگی زنان دیگر و یا شاید هم روسپی نهان به دنبال شکار! میگم سودا چرا که عشق برای این آدمها مثل یک تجارته. هر روز چیز جدیدتر و بهتری می خوان. این عده هرگز به کسی پایبند نخواهند شد و بوی تعفنشون اکثریت جامعه رو می گیره. همین ها هستند که تمام مردان و یا زنان رو به یک نگاه می بینند. همین ها هستند که عشق رو مثل یه لجن زار تصور می کنن و خودشون رو توی این لجن زار در حال دست و پا زدن می بینند. همیشه غر می زنند و همیشه حسرت زندگی دیگران رو می خورن. اما این میون عده کمی هم هستن که نگاه اول عاشق میشن و دست بر قضا جفت خوبی پیدا می کنن و تا آخر عمرشون از زندگیشون لذت می برن. شاید یک در صد هزار نفر چنین شانسی داشته باشه بنابراین امیدوارم که شما از خوش شانساش باشید.

اما عده ای که در ابتدا جرقه ای توی دلشون میفته و بعد به مرور زمان رشد می کنه. نمی دونم تا حالا  این رو تجربه کردید که کسی رو می بینید و مهرش توی دلتون میفته و به مرور زمان عاشق رفتار و حرکاتش می شید. چیزی که توی دوستی ها هست. مثل من که عاشق بعضی از دوستام هستم(هرچند که جنس این عشق با موضوع ما فرق داره اما به عنوان یک مثال نوشتم.) همین اتفاق وقتی میفته که برای اولین بار کسی رو می بینید و یه جرقه ای میفته و شاید خودتون هم از این حسی که بهتون دست داده تعجب می کنید. به مرور زمان که شخص رو شناختید بهش بیشتر علاقه مند می شید و عاشقش می شید و گرفتار محبتش می شید و دلتون به دلش گره می خوره. حالا اینجاست که دست روزگار باهاتون بازی ها داره. اگر طرف هم دل بده و دلداده بشه که خوش به حالتون. چرا که هر روز بیشتر هم رو می شناسید و می تونید خیلی چیزا از هم یاد بگیرید و بفهمید که تا چقدر دنیای شما به همدیگه نزدیکه و بعد تصمیم بگیرید. تصمیم بگیرید که باهم بمونید و معنای فداکاری و ایثار و زندگی و طعم خوش گیلاس و طعم تلخ رنج رو باهم بچشید و یا اینکه روی این آتش شعله ور آب بریزید و خفه اش کنید حتی به قیمت اشک ریختن تمام مابقی عمر. اما اگر که طرف مقابلتون دلداده شما نباشه باید بگم که کارتون واقعا سخت خواهد بود.واقعا سخت.

تو زندگیم همیشه دنبال کسی بودم که با دنیای من بخونه. دنیای من هم بزرگه هم کوچک. انقدر بزرگ که هرکسی رو در وهله اول بپذیره و کمی کوچک چرا که از خوی خودپرستی و نخوت و کینه و عداوت و صفات کریه انسانی به دوره. از بچگی رویای چنین دختری رو در سر گذروندم. کسی که همراه باشه. کسی که دوست باشه. کسی که با تمام تفاوتهای زنانگیش، بتونه لبخندی پس از کار روزانه بر روی لبام بیاره. کسی که احساس مسوولیت رو در من تقویت کنه و یادآور باشه که من یک مرد هستم و باید استقامت کنم و از زندگیم در رنج و اندوه و شادی و خرسندی، راضی باشم و هیچ گاه دست از پشتیبانی برنداره چرا که دوستم داره همون طور که من نیز.

فضای جامعه ایران مثل افیونی می مونه که کثافت می زنه به تمام روح آدم. اما من هیچ گاه تن به این کثافت ندادم و کسانی رو هم که تا خرخره فرو رفتن رو نه نیش خند زدم و نه منع کردم چرا که این زندگی اونهاست ولی به هیچ کسی این اجازه رو ندادم و نخواهم داد که بخوان راجع به بانوی زندگی من تصمیم بگیره. روزانه هزاران غر می شنویم. پسری که تازه نامزد کرده و باز دنبال لنگ و پاچه دیگرانه. پسری که از دست زنها فراریه. پسری که تحت تاثیر دیگرانه و فکر می کنه ازدواج شتری که پای خونه همه می شینه و فراری ازش نیست. پسری که به خاطر ترس از استهزا و یا به زیر سوال رفتن شخصیتش تن به یک وصلت می ده و خیلی کیسهای دیگه.

