نا شناس

بسیار جالب

نا شناس

بسیار جالب

متولد شودم- دوباره

 

 

در مورد من :

بسیار عقل گرا ولی در عین حال بهره مند از نعمت احساسات پاک. با صداقت کامل گام بر میدارم. زندگی با کیفیت را به هیچ قیمتی فراموش نمی کنم. زندگی را با موانعش می شناسم. تا وقتی چیزی را درست بدانم، تا پای جان ایستادگی می کنم. میدانم که اشتباه ممکن است. فرصت جبران میدهم و میخواهم. خوبی ها را برای همه موجودات دنیا می خواهم. اندیشیدن کار هر لحظه من است. همین. خیلی حرف زدم...

پیام ضروری :

بدنیا آمده ام که انسان باشم. همین! نه فرشته و نه حیوان... یک انسان با همه نقص ها و قدرتهایش. بر آنم که همواره از انسان بودنم لذت ببرم و دفاع کنم. چیز کمی نیست.

مهمترین چیزها در مورد من :

در کوتاه مدت در مورد من دچار سوء تفاهم میشی. زمان خیلی چیزها رو واضح میکنه. باید به نزدیکی مرحله سوم از مراحل آگاهی شناخته شده توسط وین دایر برسی تا با هم راحت باشیم (خودم که هنوز خیلی فاصله دارم!) وگرنه از من تصویر خوبی

 نمی بینی. من رو یک انسان ببین، همین. مثل خودت. اگه از من انتظار اضافی داری اشتباه می کنی. من روشم در هر رابطه ای برنده - برنده است. ممکنه بیشتر از تو در رابطه گام بردارم اما این کار رو به انتخاب خودم می کنم. مطمئن باش از من دروغ نمیشنوی، دروغت رو هم خوب می فهمم. ارزش من و تو به چیزهائی که داریم، کارهائی که می کنیم، و نظر دیگران در موردمون نیست.

مورد که برایم قابل تحمل نیستند:

بیهودگی ترس یآس آدم هائی هستند که میدونند کسی رو آزار می دهند ولی برای جبران ضعف هاشون اینکار رو می کنند. مریضند ولی نمیتونم باشون ارتباط داشته باشم.

تعادل :

زندگی در جریان است. وابسته به یک پدیده نیست. کاری کن که بعدها پشیمان نباشی، آینده نگری سرمایه بزرگی است .

قسمت نظر خواهی پر کنید لطفاً.

 

چرا ؟

 

چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟

 

 

وقتی تو نیستی

 

 

 

وقتی تو نیستی

نه هستهای ما چونان که بایدند ، نه بایدها

عمریست لبخندهای نازک خود را در دل می ریزم

باشد برای روز مبادا !!!!!!

اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست.......

آن روز هر وقت که باشد

روزی شبیه امروز ، روزی شبیه فردا

روزی شبیه تمام روزهاست

هر روز بی تو روز مباداست

حس آدم‌های رفتنی را پیدا کرده‌ام

            

 

حس آدم‌های رفتنی را پیدا کرده‌ام ... آدم‌هایی که به زودی محیط‌شان را ترک می‌کنند. دیگر هیچ کدام از آن آدم‌های قبلی را نخواهند دید و همه رابطه‌های قبلی‌شان مضمحل می‌شود.بعضی وقت‌ها از این خوش‌حال‌ام. خوش‌حال‌ام که به دنیایی وارد می‌شوم که دیگر کسی من را نمی‌شناسد، ‌پیش ذهنیتی نسبت به من ندارد: حافظه‌ای وجود ندارد برای پیش‌قضاوت در مورد تو. اما گاهی هم ناراحت‌ام. ناراحت از زمانی که صرف ایجاد این همه رابطه انسانی کرده‌ام. رابطه‌هایی که گاهی از جنس احترام بوده است و گاهی از جنس دوستی و گاهی از جنس صمیمیت.دلیلی ندارد که این‌ها بخواهد نابود شود ولی نمی‌دانم چرا این‌گونه حس می‌کنم که همه‌شان از بین می‌رود. جامعه فعلی‌ام به همین روند ادامه می‌دهد و مرا فراموش می‌کند و من صاحب نوستالژی جدیدی می‌شوم در حالی که در واقعیت لزومی به داشتن چنان حسی برای‌ام وجود نخواهد داشت.عجیب است ... این روزها حس خاصی نسبت به رابطه‌ام با افراد پیدا کرده‌ام. یک جور حس بدبینی ... بدبینی‌ای که می‌خواهد همه رابطه‌های‌ام را نابود کند.

