می دانی ؟! دارم فکر می کنم که من ، سخت ، عاشق می شوم اما سخت عاشق ، می شوم !!
گاهی وقتها خودت هم نمی دانی چه می شود ! انگار هوا ، عطر بالهای فرشتگان را
می گیرد . چپ را نگاه می کنی گوشه بال کوپید (Cupid ) را می بینی ! راست را نگاه می کنی شهپر بال راستش را ! به بالا که می نگری چهره کودکانه شادابش را با آن گونه های گل انداخته !- آه ای تمامی شوق بوسه ! – به پایین که نگاه می کنی انگشتهای پایش را که میل نوازش را در تو بیدار می کنند ! به رو به رو که می نگری تیر آخته در کمان نهاده اش را ، درست رو به سینه ات !! ( اگر تیرم زنی …! )
و حکایت تیر این کودک بازیگوش هم طرفه حکایتی ست .
هیچوقت نمی دانی که این تیر آتشین ، از کدامین جهت و در کدامین ثانیه به سوی تو پرتاب شده است . عشق حقیقتی لازمان و لامکان است ، می دانی که ؟!
و من در این بی نهایتِ بدون ساعت و نقشه ، به قطب نمای دلم اعتماد می کنم …و به درخشش ستاره هایی که توی چشمان تو سوسو می زنند !
ساحل امن این همه طوفان ملال !
من هنوز حکایت تیرهای کوپید را نمی دانم . هیچکس نمی داند و به گمانم نخواهد دانست ! اما می دانم آدمها موجودات جالبی هستند ! موجودات عجیبی که فکر می کنند چرخ دنیا به میل آنها می چرخد ! فکر می کنند فکر کرده اند و عاشق شده اند ! فکر می کنند اراده آهنین شان به عشق معطوف شده است ! فکر می کنند ….
و کوپید با بالهای بلورینش ، با گونه های گلگونش ، با کمان کودکانه اش ، با قهقهه ای شادمانه به این همه دلقک بازی می خندد !
وبعضی آدمها آنقدر دلقکند که کوپید از خنده روده بر می شود و آنقدر قهقهه می زند که چشمانش از اشک پر
می شوند و دستانش به رعشه می افتند و آن وقت وسط این همه تاری دید و لرزش دست ، تیرش به جای سینه
می خورد توی سر و شکم و هزار جای مگوی آدم بدبخت !
و بعد ، دنیا پر می شود از آدمهای عاشق عقلانیت خشک و منطق پوک ! آدمهای عاشق چلوکباب کوبیده با دوسیخ اضافه !! آدمهای …!
و آنقدر حماقت فراوان می شود که کوپید ، شرمنده از این همه سهل انگاری و اشتباه ، لب ور می چیند و زار
می زند ….
من نه قهقهه کوپید را می خواهم نه زار زدنش را ! دوست دارم صاف توی چشمانم نگاه کند و لبخند بزند . دوست دارم چشمانش طعم چشمان تو را داشته باشد و لبخندش عطر لبخند تو !
ابرو کمان قصه !
بی زحمت یادت باشد ، هر وقت خواستی بروی ، هر وقت نتوانستم کوپید را وادارم که تیری از جانب من به سوی تو بیاندازد ، حتی وقتی که گاه وداع ناگزیر من فرا رسید ، آنگاه که باید در آغوش خاک – مادر ازلی و معشوق ابدی – رفت ، رو به روی من بایست تا توی چشمان تو نماز بخوانم ! آن وقت در حالت سجود ، تیر را از دلم بیرون بکش ! … شاید اینگونه درد کمتری حس کنم .… شاید !
تا بعد
Cupid =( افسانه یونان ) کوپید ، خدای عشق که بصورت کودک برهنه مجسم شده .
دنیای جالب اندیشه هایت به حسادتم وامی دارد .
خوش به حال عروس قصه هایت
عالی موفق باشی
هر صبح می آیی
از خیالم می گذری
تمام دریا ها را دور میزنی
بی آنکه ردی از تو بر شنها ی ساحل بماند
و با غروب میر وی
با رد پایی برخیال من
سلام ،
مهتاب به شب نمی گوید : ای شب ، چرا این من ، باید پنجه هایم را دراز کنم و دستم را فرود آورم تا دامان تو را چنگ زنم ؟
و شب نیز نمی تواند گفت : ای مهتاب ! من نور را از تو گدائی نمی کنم ، اگر تو نخواهی که روشنی بخشی ، من نیز روشنی نخواهم خواست .
شب و مهتاب همسفران بی صدای همند .
-----------
مطلبی رو از یاهو جستجو می کردم ، بصورت اتفاقی مسیرم را به نوشته های سال ۸۳ وبلاگ شما کشاند و قلم پرتوانتان ، تا اکنون ... و خیلی خوشحالم از این آشنایی .
و مورد دیگه ای که توجهم رو ، در مورد این عکس ، جلب کرد ، سمت و سوی این تیر و کمان ، به سوی خود این کودک هست ، شاید برای یادآوری این مطلب که سوزش تیر را همواره در قلب خود باید احساس کرد تا از اصابت آن از هر سویی که باشد ، غرق حیرت نشود .
همواره سرفراز باشید .
تا درودی دیگر بدرود.