من سالها جستجو کرده ام. زندگی من طوری رقم خورده است که همیشه آواره و در به در این سو و آن سو بوده ام و برای من مهم نیست که دیگران راجع به مفهموم زندگی چه فکر می کنند. که آیا من چرت می نویسم و یا خیالبافم. آیا من یک پسر رویایی هستم و یا هنوز سرد و گرم زندگی نچشیده ام. من به حرفهایم به اعتقاداتم و به دختری که سالهاست به جستجویش هستم ایمان دارم و راهم رو همچنان می روم تا به آرامش برسم؛ نه برای خود بلکه برای او نیز و برای دیگران چرا که من برای خدمت نیاز به انرژی و غذای روح دارم و این یکی از آن منبع های پر انرژی برای من است.


و این تیکه رو برای بانوی رویایم می نویسم: تو می تونی به من بگی که چرا دوستت دارم؟ می تونی هزاران بار در عشق من به خودت شک کنی. می تونی مسوولیت عشق رو نپذیری. می تونی قلب بشکنی. می تونی بری به دنبال شخصیت و "منیت" خودت. می تونی من رو پس بزنی. تو حق داری که من رو انتخاب نکنی اما بدون سالها به دنبال تو گشته ام. سالها خون دل خورده ام فقط برای تو و برای ما. من یک مرد هستم و حتی مردی مثل من که از کوچک ترین احساستش می نویسه، دارای غروریست وصف ناشدنی. سالها مسافر راه زندگی بوده ام و سرنوشت من این بوده است. حال جوانی شده ام که می خواهم زندگیم را با تو ادامه بدهم. اما بدون روزی که حس کنم جایی برای رشد در قلب تو ندارم خواهم رفت شاید برای همیشه. عشق و محبت در کتاب ها نیست در زندگی هم می توان یافت هرچند اندک مثل مروارید اما می توان یافت و من تو را از خدای خویش خواسته ام. عشق مسوولیت دارد. فداکاری دارد. از خودگذشتن دارد. صبوری دارد و من همه و همه را می پذیرم و هیچ گاه پشیمون نخواهم شد. این رو مطمئنم.

 شاید که من نیز در قفسم؛"چه بسیار قناری هایی که در قفس زندگی و در آرزوی بال گشودن، نگاه به آسمان آبی دارند و چه بسیارند لاش خورهایی که به دنبال یک جسم پوسیده، پرواز کنان در آسمان لاجوردی سر به زمین خاکی سپرده اند.
آری رسم زندگی این ست. شاید،هرگز نرسیدن.

هیچکس را متهم نکنید

سرما همیشه کارها را پیچیده می کند در تابستان چنان با دنیا نزدیک هستیم که آن را با پوست خود حس می کنیم، اما هم اکنون زنش برای انتخاب هدیه ازدواج سر ساعت شش و نیم در مغازه ای منتظرش است ، او تأخیر کرده اما فکر می کند هوا سرد است و لازم است پلیورش را بپوشد. پلیور آبی روشن ، که برازنده کت و شلوار خاکستریش است. پائیز فرا می رسد ، و پوشیدن پلیور مثل این است که آدم کم کم زندانی خودش شود و در لاک خودش فرو رود. از پنجره باز فاصله می گیرد دنبال پلیورش می گردد، در حالیکه با سوت آهنگ تانگویی را می زند جلوی آینه پلیورش را می پوشد. بی شک کار آسانی نیست. چون پیراهنش به پشم پلیور می چسبد، دستش را که از آستینش رد می کند ، احساس درد می کند ، دست کم کم پیش می رود و موفق می شود یکی از انگشت هایش را از مچ پشمی پلیور آبی اش بیرون بیاورد، اما در نور شب ، انگشتش کاملا چروکیده با ناخن سیاه و خمیده مثل قلابی به نظرش می رسد. دستش را از آستین بیرون می کشد و به دستش نگاه می کند مثل اینکه دست مال اون نبوده ، اما نه دستی که حالا خارج از پلیور است، همان دست همیشگی خودش است دستش را رها می کند تا دوباره در کنار بدنش آویزان بماند فکر می کند دست دیگرش را در آستین دیگر پلیور بکند تا ببیند این دفعه برایش آسانتر است یا نه.