 

سلام به تو ! تو که بانوی همیشه ای !

 

می دانی ؟! دارم فکر می کنم که من ، سخت ، عاشق می شوم اما سخت عاشق ، می شوم !!
گاهی وقتها خودت هم نمی دانی چه می شود ! انگار هوا ، عطر بالهای فرشتگان را

 می گیرد . چپ را نگاه می کنی گوشه بال کوپید (Cupid ) را می بینی ! راست را نگاه می کنی شهپر بال راستش را ! به بالا که می نگری چهره کودکانه شادابش را با آن گونه های گل انداخته !- آه ای تمامی شوق بوسه ! به پایین که نگاه می کنی انگشتهای پایش را که میل نوازش را در تو بیدار می کنند ! به رو به رو که می نگری تیر آخته در کمان نهاده اش را ، درست رو به سینه ات !! ( اگر تیرم زنی …! )
و حکایت تیر این کودک بازیگوش هم طرفه حکایتی ست .
هیچوقت نمی دانی که این تیر آتشین ، از کدامین جهت و در کدامین ثانیه به سوی تو پرتاب شده است . عشق حقیقتی لازمان و لامکان است ، می دانی که ؟!
و من در این بی نهایتِ بدون ساعت و نقشه ، به قطب نمای دلم اعتماد می کنم و به درخشش ستاره هایی که توی چشمان تو سوسو می زنند !
ساحل امن این همه طوفان ملال !
من هنوز حکایت تیرهای کوپید را نمی دانم . هیچکس نمی داند و به گمانم نخواهد دانست ! اما می دانم آدمها موجودات جالبی هستند ! موجودات عجیبی که فکر می کنند چرخ دنیا به میل آنها می چرخد ! فکر می کنند فکر کرده اند و عاشق شده اند ! فکر می کنند اراده آهنین شان به عشق معطوف شده است ! فکر می کنند ….
و کوپید با بالهای بلورینش ، با گونه های گلگونش ، با کمان کودکانه اش ، با قهقهه ای شادمانه به این همه دلقک بازی می خندد !
وبعضی آدمها آنقدر دلقکند که کوپید از خنده روده بر می شود و آنقدر قهقهه می زند که چشمانش از اشک پر

 می شوند و دستانش به رعشه می افتند و آن وقت وسط این همه تاری دید و لرزش دست ، تیرش به جای سینه

می خورد توی سر و شکم و هزار جای مگوی آدم بدبخت !
و بعد ، دنیا پر می شود از آدمهای عاشق عقلانیت خشک و منطق پوک ! آدمهای عاشق چلوکباب کوبیده با دوسیخ اضافه !! آدمهای …!
و آنقدر حماقت فراوان می شود که کوپید ، شرمنده از این همه سهل انگاری و اشتباه ، لب ور می چیند و زار

 می زند ….

 

 

من نه قهقهه کوپید را می خواهم نه زار زدنش را ! دوست دارم صاف توی چشمانم نگاه کند و لبخند بزند . دوست دارم چشمانش طعم چشمان تو را داشته باشد و لبخندش عطر لبخند تو !

ابرو کمان قصه !
بی زحمت یادت باشد ، هر وقت خواستی بروی ، هر وقت نتوانستم کوپید را وادارم که تیری از جانب من به سوی تو بیاندازد ، حتی وقتی که گاه وداع ناگزیر من فرا رسید ، آنگاه که باید در آغوش خاک
مادر ازلی و معشوق ابدی رفت ، رو به روی من بایست تا توی چشمان تو نماز بخوانم ! آن وقت در حالت سجود ، تیر را از دلم بیرون بکش ! شاید اینگونه درد کمتری حس کنم . شاید !

