سهم ما از هر سویی که بنگری ، بودن است تا زمان مقدر ؛ نفس کشیدن تا هر آینه که او خواهد ؛ حال این نفس زمانی راحت و زمانی سخت از محفظهی وجود خارج میشود ، که به مشیت او واگذار میشود .
از اول این نبودیم ، حالا شدیم و از آینده نیز خبر نداریم که قلاده بر گردنش اندازیم و به هر سویی که بخواهیم بکشانیمش - با قبول کامل اختیار - شکی نیست ولی بودن از روی اجبار نیست : نخواهی ، میتوانی نباشی .
ما خود را معتقد کردهایم که نگاهمان را به سقف بدوزیم که کی فرو خواهد ریخت و این تن را نیز در بر خواهد گرفت . بدبختی ما نیز همین است .
حساب من و شما جداست از اولیا ، از اصحاب خاموش و نگاههای روشن ، آرزومان یک جفت چشم حقیقتجو و حقیقتطلب است ؛ هر چشمی را که دیدیم ، نیافتیم . مقصود را آنگه یافتیم که دیگر نبود در میان ما . روزها بود که رفته بود با شتاب . آنچه که میخواهیم ، نیست ؛ اگر هست خود را نمایان نمیکند ، تا موقعی که بمیرد و حسرتی از آه ما را دریابد . یک جفت چشم که رام باشد ... .
با خود چه کردهایم ؟ چه میکنیم ؟ نه با او هستیم که خود را دلخوش به طبقات اولی بهشتش کنیم و نه با مطربان « اینور » که حسابی خود را از قید « آنور » رها کردهاند و زنجیر و عنان را به دست دل و احساس دادهاند . ما اینجا در عین بودن محویم ، محوی مدعی . میخواهیم با اینوریها همقطار شویم ، یاد میآوریم آن شب ، هنگامی که سنگلحد نامی بر سرمان میگذارند و بقیه مشغول خود میشوند ... میخواهیم با آنور همراه شویم ، یقینمان و ترسمان راه نمیدهد ؛ ترس از آزمایش او برای اثبات ایمان ما ، که این بیوجود را کاسهی صبر کوچک است .
دل خوش کردهایم به شعار ... به ما یاد داهاند که دل ببندیم ، وقتی دل بستیم ، همه میگویند فراموش کن ! اصلا دل بستن کار مانیست که ببندیم یا آزادش کنیم . اصلا ما را دلی نیست . اگر چیزی هست ، باید بلافاصله سرکوبش کرد که گنده... نکند .
ما خودمان ، حق را از خودمان سلب کردیم با جهالت و نادانیمان . حالا اگر جرات داریم فریاد میکنیم که ما خطاکاریم . چیز زیادی نمانده است ؛ وصال نزدیک است . چند دانه انار ! حیف که نمیفهمیم یا فکر میکنیم که فقط ما میفهمیم . آن زمان که بار امانت را بر دوش گذاشت بعد از کوه و درخت ، آن زمان که آب وجودش را از چهلسال اشک فرشتگان مهیا کرد ، آن زمان که چنان مستش کرد که تصدیق « قالوا بلی » را از او گرفت ، آن زمان که از سرزمین رویاییاش به جرم تجاوز به میوهی ممنوعه اخراجش کرد ، دنبال چه بود ؟ دنبال این که بار امانتش را به دوش بکشد ، این که دوستش داشته باشند که به او رجوع کنند ، برایشان وحی فرستاد که اینطور باشید ؛ حقش است ، باید بخواهد . ولی این جماعت ، از اهل کوفهاش بگیر تا به اهالی ... برسی ، آیا طاقت این بار امانت را دارد ؟ آیا تو طاقت این بار را داری ؟ اگر فهمیدی ، کمی فکر کن !
من اول شدم :)
salam...mersi ke khabaram kardi ke up kardi...bazam mesle hamishe ali tar az ghabl bood...movafagh bashi
سلام... کاش میشد اما نمیشه... تو هم داری دچار یاس فلسفی میشی....مواظب باش...
...
برای شما ننوشته بودم این ... را.
برای همانی نوشته بودم که می گویید باید مشیتمان را به او واگذاریم ...
به محمد سلام برسانید ...
سلام...خوشم آمد بلاخره علت وجودی خودت را پیدا کردی...
موفق باشی
شاید .... هیچ کسی نمی داند اما چی توی کله ی خدا می گذرد....
سلام.خیلی قشنگ بود. مخصوصا اونجا که به ما گفته اند دل ببندیم و وقتی دل بسته ایم می گویند فراموش کن.
موفق باشید
آنکه دانست نمی گفت وانکه می گفت ندانست چه غم آلوده شبی بود
همیشه این طور بوده. انسان هیچ وقت لایق نعماتش نبوده. همیشه در حسرت نداشته هاست و وقتی کسبشون می کنه قدر نمی دونه و هیچ راضی نیست. با این حماقتش مسئولیت خلیفته الله بهش محول شده. بیشتر مثل یه جک بی مزه می مونه.پایدار باشی.
سلام
خیلی قشنگ بود.
راستی آقای نویسنده به چند نفر پیغام میدی؟
من دیگه با تو کاری ندارم.
فکر می کنم شما دخترا رو برای پر کردن قسمت نظرات وب خودت می خوای
دوستای آقای نویسنده توجه داشته باشن..........
سلام ...... متن تفکربرانگیزی بود ........ ولی ما که طاقت نداشتیم چرا بلی را گفتیم ؟؟؟؟؟؟؟؟