نا شناس

بسیار جالب

نا شناس

بسیار جالب

به همه کوزه های شکسته!

یک سقا در هند، دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از یک سر میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت. در یکی از کوزه ها شکافی وجود داشت. بنابراین در حالی که کوزه سالم، همیشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب می رساند، کوزه شکسته تنها نصف این مقدار را حمل می کرد.

برای مدت دو سال، این کار هر روز ادامه داشت. سقا فقط یک کوزه و نیم آب را به خانه ارباب می رساند. کوزه سالم به موفقیت خودش افتخار می کرد؛ موفقیت در رسیدن به هدفی که به منظور آن ساخته شده بود.

اما کوزه شکسته بیچاره از نقص خود شرمنده بود و از اینکه تنها می توانست نیمی از کار خود را انجام دهد، ناراحت بود. بعد از دوسال، روزی در کنار رودخانه، کوزه شکسته به سقا گفت:? من از خودم شرمنده ام و می خواهم از تو معذرت خواهی کنم.? سقا پرسید:?چه می گویی؟ از چه چیزی شرمنده هستی؟? کوزه گفت:?در این دو سال گذشته من تنها توانسته ام نیمی از کاری را که باید انجام دهم. چون شکافی که در من وجود داشت، باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه اربابت می شد. به خاطر ترکهای من، تو مجبور شدی این همه تلاش کنی ولی باز هم به نتیجه مطلوب نرسیدی.?

سقا دلش برای کوزه شکسته سوخت و با همدردی گفت:?از تو می خواهم در مسیر بازگشت به خانه ارباب، به گلهای زیبای کنار راه توجه کنی?.

در حین بالا رفتن از تپه،کوزه شکسته، خورشید را نگاه کرد که چگونه گلهای کنار جاده را گرما می بخشد و این موضوع، او را کمی شاد کرد. اما در پایان راه باز هم احساس ناراحتی می کرد. چون دید که باز هم نیمی از آب، نشت کرده است. برای همین دوباره از صاحبش عذرخواهی کرد. سقا گفت: ?من از شکافهای تو خبرداشتم و از آنها استفاده کردم. من در کنارراه، گلهایی کاشتم که هر روز وقتی از رودخانه بر می گشتیم، تو به آنها آب داده ای. برای مدت دو سال، من با این گلها، خانه اربابم را تزیین کرده ام، بی وجود تو، خانه ارباب نمی توانست این قدر زیبا باشد ؟

یک روز می‌بوسمت!

یک روز می‌بوسمت!

فوقش خدا مرا می‌برد جهنم!

فوقش می‌شوم ابلیس!

آن وقت تو هم به خاطر این که یک « ابلیس » تو را بوسیده، جهنمی می‌شوی!

جهنم که آمدی، من آن جا پیدایت می‌کنم و از لج خدا هر روز می‌بوسمت!

وای خدا! چه صفایی پیدا می‌کند جهنم ...!

***

یک روز می‌بوسمت!

پنهان کردن هم ندارد. مثل خنده‌های تو نیست که مخفی‌شان می‌کنی،

یا مثل خواب دیشب من که نباید تعبیر شود،

مثل نجابت چشمهای تو است، وقتی که توی سیاهی چشم‌های من عریان می‌شوند.

عریانی‌اش پوشاندنی نیست، پنهان نمی‌شود ... .

***

یک روز می‌بوسمت!

یکی از همین روزهایی که می‌خندانمت،

یکی از همین خنده‌های تو را ناتمام می‌کنم: می‌بوسمت!

و بعد، تو احتمالا سرخ می‌شوی، و من هم که پیش تو همیشه سرخم ... .

***

یک روز می‌بوسمت!

یک روز که باران می‌بارد، یک روز که چترمان دو نفره شده،

یک روز که همه جا حسابی خیس است،

یک روز که گونه‌هایت از سرما سرخ سرخ، آرام‌تر از هر چه تصورش را کنی،

آهسته، می‌بوسمت ... .

***

یک روز می‌بوسمت!

هر چه پیش آید خوش آید!

حوصله‌ی حساب و کتاب کردن هم ندارم!

دلم ترسیده، که مبادا از فردا دیگر « عشق من » نباشی.

آخر، عشق چهار حرفی کلاس اول من، حالا آن قدر دوست داشتنی شده که برای خیلی‌ها چهار حرف که

سهل است، هزار هزار حرف باشد.

به قول شاعر: عشق کلاس اول، تنها چهار حرف است، اما کلاس آخر، عشق هزار حرف است ... .

***

یک روز می‌بوسمت!

می‌خندم و می‌بوسمت!

گریه می‌کنم و می‌بوسمت!

یک روز می‌آید که از آن روز به بعد، من هر روز می‌بوسمت !

لب‌هایم را می‌گذارم روی گونه‌هایت،

و بعد هر چه بادا باد: می‌بوسمت ! تو احتمالا سرخ می‌شوی،

و من هم که پیش تو همیشه