مسلمأ نه پشم پلیور دوباره به آستین پیراهنش می چسبد ، و چون عادت ندارد پوشیدن لباس را با این دستش شروع کند ، کارش باز هم پیچیده تر می شد ، سوت می زد تا به خودش جرأت دهد ، اما دست یک ذره هم پیش نمی رود احساس می کند که بدون تر فند موفق نخواهد شد دستش را از آستین بیرون ببرد . بهتر است با یک حرکت همه پلیور را یکباره بپوشد . به نحوی که سرش را برای جا گرفتن یقه خم کند و در حالی که دست آزادش را داخل آستین دیگر می کند ، آستین را بالا نگه دارد و هم زمان دستها و سرو گردنش را بیرون بکشد.

در سایه روشن آبی رنگ پلیور که ناگهان احاطه اش می کند ، سوت زدن را کاری بیهوده می یابد ، گرمای خفه کننده ای روی صورتش ، احساس می کند و با اینکه تا حالا باید قسمتی از سرش را از پلیور بیرون آورده باشد ، اما پیشانی و صورتش هنوز بیرون نیامده است و دستهایش در نیمه آستین گیر کرده اند ، تلاش زیادی می کند اما هیچ یک از اعضای بدنش از پلیور خارج نمی شود، فکر می کند، نکنه اشتباه کرده، و با حواس پرتی سرش را داخل یکی از آستین ها و یکی از دستهایش را داخل یقه پلیور کرده باشد در این صورت باید دستش را به آسانی بیرون می آمد اما با وجودیکه با تمام توانش تلاش می کند نمی تواند کاری از پیش ببرد . بر عکس سر او باید در جایی قرار گرفته باشد که دارد راهی برای بیرون آوردن ، باز می کند.

در حالیکه پشم آبی به شدت به دماغ و دهن و گلوی او فشار می آورد و وادارش می کند نفس عمیقی بکشد، به این ترتیب پشمی که در برابر دهانش قرار گرفته است مرطوب می شود پشم بی شک رنگ پس می دهد و صورتش پر از لکه های آبی می شود، خوشبختانه درست در این لحظه دست راستش را از تنگنا بیرون می آورد و هوای سرد بیرون را حس می کند . همیشه راهی برای گریز از مهلکه هست! شاید دست راستش واقعأ در یقه پلیور گیر کرده بود. به همین دلیل چیزی که فکر می کرد یقه پلیور اوست. صورت و گلویش را فشار می داد ، در حالیکه دستش توانسته بود به آسانی خارج شود. به هر ترتیب ، ضمن نفس عمیق کشیدن و هوا را به کندی بیرون دادن ، باید به جستجو راه خروج ادامه دهد . اگر بخواهد، این هوای آغشته به ذرات پشم، غبار و بوی پلیور ، یعنی رایحه آبی رنگ پشمی که باید صورتش را پر از لکه کرده باشد، را استشناق کند. هیچ چیز را در این کار مانعش نمی شود ، هرچند که نمی تواند چیزی را ببیند ، چون اگر چشمهایش را باز کند ، مژگانش به شکل دردناکی به پشم پلیور گیر می کند ، با این وجود مطمئن است که لکه های آبی اطراف دهان مرطوب و سوراخهای بینیش حلقه زده و به گونه هایش کشیده شده همه اینها وجودش را از اظطرابی خاص لبریز می کند. می خواهد ماجرای پلیور را به آخر برساند. بدون توجه به تأخیرش و اینکه زنش جلو در مغازه بی صبرانه در انتظار اوست ، فکر کرد بهترین کار این است که ، حواسش را فقط روی دست راستش که خارج از پلیور در تماس با هوای سرد اتاق است متمرکز کند، این دست که بدون استفاده مانده، می تواند به او کمک کند ، تا شانه اش بالا رود و پلیور را از پشت بگیرد و با انجام یک سری حرکات قراردادی آن را به طرف بالا بکشد و کمک کند تا یقه آستینهای پلیور در جای عادی خود قرار گیرند. بدبختی این است که دستش برای پیدا کردن لبه پلیور شانه اش را لمس کرده ، اما تنها چیزی را که توانسته پیدا کند ، پیراهن مچاله شده ایست، که از کمر شلوارش بیرون آمده و به شانه رسیده انگار که به دور گردنش پیچیده شده است، به علاوه تلاشش برای آوردن دستش به طرف سینه و کشیدن قسمت جلوی پلیور به جایی نمی رسد، اینجا هم دستش تنها پارچه پیراهن را لمس می کند، از قرار معلوم باید در قسمت بالای شانه ها که برای پلیور بزرگ هستند ، قرار گرفته باشد. سر انجام معلوم می شود که اشتباه کرده بود باید یکی دستها را داخل یقه و دست دیگرش را در آستین پلیور کرده باشد و چون فاصله بین یقه و یکی از آستینها دقیقأ نصف فاصله ایست که دو آستین را ازهم جدا می کند و این به آن معنا است که سرش کمی به طرف چپ، به سمتی که دستش هنوز در آستین زندانی است خم شده- البته اگر این آستین باشد ، نه یقه- دست راستش که خارج از پلیور و به عبارتی دیگر در آزادی کامل است ، قادر نیست پلیور را که به دور شانه هایش پیچیده ، پائین بکشد . با طعنه به خودش می گوید ، اگر یک صندلی نزدیکش بود ، می توانست بنشیند و نفسی تازه کند، اما جهت یا بیش را به علت حرکتهای ژیمناستیک مانند و وجد آمیزی که حالت رقص پنهانی دارد و معمولا موقع پوشیدن لباس پیش می آید ، از دست داده است. حالاتی که کسی مایل به بازگو کردن آن نیست. چون پایانش منجر به دست و پا زدنهای بیهوده می شود تا رقص واقعی.

