با خودت مشکل داری؟
از یه صفت هایی که داری خوشت نمیاد؟
حسودی؟
خودخواهی؟
زود عصبانی میشی؟
خیلی منطقی نیستی؟
پشتکار درست حسابی نداری؟
مخت 24 ساعته چراغ هاردش روشنه؟
تو یه چیزایی که برات مهمه استعداد نداری؟
ترسویی؟
عصبی هستی؟
من من زیاد میکنی؟
فکر میکنی علامه دهری؟
تمرکز درست حسابی نداری؟
24 ساعته میخوای بگی منم هستم؟
از درس بدت میاد؟ اما دوست داری خوشت بیاد؟
خیلی زیاد منطقی هستی و همه چیو با منطق میسنجی؟
هیزی؟
کون گشادی؟
خیلی مغروری؟
خیلی پایین تنت فعاله؟
از خشونت خوشت میاد؟
تو گذشته زندگی میکنی؟
24 ساعته تو رویا زندگی میکنی؟
انتقاد پذیر نیستی؟
نصف اوقات افسردهای؟
نمیتونی کسی را تحمل کنی؟
همش دلهره هراس داری از آینده؟
دیگران نمیتونن تو رو تحمل کنن؟
کرم داری؟ دوست داری ملتو اذیت کنی؟
و....
چرا دلت می خواد خودتو عوض کنی؟ این صفتهات ممکنه خیلی باحال نباشن، اما تو، چاره دیگهای نداری... درک میکنی؟ چارهای جز پذیرفتن خودت نداری...این صفتها مثل یه چاه توالتن... هر چی بیشتر باهاشون بجنگی و ور بری بیشتر گندش در میاد... ساکن بذارشون... بذار همینجوری بمونن... نجنگ که فایده نداره چون تو عوضبشو نیستی... هرچی بیشتر بجنگی بیشتر عذاب میکشی و اون صفتهاتم اگه شانس بیاری و قویتر نشن، هنوز سر و مر و گنده سر جاشون میمونن... صفتهای ذاتی خودترو نمیتونی نابود کنی برادر... اگه نابود کنی یا دیوانه میشی یا بیمار وخیم....
خودت رو قبول کن اینقد بعدش زیبا و آروم میشی و انرژی میگیری که حد نداره... همونجورم تا بعضی اوقات داد نزنی ویا به شدت حسادت نورزی آروم نمیشی...
بابا بذار بعضی وقتا اینقد مغرور باشی اونقد که هیچکس برات مهم نباشه... ارضا که شدی میگذره میره تا دوباره گرسنت بشه برای غرور داشتن....
اینقد نزن تو سر خودت بابا تلف شدی آخه... ذاتت قشنگ و جذابه و زنده است حتی اگه همه اون صفات بالا رو به نهایت شدتش داشته باشی... هیچ موقع فراموش نکن که تو یه حالت ممکن در بازی احتمالات طبیعت بودهای... دست تو نبوده... اینجوری آفریده شدی و اینجوری هم باید باشی تا طبیعت سرویست نکنه...
