نا شناس

بسیار جالب

نا شناس

بسیار جالب

یک گفتگوی کاملا واقعی!

(هر چند عجیب به نظر بیاید اما این گفتگو کاملا واقعیست! شبی که من و رفیقی همراه با هم سرکردیم تا نامه ای عاشقانه شود برای (او) که با ما نبود اما با من بود!)

اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود ...(الف.بامداد)

در معجزه میان عشق و لبخند، آن گاه که بغض گلوگیر است و لب از سر ناچاری چین می خورد، شانه به شانه هم، دوشادوش عشق در شب خسته راه می سپردیم. هوا سرشار از عطر عشق بود و دلتنگی. بغضمان طعم تلخ گریه داشت و ... بر آن می خندیدیم! شب به احترام این همه اعجاز به سکوت ایستاده بود و آسمانش ستاره ستاره نثارمان می کرد.

سالها بود می شناختمش، شاید هم بیشتر، شاید از لحظه تولد! وقتی از میان این همه آدم همدیگر را یافتیم، حس کردم او خود دیگر من است! مثل من صمیمی، مثل من عاشق ...مثل من تنها! ما تشنه بودیم تشنه حقیقتی ناب. هزار هزار سراب در کمین مان نشسته بود در این برهوت بی آب و علف، اما ما در جوار کعبه عشق، اسماعیل وار پا بر خاک تشنه تقدیر می کوفتیم تا زلال حقیقتی جاری از سینه اش فوران کند. و ما هر دو عاشق بودیم! اگر نه شاید به یک شکل، اما مهم این بود که عشق به پیش مان می برد. اما عشق تاوان خویش را نیز باز می ستاند! (تاوان عشق تنهایی و بیگانگی ست) (1). و ما این را می دانستیم و تنها و غریب در شب بی انتها قدم می زدیم ....

×

سر از گریبان برداشت و به انگشت آسمان را نشان داد و گفت: ستاره ای بودم سرگردان. تمام کهکشان را زیر پا گذاشتم تا ستاره ای بیابم چون خودم، آواره! ستاره ای که به قوانین نجوم گردن نمی نهد. اما ...اما به سیاه چاله ای در افتادم که یکراست به زمینم رساند! من هبوط کرده بودم. از زمین نمی توانم به دنبال ستاره ام بگردم ستاره هایی که امروز می بینیم شاید 500 هزار سال پیش مرده باشند! بر آنم که دیگر بار برخیزم و برگردم به آسمان و آن ستاره سرگردان همزاد را بیابم. مگر می شود که آسمان به این بزرگی یک ستاره سرگردان نداشته باشد؟!

گفتم: باور کن! آسمان به این عظمت یک ستاره سرگردان هم ندارد! چون تمام ستاره های سرگردانش، در همان سیاه چاله فرو افتادند و زمین پر شد از این همه آدم سرگردان! در آسمان به دنبال سرگردان مگرد! آنهایی که در آسمان مانده اند، همه بر قوانین نجوم گردن نهاده اند!