سرانجام چون خود را قادر به پوشیدن یکباره پلیور نمی بیند ، راه حل را در این می داند که پلیورش را در بیاورد بعد با نشانگیری دقیق داخل آستین ها و یقه شود و پلیور را کاملا بپوشد. اما دست راستش با حرکاتی لجام گسیخته گوئی می خواهد به او بگوید چشم پوشی کند، آن هم در لحظه ای که اینقدر به پایان نزدیک است، کار مسخره ایست. با این وجود دست سرانجام تسلیم می شود. پیش از آنکه فرصت کند بفهمد، پلیور با رطوبت لزج نفس هایش که به رنگ آبی تریکو آغشته است به صورتش چسبیده دست راست در امتداد سر بالا می رود و پلیور را به طرف بالا می کشد . در این هنگام گویی کسی می خواهد گوشهایش را قطع کند و مژگانش را از ریشه در بیاورد . پس باید این کار را آرامتر انجام دهد و دست زندانی شده اش در آستین چپ – اگر واقعأ آستین باشد نه یقه- را به کار گیرد و برای اینکار از دست راستش کمک بگیرد تا دست چپش بتواند در آستین پیش برود و یا بر عکس عقب نشینی و فرار بکند، اما هماهنگ کردن حرکات دو دست تقریبأ غیر ممکن می نماید زیرا مثل این است که دست چپ مثل موشی در قفس گرفتار باشد و موشی دیگر خارج از قفس بخواهد به او کمک کند تا بگریزد ، اما به جای آن باعث مرگش شود . زیرا ناگهان دست زندانی شده اش احساس درد می کند، دست دیگر تمام نیرویش را روی چیزی که می باید دست پنهان شده اش باشد به کار می گیرد و موجب درد می شود ، آن چنان دردی که موجب می شود از در آوردن پلیور چشم پوشی کند. ضمن تلاش شدید و پر تاب کردن خود به عقب و جلو چرخیدن به دور خود در وسط اتاق ، شاید هم ، نه، در وسط، اقدام به خارج شدن می کند . به فکرش می رسد که پنجره کاملا باز مانده است و این چنین کورمال کورمال چرخیدن به دور خود ، کار خطرناکیست ، ترجیح می دهد بایستد ، هر چند که دست راستش مدام در حرکت است ، بدون آنکه بتواند پلیور را بگیرد . دست چپش هر لحظه درد بیشتری احساس می کند درست مثل اینکه آنرا سوزانیده باشند و یا انگشتانش را گزیده باشند ، در عین حال این دست با بستن انگشتان دردناکش از او فرمان می گیرد. دست چپ موفق می شود لبه پلیور پیچیده شده به دور شانه ها را از طریق آستین بگیرد و با ناتوانی ناشی از درد به طرف پائین بکشد، دست چپ درد شدیدی دارد و دست راست به جای آنکه بیهوده در امتداد پاها بالاو پائین برود و رانهایشان را از روی لباس چنگ بزنند و نیشگون بگیرد، باید به او کمک کند . مرد نمی تواند مانع حرکات دست راست شود چون تمام حواسش روی دست چپ متمرکز شده، شاید به زانو افتاده باشد ، احساس می کند از دست چپش که یکبار دیگر پلیور را می کشد ، آویزان است. و ناگهان سرمای هوا را بر روی مژگان، پیشانی و پلکهایش احساس می کند، بیهوده می کوشد چشمهایش را بسته نگاهدارد، لحظاتی چند صبر می کند ، خود را برای زیستن در زمانی سرد و متفاوت رها می کند، هوای بیرون از پلیور به زانو در افتاده است، تلاشی بیهوده می کند که به همین حال باقی بماند و چشمهایش را کم کم به تدریج باز کند . رها از بزاق آبی پشم پلیور ، چشمهایش را می گشاید و میبیند پنج ناخن سیاه به طرف چشمهایش نشانه گرفته اند و پیش از آنکه به روی صورتش هجوم آورند در حال نوسان در هوا هستند . فرصت پیدا می کند دوباره چشمهایش را ببندد و خود را به عقب پرتاب کند و صورتش را با دست چپ که دست خود او و تنه وسیله دفاع که برایش باقی مانده و به او امکان می دهد تا یقه پلیور را به طرف بالا بکشد. بزاق آبی یک بار دیگر صورتش را می پوشاند . می ایستد تا به جای دیگری بگریزد.