 

  

    تا بعد

مرثیه ای برای رنگ.............

 

 

یه دیوار تاریک...... نوشته های گنگ......کاغذهای نیم سوخته......چند عدد سیگار....

 یه میز قدیمی....هوای تاریک.....صندلی چوبی شکسته..... یه جسم تاریک......

 یه شبح تاریک.... یه سیاهی...... رنگ سیاه.....

 و سکوت.....سکوت قدیمی باغ بزرگ پوسیده....هوای تاریک.....رنگ سیاه.....

 ماه مبهم و بی روح....مه غلیظ.....صدای پارس سگ پیر که هر از چندی سکوت وحشی باغو  از درختاش می گرفت................

 یه دست بی رمق....فندک بنزینی روشن......نور ضعیفی به تاریکی اتاق اضافه شد.....

رنگ زرد......

 فندک خاموش...خاکستر سیگار روی نوشته نا تموم......رنگ خاکستری.....

 یه تسبیح کنده کاری شده روی دیوار اتاق.... یه صلیب بزرگ و مشکی کنار آیینه بزرگ....

 یک پنجره رو به باغ..... باغ پوسیده....... باغ تاریک....... رنگ سیاه.......

 یه تیغ کوچیک......

 یه دست بی رمق دیگه..... برق تیغ......رنگ سفید.....تشنگیشو حس می کرد.....

 چه تعبیرقشنگی.....تیغ تشنه....تیغ تشنه....صفحه بازم سیاه می شه.....

 " و این گونه تیغ تشنه را سیراب کردم....شاید اولین نیازمندی که از دستانم بی نیاز شد"

 صفحه روشن تر می  شه.....ماه هم عطششو برای دیدن نوشته پنهون نمی کنه.....

 دوباره صفحه سیاه.....این بار مه غلیظ.....آره .....پای نوشته رو همین سیاهی امضا

می کنه.....

 نوشته تموم شد....."امضا: مه غلیظ"

 صدای زوزه سگ نگهبان....سکوت مطلق.....

 تیغ تیز.....رگ ورم کرده....بوسه تیغ... بوسه بلند و کشدار.....رنگ قرمز.....

 خاکستر دیگه ای روی میز.....یه امضای دیگه پای نوشته......قطره ای قرمز....رنگ قرمز.....

 رود خون.....مه غلیظ......ماه محو شده.....باد پاییزی....صدای ناله سگ.....

صلیب بی حرکت....سکوت.....

 کمی بعد...........

 آیینه ترک خورده......کتاب از پشت افتاده.....تسبیح پاره.....رنگ سیاه......

 دانه های ریز و چوبی روی زمین.....رنگ قرمز نوشته ها....سیگار تموم شده.....

 صدای زوزه سگ.......ناله باد.....همهمه درختا.....مسیح واژگون......سیاهی نورانی.....

 سکوت....لبخند.... پنجره نیمه باز.....شکاف نورانی مهتاب روی دیوار......

 هاله های مه..... رنگ سیاه.....دست گریون.....دستش خون گریه می کرد.....

 رنگ قرمز...... رنگ قرمز...... رنگ قرمز......

 اشکای سفید.....سفیدیش برق تیغو به مجادله ای برابر می کشید....صدای زوزه سگ.....

 توهمی ساده از پرواز.....سادگی سنگفرش اتاق......

 و یه توهم دیگه......یه توهم از رنگ......رنگ آبی....رنگ آسمون.......

 یه پوزخند تلخ.....چشمای نیمه باز.....چشمای سرد.....رو به صلیب......صدای زوزه......

 چشمای بسته.....سکوت.....سکوت باغ پوسیده......رنگ قرمز...آبی...خاکستری...سیاه...

تا بعد….