گفت: می خواهم در میان آسمان قدم بزنم، ستاره ستاره بچینم و شهاب شهاب علف هرز بکارم! اما... راستش 500 هزار سال خیلی زیاد است!
گفتم: برای من یکروز هم خیلی زیاد است!
گفت: دوست دارم وسط راه شیری راه بروم و ...
حرفش را بریدم: و آن وقت ستاره هالی ...
حرفم را برید: همان ستاره هالو؟!
به خنده گفتم: آری! همان که هر 76 سال یکبار گذارش به این دور و برها می افتد، درست همان وقت، عین (اتوبوس جهانگردی) (2) از راه شیری می گذرد و تو را زیر می گیرد!!
تلخ خندید. به چشمانم خیره شد: شده ای عین تیر چراغ برق!!
چشمانم را دزدیدم: تیر چراغ برق خاصیت دارد، سیمها را نگه می دارد! من چه؟!
گفت: کم آورده ای؟!
گفتم: نمی دانم !
گفت: اما 500 هزار سال هم خیلی زیاد است!
گفتم: برای من یک روز هم!!
آهی کشید، من هم، چنانکه انگار شب هم ! که نسیم آهش در بر مان گرفت و سنگین سنگین از ما گذشت و سر بر شاخه های درخت نارنجی گذاشت و هق هق کرد.
چپ چپ نگاهم کرد: تو با این درخت نارنج نسبتی نداری؟! سلامش کن ! تو با او پیوند نباتی داری!!
سری به انکار جنباندم: درخت سرما زده با کدام درختی پیوند نباتی دارد؟! من درختی سرما زده ام!
به تمسخر گفت: هان! ریشه هایت کجاست؟!
گفتم: ریشه در خاک دارم اما از سرما گویی خشکیده! می ترسم تندباد بعدی را تاب نیاورم و ریشه هایم در باد رها شوند!
نگاهش را به جاده دوخت: هیچوقت فکر نکردی جاده باشی؟!
گفتم: من یک جاده هستم! جاده ای که از هر دو سو به دره ای ختم می شود!
فریاد زد: چرا؟!
نجوا کردم: نمی دانم! تقدیر شاید!!
پرسید: آیا کسی را توان گذشتن از این جاده هست؟!
جواب دادم: آری و نه ! اگر رهرو باشی، یک لحظه هم کافی ست. اگر نه، هرگز نمی توانی!
باز پرسید: آیا من رهرو هستم؟!
باز جواب دادم: نمی دانم! جاده نمی داند! تنا رهرو می داند که پا در راه گذاشته وگذشته است یا نه!
گفت: تا به حال عابری بر تو گذشته است؟!
گفتم: آری! گاهی دستانی آسمانی، عابری را به من هدیه می کنند. اما در آن دم نمی دانم که شاد باشم یا بگریم! که سرانجام راه عابر به دره ای ختم می شود که در آن فرو می افتد و من خسته تر و تلخ تر از همیشه بر درد او خون می گریم!
گفت: بالاخره دوست داری که عابری بر تو بگذرد یا نه؟!
گفتم: هر چند صدای گامهای عابر سکوت تنهایی ام را در هم می شکند، اما نمی خواهم عابری که زحمت پیمودن مرا به خود می دهد در غرقاب تلخ دره های تقدیر من فرو افتد.
کمی فکر کرد: آرزو داشتی چه می شد؟!
کمی فکر کردم: کاش جاده نبودم! اگر هم جاده ام، کاش دره ها نبودند! اگر هم دره ای بود، کاش در هر دو سو نبود!! تا می تواستم به عابرم بگویم: ار آن سو نه! از این سو برو تا دره ای در کمینت نباشد!
سری تکان داد: برایت متاسفم! جاده ای که امتداد ندارد، مرده است! جاده تو بدون امتداد ست، بادره هایی که در دو سویش دهان گشوده اند!
سری تکان دادم: اما به نظر من زندگی جاده به امتداد نیست! به عابرانی ست که از آن می گذرند!
خندید: اما تو که با چنین جاده ای، عابری طلب نمی کنی!
بغض کردم: کاش عابری بیاید که بداند و بفهمد که در دو انتهای جاده، دره هایی دهان گشوده اند و دستانش آن قدر توانا باشد و خدا آن قدر به داد من وعابر برسد و باران لطفش آن چنان بر سرمان ببارد که دستادست هم پلی بسازیم بر فراز یکی از این دره ها و جاده را امتداد بخشیم!
تردید کرد: جاده تو درخت هم دارد؟!
مطمئن بودم: آری! اما آنها هم از سرما خشکیده اند! گفتم که!
گفت: یعنی برهوت؟!
گفتم: آری!
گفت: جاده میان برهوت، امتداد هم که بیابد، کسل کننده است، عابر را خسته می کند!
گفتم: اگر آن عابر بیاید و جاده را امتداد بخشد، با خود بهاری را می آورد که تمام طول راه، سرشار از نسترن و اقاقی و چکاوک و قناری خواهد شد!
انگار که مچم را گرفته باشد: ها! پس تو عابر را برای امتداد و سبزی خود می خواهی!!
شانه بالا می اندازم: من عابر را به خاطر عابر بودنش می خواهم! آمدن عابر این نتایج را لاجرم خواهد داشت و این تقدیر با دم مسیحایی او شکسته خواهد شد! من مسیح را به خاطر مسیح بودنش دوست دارم اما مسیح لاجرم دم مسیحایی هم دارد! مگر نه؟!
دوباره خندید : اما این بار لبخندش تلخ نبود هر چند طعم ناب شادی را هم نداشت!
گفت: اما باور کن! 500 هزار سال خیلی زیاد است!
گفتم: برای من یک روز هم! ....
تا بعد
(1) دکتر علی شریعتی، علی حقیقتی بر گونه اساطیر
(2) کارتون مورچه و مورچه خوار را که یادتان هست!!

