می دانی گلم ؟! …
… دیشب یک خواب دیدم.
… همه جا تاریک بود … صداهای شهر بیرمق ، از دورهای دور به گوش میرسید …. انگار پرت شده بودم یک گوشه از کهکشان … دور از زمین و دغدغههایش ! … فقط بعضی وقتها نور چراغهای یک ماشین عبوری، مثل یک شهاب ، شب را میشکست و بعدش تمام ! …
در میانه این همه تاریکی و سکوت یکدفعه دو خورشید در پهنه افقی نزدیک درخشیدند ! … یا للعجب ! …دو خورشید درست جلوی من ، صاف داشتند میتابیدند توی چشمانم و من داشتم عین آدمکی برفی ، قطره قطره ، آب میشدم !
انگار دنیا گر گرفته بود …دنیا که نه ! …همان جایی که بودم : همان جای فارغ از همه دنیا !!
هنوز محو آن دو خورشید بودم که دیدم دستانم دارند گرم میشوند ! … از جنس حرارت آفتاب نه ! … یک جور حرارت سیال اطمینان بخش دیگر ! …نگاه کردم دیدم ، ده رودسار شیر دارند جاری میشوند و میخروشند بر این کویرهای ترک ترک !
… خدایا ! ده رودسار شیر دیگر از کجا آمدند در این گوشه کهکشان راه شیری ؟!
سر پیش بردم … لب زدم بر رود شیر … دیدم طعم عسل میدهد ! …عسل تازه بهاره سبلان ! … لبریز از عطر هزار شکوفه بیقرار !!…
نوشیدم… نوشیدم و نوشیدم ! … به اندازه هزار سال تشنگی ، دلم فریاد العطش داشت و لبم حریصانه مینوشید و میمکید از هر ده رودسار مهربان ! …
…آنقدر گرم نوشیدن بودم که آب … نه ! شیر … از سر گذشت !! و لابهلای موهایم پر شد از عطر شکوفههای بهاری سبلان ! …
داشتم مست مست زیر لب آواز پر کن پیاله را که این جام آتشین ..( استاد شجریان ) را میخواندم : نخست بوسه است که عشق می آفریند ! ... ، که ناگاه هزار هزار سینهسرخ ، از روی یک شاخه دور از دست ، همه جا را غرق آواز کردند ! … زیباترین آوازی که تا به حال انسانی را ، لااقل از آنگونه که منم ! ، توان شنیدنش بوده است … : آبشار غزل بود انگار، که از شاخههای سیب جاری میشد ، سرخ سرخ !
…همه جا سرخ شد !… رنگ شرم …رنگ سیب … رنگ غزل … رنگ سینهی سرخ ِسینهسرخ !… و دهانم پر شد از شاتوت !!
… بعدش را یادم نیست ! …نمیدانم ! … نمیدانم چی شد که از خواب پریدم ! … نمیدانم بوق لعنتی کدام ماشین لعنتی عبوری خوابم را برید ! …نمیدانم آن بهشت را کجای خوابهای دور کدامین کهکشان فراموششده جا گذاشتم !! …
…چی؟!… خواب ندیدم !؟ … واقعیت بود ؟! … نه … ! …نه !! … مجنونترین مرد این دنیای دیوانه ، هنوز آنقدر عقل توی سرش هست که بهشت را از زمین تشخیص دهد ! … بهشت را پدربزرگ عزیز بهشت !! …یادت نیست ؟! … این جایی که من میگویم با آن همه رودسار شیر و عسل ، با آن آفتابهای دوگانه ، با آن سینهسرخها و شاتوتها و انارها و سیبها … فقط میتواند خود بهشت باشد ! … نه گلکم ! … هبوط برای همیشه آدم را از بهشت راند ! … باور کن !!
چی ؟! … معراج ؟! … من ؟! … این دیگر از آن حرفهاست !! … معراج به بهشت در شبی از شبهای تابستانی !!… آدم با سیب هبوط کرد و تو میگویی، من با سیب صعود !! …
نه ! …نگو … خوابها همیشه سرشار از حسرتهایی دور دستند ! … دنیای واقعی اما ، حسرتهایش به شوکرانی میماند که قطره قطره خودش را لابهلای شیرینترین عسلها پنهان میکند !! … نگو خواب ندیدم ! … نگذار باور کنم !… آن وقت هبوط دوباره دردی عظیمتر است ...آن وقت این همه شوکران ،جگرم را تکه تکه میکند ! … عین جگر زلیخا ! … یوسف من ! تعبیر نمیکنی خوابم را ؟! …
تا بعد
سلام!
تعبیر خوابت خیلی سخته!
موفق باشی
صدر
درود...خواب...پاینده باشی عزیز...
سلام....فکر کنم این خوابها اثرات کتابهای زیادی که می خوانی البته سعی کن به خودت بیشتر اندیشه کنی...
سلام! این متنت مثل همیشه نبود ... یه جوری بود ... راستش قسمتی که راجع به بهشت نوشتی به دلم ننشست ... منتطر مطلبهای بعدیت هستم ...خدانگهدار
۰۰۰من هم یه روز یه خواب دیدم....یه خواب قشنگ.. مثل یه رویا...اما رویا وقتی قشنگه که احساس کنی یه روزی بهش میرسی.... من میگم آدم هر چی بخواد بهش میرسه... ا نرسه واسه اینه که از ته دل نخواسته.... تو هم ا چیزی رو با تمام وجودت بخوای بهش میرسی..... راستی تولد مبارک.... چون.. چشمها را باید شست... جور دیگر باید دید...موفق باشی...
چی رو می دونی تو هیچ وقت نخواستی بدونی.
افتضاح
salam...che khabi!kheir basheh...hala nemidoonam vaghean khab didy ya neveshtas!!!!!!dar har soorat kheir basheh...dar zemn shoma ham be ma sar bezanid...shad bashiiiiiiii
سلام.چه بلاگ خوبی دارید.
یا تو خود نویسنده آشنایی تنهایی های منی... یک آشنا که وقتی تا ته نوشته هایت را خواندم و ته آرشیو را درآوردم فهمیدم که این نوشته های دیر آشنایی برای من هستند یا... می شه در مورد این نوشته ها توضیح بدی؟