سلام بانوی ترانه های ناتمام ! می دانی ؟! دلم می خواهد این ترانه هیچوقت تمام نشود ! دلم می خواهد آن قدر واژه بسازی که دستان من ، تا دنیا دنیاست ، برای از تو نوشتن بخارد و آن قدر بنویسم که سرانگشتانم پینه ببندد ! سکوت بدچیزیست بانو ! … بدچیزی !! درست است که «سکوت سرشار از سخنان ناگفته است»! درست که باید حرف سکوت را شنید ، درست که …! اما ببین ! سکوت فقط زمانی معنا دارد که میان دو فریاد نشسته باشد ! سکوت وقتی معنا دارد که آنقدر کلام توی دلت هست که واژه مند کردنش ممکن نیست و نو در گستره این ناتوانی ، که دلالت بر همه توانایی های روح بشر دارد ، تمام سخنت را برهنه برهنه توی چشمانت می ریزی تا قطره قطره فوران کند ! سکوت عاشق از کثرت کلام است نه سختی سخن ! سکوت عاشق به گفتگو تکیه دارد نه به سکون ! سکوت ساکت ، نجواگر هیچ موسیقی آسمانی ای نیست . چنانکه وقتی باشی ، نبودنت برایم معنا دارد و اگر نباشی ، نبودنت توالی خردکننده تلخی خواهد بود ! بودنی ترین بایدِ بی برو برگرد ! نرو تا بازآمدنی هم درکار نباشد ! آن که می رود ، دلدل بازگشت را تا ابد به همراه خواهد داشت و تازه ، « بازگشت هیچ چیزی را درست نمی کند !!» اصلا من نمی دانم ، وقتی می شود آمد ، چرا باید از رفتن دم زد ؟! آن هم آمدنی که پایان نخواهد داشت که در این راه هر چه نزدیکتر بیایی ، جاده ای طولانی تر را فراروی خواهی دید که هدف از این آمدن ، نه رسیدن ، که همسفریست ! همسفرترین ! همسفرگی معنای همسفری نیست ! همسفرگی ، آمدنی ست که به سراب سفره دل باخته ، به پایان ، به برکه فریب اندود همخانگی ! همسفر اما ، به سفر می اندیشد ، به بی نهایت جاده ، و به آرامش بی سکون موج ، آنگاه که درگیرودار آمدنهای بی پایانش ، هزار بوسه بر تن ساحل می ریزد و آواز شوق می خواند ! بی شک همسفر نیز سفره پهن می کند ، سقفی هم می زند برای این همسفرگی !… اما فریب سفره و احساس مسقف را نمی خورد ! احساس همسفر سقف ندارد تا باران یادش نرود که اینجا دو همسفر ، که تنها به همسفرگی نمی اندیشند ، سرسپرده نوازشهای هماره اویند ! دلت را به دریا بزن بانو ! ما برای بارانی شدن ، به سکون و سکوت برکه نیازی نداریم . اگر طوفان نوح را می خواهی ، دریا را دریاب !! تا بعد
20میلیون فقیر، 7 میلیون بیکار، 4 میلیون معتاد، 300 هزار زن تن فروش ؛ 14 میلیون بیمار روانى ، 600 هزار کودک کارگر ،یک و نیم میلیون محروم از تحصیل،8 میلیون بیسواد، 180 هزار نابغه فرارى با 30 تریلیون و400 میلیارد تومان خسارت ناشى از فرارمغز ها، 450 هزار تصادف در سال، 40 هزار بیمار ایدزی، سن بزهکاری زیر 10 سال، کف سنی فحشا 14 سال، و کف سنی اعتیاد 13 سال و.....
سلام این متن را تا آخر خوانده و لطفاْ در فرم نظر خواهی . نظر خود را بگویید plz
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
پرسش: لطفاً تفاوت میان یک عشق سالم به خود و غرور نفسانی را توضیح دهید؟
پاسخ: هر چند که شبیه به هم به نظر میآیند، اما بسیار متفاوتند. داشتن یک عشق سالم به خویشتن، ارزشی مذهبی است. کسی که خودش را دوست نداشته باشد، هرگز قادر نخواهد بود دیگری را دوست بدارد. نخستین موج عشق باید در قلب خودت برخیزد. اگر برای خودت برنخیزد، برای دیگری نیز بر نخواهد خاست زیرا هر کس دیگر از تو به خودت دورتر است.
مانند پرتاب سنگ به درون دریاچهای آرام است. نخستین موج در اطراف آن سنگ به وجود میآید و سپس امواج منتشر میشوند و دور میگردند. نخستین موج عشق باید در اطراف خودت شکل بگیرد. انسان باید بدن خودش را دوست بدارد، روح خودش را دوست بدارد. انسان، باید، تمامیت وجودش را دوست بدارد. این طبیعی است؛ و گرنه، هرگز قادر به بقا نخواهی بود؛ و این زیباست، زیرا که تو را زیبایی میبخشد. کسی که خودش را دوست دارد، با وقار و متین میگردد. کسی که خودش را دوست دارد حتماً ساکتتر، مراقبهگونتر و شاکرتر از کسی است که خودش را دوست ندارد.
