به خودت نگیر ! … هی فلانی !! به خودت نگیر !
کی گفته این نامه ها مال تواند ؟! کی گفته تو ، بانوی بی رقیب این همه غزل عاشقانه ای ؟! کی گفته وقتی می گویم « تو» منظورم تویی ؟!…
« تو» روزی از روزهای سرد پاییزی ،که با یک گریم مسخره رنگ بهار را به صورتش زده بود ، لابه لای غصه های کمرشکن این شهر بی پنجره ، گم شد ! … مُرد!!
آنقدر مُرد که من گریه ام گرفت ! آنقدر مُرد که دلم سیاه پوشید ! آنقدر مُرد که دیگر گمان زنده شدنش … نمی رود !!
می دانی ؟!
خیلی فرق است بین تو و « تو»! یادم می آید ، خیلی پیش ، گفتم :
تو دیگر « تو» نیستی ، « شما » شدی ! بانو !!
به جان هر چه سرودم رهاشدی ! بانو !!…
و همه عالم و آدم می دانند که « شما » با « تو» خیلی تفاوت دارد . به اندازه تفاوت یک پرتره خیلی قشنگ از یک چهره نورانی با خود آن موجودیت آسمانی !
شاید خیلی ها « تو» را با « شما » اشتباه بگیرند اما « بار دیگر …» را که یادت می آید :
آنها «شما» را به « تو» و « تو» را به هیچ بدل می کنند . آنها می خواهند تلقین کنندگان صمیمیت باشند !…
…
« تو » مُرد !
برای منطق عاقلانه ، مرگ یعنی توقف قلب ! یعنی توقف مغز !
و برای منطق عاشقانه قلب و مغز، معنایی جز این ندارند : یک مشت سلول که با هزار جور کلک بیوفیزیکال و بیوکمیکال و هزار جور بیومزخرف دیگر ! زندگی می کنند و به محرکها ، پاسخهای از پیش تعیین شده می دهند !
منطق عاشقانه مغز ندارد ! احساس دارد !
منطق عاشقانه قلب ندارد ! دل دارد !!
دل سلول ندارد ! …اما راستش را بخواهی ، گاهی سلولی می شود که شاید تا ابد توی اش زندانی بشوی . سلولی که قفلش ،تنها، به بوسه ای گشوده خواهد شد !
دل کلک ندارد ! … اما گاهی وقتها کلکی می شود که یک کشتی شکسته بی پناه را از میان هزاران طوفان دلشکستگی به ساحل امن می رساند !
دل پاسخهایش از پیش تعیین شده نیست ! … اما پاسخهایی می دهد که تعیین کننده است ! تعیین کننده انجام بی انجامی ! تعیین کننده محل نقطه ، در جمله دیوانه وار غم ! تا شادی درست از سر خط نوشته شود ، با دستان امّی عشق !
…
من دلم برای « دل تو » تنگ شده ! «قلب شما» به کار من نمی آید !!
و «تو» مرده است ! … شاید هم نه ! شاید مثل مسیح ، در پی تصلیبی بی رحمانه در جلجتای این شهر بی پنجره ، به آسمان رفته است تا دیگربار رستاخیز یابد !
رستاخیز « تو» آغاز همه غزلهای عاشقانه است و امید به آن رستاخیز، توشه بیتْ نوشته های من در این روزهای بی « تو» !!
از هر انگشت « تو» هزار معجزه های شفا بخش فواره می زند ! انگشت « شما » به کار من
نمی آید !
…
خیلی تفاوت است بین « شما » و « تو»!
به خودت نگیر ، فلانی !… به خودت نگیر !
خیلی چیزها ، در درون ما می میرند ...
چیزهائی که زمانی ! ریشه هاشون رو آبیاری می کردیم تا به بار بشینند ...
اما خزان روزگار ، ریشه های اونها رو می خشکونه ...
زمانی به خود می آئیم که ، دیربازیست که مرده اند !!!
چه توهایی که به شما ختم می شند ...
و چه شماهائی که به تو !!!
تو ، همیشه ، صمیمیت ، نمی یاره ، گاهی حریم رو می شکنه !!!
کاش می شد کلکی ساخت که بسترش احساس بود تا دل آرام گیرد ولی بادبانش ، عقل و منطق ، تا به آرامش رساند دل خسته را ...
همواره سربلند ...
تا درودی دیگر بدرود.
نوشته از احساسی عمیق سرچشممه گرفته بود/
بانوها کار را لو میدهند/.