قصه شهر بهار

«ان الله لایغیر ما بقوم حتی یغیروا بانفسهم»
« همانا خداوند حال هیچ قومی را دگرگون نخواهد کرد تا زمانی که آن قوم حال خود را تغییر دهد»

سوره مبارکه رعد -آیه 14


*

«بهار» خودش را از تپه ماهورها بالا کشید. بالای تپه که رسید یک دستش را به کمرش زد و با دست دیگر عرق صورتش را پاک کرد. به پشت سرش نگاه کرد. راه زیادی آمده بود.
«بهار» دستش را توی جیب گشاد کت سبزش فرو برد و بعد از کمی جستجو، چیزی را در مشتش گرفت و بیرون آورد. مشتش را که گشود، چلچله ای از میانش پر کشید، در آسمان چرخی زد و دوباره بر دستان «بهار» نشست.

«بهار» نوک چلچله را بوسید و گفت: «پرنده خوش خبر نازنین! برو به «شهر زمستان» به همه بگو که تا یک روز دیگر من آنجا هستم. به آن زمستان لعنتی هم بگو زود بار و بندیلش را ببندد که اصلا حوصله ندارم ! حالا اگر ما دو سه سالی جای دیگر کار داشتیم و نیامدیم، دیگر دلیل نمی شود آن ... استغفرالله !...»

چلچله سری تکان داد و پر کشید. «بهار» با خودش گفت: «اگر بهار نبود می توانست چهار تا فحش آبدار هم نثار زمستان بکند ، اما حیف که ...!»
دوباره راه افتاد .

غروب داشت آرام آرام، خون سرخ خود را بر چهره دشت می دواند.

*

در قصر شهر، زمستان فرتوت چهره سپید خود را در آینه نگاه کرد. چند سالی بود که کسی مدعی حضورش نشده بود. صدا هم از کسی در نمی آمد. در این چند وقت، هر کاری دلش می خواست کرده بود. روزها با رعد و برق، تخته نرد بازی می کرد و شبها با ننه برفی نرد عشق می باخت! آخ که چه کیفی کرده بود! همین طور که داشت با ریش و سبیل سفیدش ور می رفت، یک سیاهی را در آنسوی آسمان دید که داشت مثل تیر به طرف شهر می آمد. برگشت. دلش لرزید. خود خودش بود! پیک لعنتی! نمی شد دو سه سالی دیگر هم این طرفها پیدایش نمی شد؟!

زمستان همان طور که داشت فحش - آخر او که بهار نبود!! - نثار بهار و پیکش می کرد، به سوی پنجره رفت.

*

چلچله روی بلندترین جای شهر نشست، روی یک درخت گیلاس یخزده! در وپنجره تمام خانه های شهر چهارمیخ بود. چلچله جیغ کشید. کسی آرام لای در را باز کرد و از سوز سرما دوباره بست.
چلچله هنوز داشت جیغ می کشید.

*

«بهار» آخرین تپه را هم رد کرد. داشت با خودش فکر می کرد الان کلی آدم منتظرش هستند، تمام راهها را آذین بسته اند، دارند نقل و شیرینی پخش می کنند و به هم تبریک می گویند و ....

اما به بالای تپه که رسید، جلوی دروازه شهر، دید نه، هیچ خبری نیست. دریغ از یک پرنده، حتی پرنده خودش!

توپش پر شد! از دروازه گذشت و به وسط میدان شهر آمد. هوار کشید: «یعنی چه؟ فقط دو سه سال دیر کردم، تمام آداب و رسومتان را از یاد بردید؟!»

دوباره دری باز شد، این بار کمی بیشتر و همین طور کمی طولانی تر. اما باز هم بسته شد!

«بهار» زود دست به کار شد. «آفتاب» را فرستاد تا قصر را از تصاحب زمستان در آورد. «نسیم» را مامور کرد تا بر فراز شهر رنگین کمانی را به زیباترین وجه ترسیم کند. گل شیپوری را هم جارچی خود کرد تا تشریف فرمایی بهار را فریاد کند و مردم را در میدان شهر برای شنیدن سخنرانی اش جمع کند. خودش هم در حالیکه داشت روی متن سخنرانی اش فکر می کرد در میدان شهر شروع به قدم زدن کرد.

*

در میدان شهر، مردم گرداگرد «بهار» حلقه زده بودند. «بهار» سرمست از این همه استقبال لبخند زد. سعی کرد صدایش مهربان مهربان باشد: «مردم شهر زمستان! امروز دیگر زمان غصه سر آمده است. دیگر برف و سرمایی در کار نخواهد بود. ما به مدد نیروهای پاکی و سبزی، زمستان را تاراندیم تا شما بهاری دیگرگون را در شهرتان پذیرا باشید. به یمن این پیروزی، این شهر را از این پس «شهر بهار» خواهیم نامید. از این پس در این شهر شادی حکم خواهد راند. همه باید سبز باشند و شاد. بهار چیزی جز سبزی و شادی نمی خواهد.»

