روبرویم ایستاده بودی ، توی دستهام نبودی ولی ، اشتباه اول و آخر هم همین بود : تو خلق شده بودی برای روبرو بودن ، نه برای توی دستها. چشمهام که یک لحظه پلک زدند ، روبرو هم نماندی دیگر . ترسیده بودی از دستهایی که هیچ وقت نبودی . رفتی پس . بیچاره تر از این حرفها بودم اما ، هر شب می آمدم سر قرار ، انتظار و انتظار و انتظار ، که شاید دوباره روبرو باشی ، فقط . دستهام را هم قایم می کردم پشتم ، که نترساندت دوباره . این بار فقط روبرویت می خواستم ، روبرو ، فقط .
سر قرار تنها بودم اما. غصه ام می گرفت . یک شب که گریه می کردم ، یک نفر پیدام کرد و گفت : « بگو » ، گفتم ، تا وسطهاش البته ، یک دفعه گفت : « بس کن ! نگو ! » گفتم : « مانده اما هنوز ... » گفت : « نگو ، اینها که می گویی راز است ، تا آخرش اگر بگویی می سوزی » من هم نگفتم .
سر قرار سردم شده بود ، گفتم بسوزم گرمم شود ، سوختم پس ، خاکسترم خیلی گرم بود اما. پس گذاشتمش زیر خاک تا گرم بماند ، که اگر یک روز آمدی سر قرار و سردت شد ، خاکسترم را از زیر خاک بر داری و گرم شوی ، سرد دوستت نداشتم آخر ... .
سلام دوست عزیز
نوشته خیلی خوبی بود.خیلی صمیمی وروان.قلم خوبی دارید.سادگی بیان هم به شما کمک می کنه در بیان احساسات ظرافت بیشتری به خرج بدهید.در واقع شما می تونید با جهت دهی دادن به نثرتون اون رو به جهت های خوبی هدایت کنید که دست به خلق اثرهای حرفه ای در حوزه های مختلف ادبی بزنید.این پتانسیل در شما هست..موفق باشید
حامد عزیزسلام.پس ازمدتها وبلاگتو خوندم -دلم برات تنگ شده.شایدمنو یادت نیاد-تو کلوب (جامعه مجازی ایرانیان )دوست بودیم.البته با دلخوری قهرکردیم.من فرانسه هستم و بسیاردورازشما اما همیشه به یاد تان هستم