سرانجام به جایی خالی از دست و خالی از پلیور برسد ، جایی که آکنده از فضائی پر طنین باشد که او را در بر گیرد ، همراهی کند و نوازش دهد . و دوازده طبقه.

بیگانه‌ای در بهشت پرکاران

مرد که هیچگاه ثمربخشی محض را باور نداشت، بی‌پرداختن به کاری سودمند غرقه در خیالاتی بود غریب. تندیس‌هایی کوچک می‌ساخت: مردان و زنان، برج‌ها و باروها و سفالینه‌هایی آذین شده با صدف‌های دریایی. نقاشی نیز می‌کرد و بدینسان وقت را به کارهایی تباه می‌کرد که بی‌ثمر می‌نمود و بی‌حاصل. بارها عهد کرده بود که خیالات را از سر بیرون کند، اما آنها در ذهنش خانه کرده بودند.

برخی از شاگردها بندرت لای کتابی را می‌گشایند و در امتحان نیز موفق می‌شوند. برای مرد نیز چنین رخ نمود.زندگی بر خاک را یکسر به کارهایی بی ‌ثمر و بیهوده گذراند و باری پس از مرگ درهای بهشت بر او گشوده شد.

اما از آنرو که نامه اعمال نیک و بد آدم‌ها حتی در بهشت نیز نوشته می‌شود، فرشته نگهبان مرد به خطا به مکانی از فردوس رهنمونش شد که از آن آدمیان پر کار بود.

در چنین مکانی همه چیز می‌توان یافت جز آرامش و فراغ‌بال از کار.

اینجا مردان می‌گویند: «خداوندا، دمی حتی نمی‌توانیم پلک برهم گذاریم». زنان نجوا می‌کنند: «باید شتافت! چرا که زمان می‌شتابد». و همه یکصدا می‌گویند: «وقت زر است و باید با دست‌هایی پر کار و تلاش از دمادم بهره جست».آنها به شکوه آه می‌کشند و همچنان به چنین سخنانی دلخوش و شادمانند.

اما مرد تازه وارد که عمری بر خاک بی‌انجام کمترین کار سودمند به سر آورده بود اکنون با آنچه در بهشت پرکاران می ‌گذشت ناهمرنگ و بیگانه می‌نمود. بی‌سودایی در سر در کوی و برزن به آسودگی سر می‌کرد و به انبوه رهگذران شتابان برمی‌خورد و می‌گذشت. میان علفزارهای سبز و کنار جویبارهای تندپای دراز می‌کشید و کشتکاران از این بابت ملامتش می‌کردند و بدینسان همواره راه بر مردم همیشه شتابان و گرفتار این دیار می‌بست.