صدای هلهله مردم گوش فلک را کر کرد. در و پنجره خانه های شهر ، یکی یکی گشوده می شدند. فضا پر از عطر گل یاسمن بود. مردم همه شاد شاد، پایکوبی می کردند.

*

«بهار» در قصر بر تخت پادشاهی لمیده بود و قلیان می کشید ...که ناگهان «نسیم» سرزده داخل شد.
«بهار» ترش کرد! داد زد: «مگر ادب نداری؟! این چه وضعی ست؟!»
«نسیم» گفت : « بهار پاینده باد ! خبر بسیار مهمی دارم»
- «خودت و خبرت بروید به جهنم! بنال ببینم!!»
- «مردی از شهروندان شهر بهار ، پیراهن سیاه به تن کرده و مویه می کند.»
بهار از جا پرید: «چی؟!»
- « عرض کردم ...»
- «نمی خواهد تکرار کنی! به اینجا بیاوریدش!»
- «بله قربان!»
«نسیم» رفت. بهار داشت سبیلش را می جوید: «سعنی چه؟! یعنی چه؟! در شهر بهار، پیراهن سیاه و گریه چه معنایی دارد ؟! احتمالا از اعوان و انصار زمستان است .پیرکفتار حرامزاده! - داشت فحش می داد! مثل اینکه یادش رفته بود بهار است!!- حالی اش می کنم!»

*

«نسیم» مردی را کشان کشان به محضر بهار آورد. مرد موی پریشان کرده بود و پیراهنی سیاه برتن داشت.چشمانش از فرط گریه سرخ سرخ بود . بهار کفرش در آمد: « بی همه چیز! خجالت نمی کشی ! این چه هیاتی ست که برای خودت درست کرده ای ؟!»
مرد در حالیکه هق هق می کرد گفت: « پدرم ...پدرم، عالیجناب!... پدرم را دیشب به خاک سپردم. پشتم شکسته است ....»

- پدرت مرد؟! به چهنم که مرد! اصلا چه حقی داشت در دوران حاکمیت بهار بمیرد؟! مگر فرمان ما را نشنیده بودی؟! فقط سبز ، فقط شاد ! همین و بس!»
- «آخر چگونه در مرگ پدرم شاد باشم؟!»

- «حرف زیادی نزن! هم اکنون به تو پاسخ این نافرمانی را نشان خواهم داد.»
«بهار» گل شیپوری را صدا زد: «در شهر جار بزن تا همه در پای قصر جمع شوند. امروز محکومی سیاست خواهد شد.»
جارچی رفت. بهار همچنان سبیلش را می جوید و قدم می زد. محکوم همچنان می گریست.

*

«بهار» رو به روی آینه ایستاد. جایی که چندی پیش «زمستان» ایستاده بود. یقه کت سبزش را مرتب کرد. امروز باید حرف اول و آخر را می زد. به طرف ایوان قصر رفت. در زیر پایش مردم موج می زدند. در باغ سرسبز قصر مرد سیاه پوش بر چمن نشسته بود و زار می زد.
«بهار» با لحنی آمرانه فریاد زد: «امروز شما عاقبت نافرمانی را مشاهده خواهید کرد. این مردک پیراهن سیاه به تن کرده است تا بهار را به تمسخر گیرد. او دست در دست دشمنان شادی و سرسبزی نهاده است. او حتی پا را از این هم فراتر گذاشته است و می گرید . به همین دلیل این مرد، امروز به دار مجازات آویخته خواهد شد. این فرجام کسی ست که شادی و سرسبزی را گردن ننهد ... پیچک ! حکم را اجرا کن!»

«پیچک» از روی درخت، ساقه خود را به گردن محکوم افکند. محکوم همچنان اشک می ریخت. پیچک، آرام آرام، ساقه اش را بالا کشید.

از مردمان گروهی مزورانه خندیدند و گروهی دیگر سنگدلانه قهقهه سر دادند و هلهله کردند و گروهی اندک صورت خود را دزدیدند تا اشکشان دیده نشود ....

*

سالی بود که «بهار» بر شهر حکومت می کرد. «نسیم»، جاسوس «بهار»، هر روز عده ای را به نافرمانی متهم می کرد و «پیچک»، دژخیم بهار، آنان را به دار می آویخت.

بغض گلوی مردم شهر را گرفته بود. اما در «شهر بهار» جای امنی برای گریه باقی نمانده بود! «نسیم» از هر منفذی داخل می شد.