اگر خانهات را دوست نداشته باشی، آن را تمیز نخواهی کرد؛ آن را رنگآمیزی نخواهی کرد، اطراف آن را با گلهای نیلوفر تزیین نخواهی کرد. اگر خودت را دوست نداشته باشی، در اطراف خودت باغچهای زیبا نخواهی آفرید. تو خواهی کوشید تا نیروهای بالقوهات را رشد دهی و هر آن چه را که در وجود داری بیان و آشکار سازی. اگر عاشق خودت باشی، برخودت باران عشق خواهی بارید و خویشتن را از آن تغذیه خواهی کرد. و اگر عاشق خودت باشی، حیرت زده خواهی شد: دیگران نیز تو را دوست خواهند داشت. هیچکس فردی را که عاشق خودش نباشد دوست نخواهد داشت. تو، اگر نتوانی حتی خودت را دوست بداری، چه کس دیگری زحمت آن را خواهد کشید؟ و کسی که خودش را دوست نداشته باشد، نمیتواند خنثی بماند. یادت باشد، در زندگی هیچ چیزی خنثی نیست.
کسی که خودش را دوست نداشته باشد، نفرت دارد، باید متنفر باشد – زندگی نمیتواند خنثی باشد. زندگی همیشه انتخاب است. اگر دوست نداشته باشی، به این معنی نیست که میتوانی فقط در حالت دوست نداشتن باشی. نه، تو نفرت خواهی داشت.
و کسی که نفرت داشته باشد مخرب میگردد. و کسی که از خودش نفرت داشته باشد، از سایرین نیز متنفر خواهد بود: او پیوسته در خشم و عصبیت و خشونت است. کسی که از خودش متنفر باشد، چگونه میتواند امیدوار باشد که دیگران دوستش بدارند؟ تمام زندگیش نابود خواهد شد. عشق ورزیدن به خود، یک ارزش مذهبی والاست.
من به شما عشق به خود را میآموزم. ولی به یاد بسپار، عشق به خود، غرور نفسانی نیست، ابداً چنین نیست. در واقع، درست بر خلاف آن است. کسی که خودش را دوست داشته باشد، درخواهد یافت که خودی در او وجود ندارد. عشق، همیشه نفس را ذوب میکند. این یکی از اسرار کیمیاگری است که باید آموخته، درک و تجربه شود: «عشق، همیشه نفس را ذوب میکند». هر گاه عشق بورزی، «خود» از بین میرود. وقتی عاشق زن یا مردی هستی، دست کم برای چند لحظه که عشق واقعی وجود داشته باشد، خودی در تو نخواهد بود، نفسی در کار نخواهد بود.
عشق و نفس نمیتوانند با هم وجود داشته باشند. مانند نور و تاریکی هستند: وقتی نور بیاید،تاریکی ناپدید میگردد. اگر خودت را دوست داشته باشی، شگفتزده خواهی شد. عشق به خود، یعنی از میان رفتن خود. در عشق به خود، خودی وجود نخواهد داشت.
تضاد در اینجاست، عشق به خود کاملاً بیخودی است. این عشقی خودخواهانه نیست. زیرا هر کجا نور باشد تاریکی نیست و هر کجا عشق باشد، نفس نیست.
عشق، نفس یخ بسته را ذوب میکند. نفس، مانند قطعهای از یخ است و عشق مانند خورشید بامدادی. گرمای عشق میآید و نفس را ذوب میکند. هر چه خودت را بیشتر دوست بداری، نفس کمتری در خودت خواهی یافت.
و آن گاه این عشق، به مراقبهای بزرگ مبدل خواهد شد، یک گام بزرگ به سوی خداوند. تا جایی که به عشق به خود مربوط میشود، تو این را نمیدانی، زیرا تو خودت را دوست نداشتهای. ولی دیگران را دوست داشتهای؛ لمحاتی از آن، شاید، برایت روی داده باشد. شاید لحظات کمیابی را داشتهای که در آن، ناگهان تو نبودهای و فقط عشق وجود داشته، تنها انرژی عشق جاری بوده، از هیچ مرکزی، از هیچ جا به هیچ جا. وقتی دو عاشق با هم نشسته باشند، دو هیچ کنار هم نشستهاند، دو صفر. و زیبایی عشق در همین است، تو را کاملاً از خویشتن تو، تهی میسازد.