دخترکی چابک پای هر روز برای پر کردن کوزه لب جویبار بی‌خروشی می‌آمد. (و جویبار از این‌رو بی‌خروش بود که در بهشت پرکاران حتی جویبارکی نیز توانش را به راه آوازخوانی تباه نمی‌کرد).

دخترک چنان پر شتاب راه می‌رفت که انگار دستی آزموده بر سیم‌های ساز می‌لغزد. مویش ژولیده بود و طره‌هایی آشفته چنان بر پیشانیش ریخته، که آشکارا در برق شگفت چشم‌های سیاهش جلوه می‌فروخت.

مرد بیکاره، کنار جوی ایستاده بود که دختر همچون شهدختی که چشمش به گدایی تنها می‌افتد و از ترحم آکنده می‌شود، چشمش به او افتاد و وجودش لبریز از ترحم شد.

دختر دلسوزانه صدایش زد:

«های! کاری نداری؟»

مرد نفسی کشید و گفت:

«کار؟! دمی نیز رخصت پرداختن به کار ندارم».

دخترک سر در نیاورد و گفت:

«اگر بخواهی می‌تونم کاری برایت دست و پا کنم».

مرد پاسخ داد:

«دختر جویبار خاموش!این مدت یکسر انتظار می‌کشیدم که از دست‌های تو کاری به من سپرده شود».

«دوست داری چه کنی»؟

«اگر می‌شود یکی از کوزه‌هایت را، یکی از آنها را که نمی‌خواهی، به من بسپار».

«یکی از کوزه‌ها؟ می‌خواهی از جوی آب برداری».

«نه. من بر کوزه‌ات نقش‌هایی خواهم کشید».

دختر رنجید.

«نقش‌هایی بر کوزه! وقت پرداختن به آدم‌هایی چون تو را ندارم. باید بروم». و گام‌زنان دور شد.

به راستی چگونه آدمی سخت دربند کارهای بیشمار می‌توانست کسی را که هرگز در بند هیچ کار نبوده است بهتر از این درک کند و به او بپردازد؟ روز از پس روز دیدار تازه می‌کردند و روز از پس روز مرد به دخترک می‌گفت:

«دختر جویبار خاموش! یکی از کوزه‌های گلی‌ات را به من بسپار. بر آن نقش‌هایی زیبا خواهم کشید».

سرانجام روزی از روزها دختر به این کار تن داد و یکی از کوزه‌هایش را به او بخشید. مرد نقش زدن آغاز کرد. خط پس خط و رنگ پس رنگ.

کار را که به پایان برد، دختر کوزه را در دست گرفت و زیر و بالایش را خیره‌خیره و با چشمانی حیرت‌زده نگریست. آنگاه، شگفت‌زده ابرو بالا برد و پرسید:

«مفهوم اینها چیست؟ این همه خط و رنگ چه معنی می‌دهند؟ قصدشان چیست»؟

مرد خندید.

«هیچ. یک تصویر ممکن است نه معنایی داشته و نه در پی یافتن هدفی باشد».

دخترک کوزه به دست از او دور شد و رفت.

و آنگاه در خانه، کنجی دور از چشم‌های کنجکاو، آن را به روشنا برد، این‌سو و آنسویش چرخاند و با دقت گوشه کنارش را تماشا کرد. شبانه از بستر بیرون جست، چراغ افروخت و دیگر بار در سکوت شب به تماشا نشست. نخستین بار در سراسر زندگی چیزی دیده بود که نه در قالب معنایی می‌گنجید و نه در پی یافتن هدفی بود.

روز بعد، هنگامی که به سوی جویبار می‌رفت، پاهای عجولش اندکی کمتر از پیش شتاب می‌کرد، گویی احساسی تازه و دیگرگون در درونش بیدار شده بود، احساسی که برایش نه معنایی داشت و نه در پی هدفی بود.

همچنان می‌رفت که نگاهش به نقاش افتاد که کنار جوی ایستاده بود و این بار، دستپاچه از او پرسید:

«از من چه می‌خواهی»؟

«تنها کاری دیگر از دست‌های تو».

«دوست داری چه کنی»؟

«اینکه بگذاری برایت سنجاق سری رنگین بسازم».