در کوچه و بازار، مردم با لباسهای سبز، با خنده های وارفته تزویر، به این سو و آن سو می رفتند و «بهار» همچنان بر شهر شاد خویش حکومت می کرد ...!

چند تا دوسم داری ؟

 


 

 همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم...

ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!! میدونی چرا ؟

چون قوی ترین و بزرگترین عددیه که میشناسم ...

 دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین ؟

ماه یکیه ...

خورشید یکیه ...

زمین یکیه ...

 خدا یکیه ...

مادر یکیه ...

پدر یکیه ...

تو هم یکی هستی ...

وسعت عشق من به تو هم یکیه ...

 پس اینو بدون از الان و تا همیشه : یکی دوست دارم

 

لذت ناب عشق ورزیدن

وابستگی، احساس مالکیت و تعلق همچون صخره‏ها هستند، مانع شکوفا شدن بهار درونتان می‏شودند. صخره‏هایی بزرگ که با گذشت زمان سنگین‏تر و سنگین‏تر می‏شوند. کودک می‏داند، بدون دانستن اینکه عشق چیست (بدون اینکه بداند عشق چیست). بدون آگاهی از عشق، او می‏داند، او عشق را می‏شناسد. این تفاوت دانا و کودک است: کودک عشق را می‏شناسد اما نمی‏داند عشق چیست، دانا عشق را می‏شناسد و از دانستن خود با خبر است. تمام آنچه حول محور وابستگی، مالکیت و تعلق انباشته کرده‏ای باید انداخته شود. همگی به مثابه زهر هستند. به مردم عشق بورزید اما عشقی بدون قید و شرط. به مردم عشق بورزید و در عوض از آنها هیچ توقعی نداشته باشید. به مردم عشق بورزید به خاطر لذت ناب عشق ورزیدن و نگران نباشید که آیا فردا نیز همین عشق ادامه می‏‏یابد یا خیر. امروز را قربانی هیچ فردایی نکنید زیرا فردا وجود ندارد. سعی نکنید عشقتان را ابدی سازید، به هیچ شیوه‏ای، زیرا عشق شکل‏پذیر نیست، نمی‏تواند ابدی باشد همچون گل سرخ است: صبح باز می‏شود و شب هنگام گلبرگها ناپدید می‏شوند.

 

فردا گل سرخ دیگری از راه می‏رسد. اما هیچ نیازی نیست به این گل سرخ بچسبید. با چسبیدن به این گل سرخ حتی ممکن است به شاخه نشستن گل سرخ دیگری را از بین ببرید زیرا دائماً انرژی‏ خود را صرف چیزی می‏کنید که از بین خواهد رفت. دیدن کسانی‏ که هنوز به عشق از بین رفته‏شان چسبیده‏اند واقعاً غم‏انگیز است؛ چیزی از آن بیرون نمی‏آید. قرنها است این‏گونه به ما آموزش داده‏اند که عشق واقعی ابدی است و این کاملاً بی‏معنی است، اگر هم واقعی باشد، نمی‏تواند ابدی باشد. واقعیت آنی است، تغییر می‏کند و جریانی دائمی دارد. هرگز نمی‏توان دو بار در یک رودخانه قدم گذارید. دائماً در حال حرکت است. عاشق باید از چنین جریان پویای زندگی آگاه باشد. در آن صورت عشق می‏ورزد در حالیکه نگران گذشته و آینده نیست. اگر لحظه بعد گل هنوز گل داشت، هنوز عطرش بر جای بود. چه خوب! اما اگر رفته بود خداحافظی کن و برو بدون هیچگونه شکایتی، بدون هیچگونه نارضایتی و ناراحتی زیرا زمانی‏که طبیعت زندگی را درک کردی هیچ یک از این مشکلات را نخواهی داشت و سپس عشق در وجودت شروع به رشد کردن می‏کند. ممکن است عشاق تغییر کنند اما رودخانه عشق بزرگتر و بزرگتر می‏شود. و یا ممکن است آنها تغییر نکنند. من نمی‏گویم آنها باید تغییر کنند. فقط می‏گویم: اگر تغییر به وجود آمد با خوشی و شادمانی آن را بپذیر. این یعنی عدم وابستگی، این یعنی عشق بدون وابستگی. هر آنچه اتفاق می‏افتد برکت است، باید شکرگذار بود، همواره شکرگذار. سپس رفته رفته عشق دیگر یک رابطه نیست، حالتی از وجودتان است همینگونه نیز باید باشد. وقتی کسی عشق می‏ورزد، خداست.