خودت را به درون عشق بریز تا در دنیای درون فضایی ایجاد شود. زیرا خداوند وقتی وارد میشود که در درون تو فضایی برای او باشد. و فضایی بزرگ مورد نیاز است، زیرا تو بزرگترین میهمان را دعوت میکنی. تو تمام هستی را به درونت دعوت میکنی. تو به یک هیچ بینهایت نیاز داری. بهترین راه برای هیچ شدن، عشق است.
پس یادت باشد، غرور نفسانی ابداً عشق به خود نیست. غرور نفسانی، درست نقطهی مقابل آن است. کسی که قادر نبوده خودش را دوست بدارد، نفسانی میگردد. غرور نفسانی را روانشناسان، «خودشیفتگی» میخوانند.
شاید تمثیل نارسیسوس را شنیده باشید: او عاشق خودش شد. با نگاه کردن به سطح دریاچه، او عاشق تصویر خودش شد.
حالا تفاوت را ببین: کسی که عاشق خودش باشد، عاشق تصویرش نخواهد شد؛ او فقط خودش را دوست دارد. نیازی به آینه ندارد. او خودش را از درون میشناسد. آیا تو نمیدانی که وجود داری؟ آیا برای اثبات وجودت نیاز به سند و برهان داری؟ آیا به آینه نیاز داری تا ثابت کند که تو هستی؟ اگر آینه نبود تو به هستی و وجود خودت تردید میکردی؟
نارسیسوس عاشق بازتاب صورت خود شد – نه عاشق خودش. این واقعاً عشق به خود نیست. او عاشق بازتاب خودش شد؛ بازتاب، همان دیگری است. او دو تا شده بود، تقسیم شده بود. نارسیسوس شکاف برداشته بود، او به نوعی شکاف شخصیتی دچار گشته بود. و این برای بسیاری از کسانی که میپندارند عاشق هستند روی میدهد. وقتی عاشق زنی میشوی، تماشا کن، هشیار باش. شاید چیزی جز خود شیفتگی نباشد. چهرهی آن زن، چشمانش و کلامش، شاید هم چون دریاچهی نارسیس عمل کرده باشد و تو بازتاب وجود خودت را در آن دیدهای.
لطیفه:
دو عاشق در کنار ساحل دریا نشسته بودند، شبی مهتابی که ماه تمام در آسمان میدرخشید و امواجی عظیم در سطح دریا به وجود آمده بود. مرد با صدای بلند به دریا گفت «حالا موجهای بزرگت را بیاور! بالا بیا! موجهای عظیمت را نشان بده!» و امواجی بزرگ در سطح دریا پدید میآمدند و به سوی ساحل هجوم میآوردند.
زن نزدیکتر شد و گفت «آه، من همیشه این را میدانستهام که تو یک معجزهگر هستی!، حتی امواج دریا هم از تو اطاعت میکنند!»
آری، چنین است. زن از مرد تمجید میکند و مرد از زن – یک تملق دو جانبه. زن میگوید «هیچ کس به اندازهی تو قوی و خوب نیست! تو بزرگترین انسانی هستی که خدا آفریده. حتی اسکندر کبیر هم با تو قابل مقایسه نیست!» و تو باد میکنی، سینهات دو برابر میشود و سرت شروع میکند به باد کردن. و تو به زن میگویی «تو بزرگترین مخلوق خدایی. حتی کلئوپاترا نیز به زیبایی و وقار تو نبود. هیچ زنی مانند تو زیبا آفریده نشده!» این چیزی است که شما عشق میخوانید! این یعنی خودشیفتگی: مرد، دریاچهای آرام میشود و زن را بازتاب میکند و زن دریاچهای آرام میگردد و مرد تصویر خویش را در او میبیند. در واقع نه تنها واقعیت دیگری را بازتاب نمیکنند، بلکه آن را تزیین هم میکنند و به هزار و یک شکل آن را زیباتر جلوه میدهند. این چیزی است که مردم عشق میخوانند. این عشق نیست، این یک ارضای نفس دو جانبه است.
عشق واقعی، چیزی از نفس نمیشناسد. عشق واقعی از همان ابتدا از بینفسی آغاز میکند.