«برای چه»؟

«برای هیچ».

و سنجاق سر با رنگ‌هایی درخشان ساخته شد. دخترک گرفتار و سخت در بند بهشت پرکاران، اکنون وقت بسیاری داشت که هر روز و هر روز به سنجاق سر رنگی مویش بپردازد. دقیقه‌ها می‌لغزید و بی‌هیچ سودمندی می‌گذشت. کارهای بیشماری ناتمام مانده بود.

تازگی‌ها در بهشت پرکاران، کارهایی که چنان ارزشمند می‌نمودند جز مایه عذاب و آزار به چشم نمی‌آمدند. شمار بسیاری که پیشتر آن اندازه پر کار بودند بیکارگانی شده بودند که وقت گرانقدر خود را به راه کارهایی بی‌حاصل چون نقاشی و مجسمه‌سازی تباه می‌کردند. بزرگان قوم که نگران شده بودند شورایی تشکیل دادند. اعضای شورا بر این رأی بودند که چنین رخدادی در تاریخ چندین و چند ساله بهشت پرکاران بی‌سابقه بوده است.

در این گیر و دار، فرشته آسمانی به جمع آنان شتافت، پیش روی بزرگان سر تعظیم فرو آورد و اعترافی کرد.

«خطاکار منم که به اشتباه بیگانه‌ای را به بهشت شما رهنمون شدم. سبب این آشوب اوست».

مرد به حضور جمع خوانده شد.همچنان که می‌آمد، بزرگان جامه غریب و قلم‌موهای ظریف و نقاشی‌هایش را برانداز کردند و بی‌درنگ دریافتند که او در بهشت آنان ناهمانگ است.

پس ریش سپید قوم به تندی گفت:

«در بهشت ما برای چون تو جایی نیست. باید بروی».

مرد از سر آسودگی نفسی کشید و قلم‌موها و نقاشی‌هایش را جمع کرد .

 

به همه کوزه های شکسته!

یک سقا در هند، دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از یک سر میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت. در یکی از کوزه ها شکافی وجود داشت. بنابراین در حالی که کوزه سالم، همیشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب می رساند، کوزه شکسته تنها نصف این مقدار را حمل می کرد.

برای مدت دو سال، این کار هر روز ادامه داشت. سقا فقط یک کوزه و نیم آب را به خانه ارباب می رساند. کوزه سالم به موفقیت خودش افتخار می کرد؛ موفقیت در رسیدن به هدفی که به منظور آن ساخته شده بود.

اما کوزه شکسته بیچاره از نقص خود شرمنده بود و از اینکه تنها می توانست نیمی از کار خود را انجام دهد، ناراحت بود. بعد از دوسال، روزی در کنار رودخانه، کوزه شکسته به سقا گفت:? من از خودم شرمنده ام و می خواهم از تو معذرت خواهی کنم.? سقا پرسید:?چه می گویی؟ از چه چیزی شرمنده هستی؟? کوزه گفت:?در این دو سال گذشته من تنها توانسته ام نیمی از کاری را که باید انجام دهم. چون شکافی که در من وجود داشت، باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه اربابت می شد. به خاطر ترکهای من، تو مجبور شدی این همه تلاش کنی ولی باز هم به نتیجه مطلوب نرسیدی.?

سقا دلش برای کوزه شکسته سوخت و با همدردی گفت:?از تو می خواهم در مسیر بازگشت به خانه ارباب، به گلهای زیبای کنار راه توجه کنی?.

در حین بالا رفتن از تپه،کوزه شکسته، خورشید را نگاه کرد که چگونه گلهای کنار جاده را گرما می بخشد و این موضوع، او را کمی شاد کرد. اما در پایان راه باز هم احساس ناراحتی می کرد. چون دید که باز هم نیمی از آب، نشت کرده است. برای همین دوباره از صاحبش عذرخواهی کرد. سقا گفت: ?من از شکافهای تو خبرداشتم و از آنها استفاده کردم. من در کنارراه، گلهایی کاشتم که هر روز وقتی از رودخانه بر می گشتیم، تو به آنها آب داده ای. برای مدت دو سال، من با این گلها، خانه اربابم را تزیین کرده ام، بی وجود تو، خانه ارباب نمی توانست این قدر زیبا باشد ؟