طبیعتاً، تو این بدن را داری، این وجود، و تو در آن ریشه داری پس از آن لذت ببر، آن را غنی کن و آن را جشن بگیر. مسالهی غرور یا نفس در کار نیست، زیرا تو خودت را با هیچ کس مقایسه نمیکنی. نفس، فقط با مقایسه وارد میشود. عشق به خود مقایسه نمیشناسد. تو، خودت هستی، همین. تو نمیگویی که دیگری از تو پستتر است؛ تو ابداً مقایسه نمیکنی. هر گاه مقایسه پیش آمد، بدان که عشق وجود ندارد و راه کار ظریف نفس است.
نفس از طریق مقایسه به زندگی ادامه میدهد. وقتی به همسرت میگویی «دوستت دارم»، این یک چیز است؛ ولی وقتی به زنی میگویی «کلئوپاترا در برابر تو هیچ است» این چیز دیگری است، درست نقطهی مقابل است. چرا کلئوپاترا را به میان آوردی؟ آیا نمیتوانی این زن را بدون به میان کشیدن کلئوپاترا دوست بداری؟ کلئوپاترا برای این آمده تا نفس را باد کند. همین مرد را دوست بدار؛ چرا اسکندر کبیر را به میان میآوری؟
عشق مقایسه نمیشناسد. عشق بدون مقایسه دوست میدارد.
پس هر گاه مقایسه وجود داشت، به یاد آر که غرور نفسانی و خودشیفتگی است نه عشق، و تنها آن گاه که مقایسه حذف شد، عشق خواهد بود: چه به خود و چه به دیگری. در عشق واقعی، تقسیمبندی وجود ندارد. عشاق در درون یکدیگر ذوب میشوند. در عشق نفسانی، تقسیمات بزرگی وجود دارند: تقسیم عاشق و معشوق. در عشق واقعی ارتباطی وجود ندارد. بگذار تکرار کنم. در عشق واقعی ارتباطی وجود ندارد، زیرا دیگر دو فرد وجود ندارند که به هم مرتبط باشند. در عشق واقعی فقط عشق وجود دارد، یک شکوفایی،یک رایحه، یک ذوب شدن، یک ملاقات. فقط در عشق نفسانی است که دو نفر وجود دارند: عاشق و معشوق و هر گاه عاشق و معشوق وجود داشته باشند، عشق از بین میرود. هر گاه عشق واقعی وجود داشته باشد، عاشق و معشوق، هر دو در عشق ناپدید میشوند. عشق پدیدهای بسیار عظیم است؛ تو نمیتوانی در آن زنده بمانی. عشق واقعی همیشه در زمان حال است. عشق نفسانی همیشه یا در گذشته است و یا در آینده.
در عشق واقعی، خنکای شهوانی نیز وجود دارد. به نظر متناقض میرسد. ولی تمام واقعیتهای بزرگ زندگی متناقضاند و برای همین من آن را «خنکای شهوانی» میخوانم: گرما وجود دارد، ولی داغی در آن نیست. مسلماً گرما هست، ولی هم چنین خنکی نیز هست. یک حالت آرام و خنک و تحت کنترل. عشق، انسان را کمتر تبآلوده میسازد. ولی اگر عشق نفسانی باشد، آن گاه داغی بسیار وجود دارد. آن گاه شهوت مانند تب وجود دارد و خنکایی نخواهد بود.
اگر این موارد را به یاد داشته باشی، معیارهای قضاوت را خواهی داشت. اما به یاد داشته باش که انسان باید از خود شروع کند. راه دیگری نیست. انسان باید از جایی که هست شروع کند.
خودت را دوست بدار، شدیداً عاشق خودت باش و در همین عشق، غرور تو، نفس تو از میان خواهد رفت. و هر گاه نفس تو از میان رفت، عشق تو، به دیگران نیز خواهد رسید. و این دیگر ارتباط نیست، بلکه سهیم شدن است. و این دیگر رابطهی فاعل / مفعولی نیست، بلکه ذوب شدن و با هم بودن است، دیگر تب آلوده نخواهد بود، یک احساس شدید اما خنک خواهد بود. هم خنک و هم گرم. این عشق، نخستین طعم از متناقض بودن زندگی را خواهد چشاند.
امشب ابرهای همه عالم در دلم می گریند٬ زخمهای کهنه ام دوباره سر باز کرده اند.
جرعه ای درکشیدم از جام مست نگاهت و دیگر عقل وهوشی نماند تا بیاندیشم که چه شده است یا چه خواهد شد ...
بعد از آن دور شدم از تو، دور تا نبینمت، اما حالا هر جا می نگرم تو را می بینم ...
تورا می بیننم که محو میشوی با دستهایی رقصان در باد یعنی باید رفت !
می دانم .. خوب می دانم .. تو با من نبودی .. تو برای من نبودی ...
با من نیستی، برای من نیستی، از هم دوریم، فاصله بین ما را فاصلهها بلافاصله پر کردند ... حنجره ای به وسعت فراق می خواهم تا غم دوریت را فریاد کشم ...
آخر آمده بودم تا اشکهایت را از صفحه صورتت پاک کنم، آمده بودم تا شریک غصههایت باشم و شادیهایم را با تو قسمت کنم، اما تو گویا مرا نمیخواستی!
انگار از اول هم قرار نبود ...
ولی نه !! نگو که مقصری .. تو تقصیری نداشتی .. تو تقصیری نداری ..
تو باران بودی و باریدی، آسمان بودی و بخشیدی، خورشید بودی و تابیدی ...
این گناه منست شاید ...
که جوانه بودم و روئیدم، کویر بودم و خندیدم، آیینه بودم و درخشیدم ..حالا برگرد ... به خاطر من .. !!
اشکهای پاکت را از صفحه صورتت خواهم سترد ...
شبنم بوسه بر غنچه لبانت خواهم نشاند ...
لرزش شانههای نا آرامم را فرو خواهم نشاند تا سرت را با آرامش بر آن تکیه دهی ...
آتش خیس هقهقهایم را خاموش خواهم کرد .. سکوت خواهم کرد، ساکت خواهم ماند به احترام تنهائیت، انتظار میکشم دردهای ناگفتهات را، شاید بازگویی آنچه را هرگز با من نگفتی ...
با تو خواهم خندید .. با تو خواهم گریست .. برایت خواهم خواند ...
از شادیهایم برایت میسرایم، گلهای پرپر نگاهت را در تلاقی نگاهم به شکوفه مینشانم ! برای شبهایت باران خواهم بود، کشتزاری خواهم شد در برابر دیدهگانت ...
ـ آخر بهار من گفتی کشتزارها را دوست دارم ـ چونان ابر بهاری بر آن کشتزار خواهم بارید .. برابر تو در
گوشهای از همان خاک نمناک از زمین میرویم تا جوانه لبخند بر لبانت برویانم ...
مانند برگهای پاییزی ـ هر چند زرد و پژمرده ـ رقصان در باد خواهم شد، آنگاه بر زمین مینشینم تا پای بر من بگذاری .. شاید صدای شکستنم برای قلب حزینت شادی به ارمغان آورد ...
گلی سرخ خواهم شد، با هزار جلوه در برابرت میآیم، شاید در قلب کوچکت جایی بگیرم .. نسیم فروردین خواهم شد .. بر همه گلزارهای عالم گذر میکنم .. آنگاه بر تو وزیدن خواهم گرفت تا شاید در اعماق جانت نفوذ کنم ...
گوشی شنوا خواهم شد برای شنیدن غصهها و دردهایت .. چشمی بینا خواهم شد برای دیدن زیبائیهایت .. دستی گیرا خواهم بود برای در دست گرفتن دستهایت ...
زیر پای خواهم گرفت علف هرزه نا خوشیهایت را و بر سر دست خواهم برد سبزه گره نازده شادیهایت را .. و در آخر ...
و در آخر به ساحل آرامترین دریاها خواهم رفت و در آنجا غروب خواهم کرد فقط به این امید که شاید برای تماشای غروب به ساحل بیایی ... !!!
نازنین میدانم شاید بگوییی که خواب میبینم .. شاید بگویی از سراب مینوشم ..
باشد ... من در حسرت روی تو خواهم سوخت و آرزوی با تو بودن را به گور خواهم برد ..
اما تو را بخدا باورم کن، باور کن این مهمان هر چند ناخوانده را ...
ببین واژههای سرگردانم تو را التماس میکنند، آخر راهی به سوی تو نیافتهاند .. !
***************
وحالا تنهایم .. تنهای تنها !! با یک آسمان شب و سکوت ...
مستی آن جام یاقوت باز فزونی میگیرد ...