نا شناس

بسیار جالب

نا شناس

بسیار جالب

اعتراف

چه سخت است دل کندن.
چه سخت است فراموش کردن، بی خیال شدن، خود را به آن راه زدن.
این سختی تقاص سکوت است.
تقاص فاصله ای است که سکوت خالق آن است

رویای بچه گانه من ( ناشناس رویایی)

« برای من مهم نیست که دیگران راجع به مفهموم زندگی چه فکر می کنند. که آیا من چرت می نویسم و یا خیالبافم. آیا من یک پسر رویایی هستم و یا هنوز سرد و گرم زندگی نچشیده ام »

دانه های درشت برف آرام و بی صدا روی زمین می نشیند. صدای گهگاه برخورد قطرات ناشی از آب شدن برف با لبه بیرونی قاب پنجره است که سکوت را می شکند و من را به خود می آورد.
یازده روز گذشت و گویی فضای سیاه حاکم بر اتاق کوچک من مقاوم تر از هجوم سپیدی بیرون است.
هفت روز گذشت و نامه بدون نام و نشان روی میز که می دانم متعلق به کیست، یک ماه است که دست نخورده خاک می خورد. دقیقا سی و سه روز.
هفت روز است که اتاق را ترک نکرده ام. در این روزهای تنهایی که می دانم خواهند ماند و تمام جانم را خواهند گرفت، تاب سپیدی را ندارم. تاب روشنایی و نور و طلوع را ندارم.
تاب دیدن شادی بچه های دبستانی در روزهای تعطیلی مدارس بخاطر بارش برف را ندارم.
نامه بی نام و نشان روی میز راحتم نمی گذارد. می دانم که طاقت نخواهم آورد. سی و سه روز لجبازی بس است.
برف همچنان آرام و بی سر و صدا می بارد...
به سراغ نامه می روم. مثل همیشه توی پاکت و اینبار لای گزارش خاطرات. اسم او در کنار اسمم روی جلد گزارش خاطرات آرامم می کند.
پاکت را باز می کنم. تر و تمیز مثل همیشه روی یک طرف کاغد کلاسور خوش خط و خوانا و باز مثل همیشه بدون شماره صفحه.
ده صفحه کلاسور جلوی رویم است. همه چیز عادی است اما ...
صفحه ای که روی همه صفحات قرار دارد برخلاف همیشه با « به نام خالق عشق» آغاز شده است...
نمی دانم ولی اولین بار است که دوست دارم نوشته ای از او را تا انتها بخوانم. آن هم نه یکبار بلکه صدهزار بار. تا شاید بتوانم برای همیشه همه چیز و همه کس را فراموش کنم.
پشت میز کوچکم می نشینم. روی میز را مرتب می کنم. همه چیز باید آراسته باشد. برای خواندن و شنیدن آماده ام. او با آخرین نوشته اش رفت:
« به نام خالق عشق
سلام به شکیبایی و صبر
می دانم که برف عمرش کوتاه است و سپیدی اش جاودان.
می دانم که با رفتن پاییز سپیدی می آید، ترنم دلپذیر عشق می آید، قدم زدنهای عاشقانه روی زمین برفی در تنهایی غریبانه سکون می آید، اما این را هم می دانم که بهار نخواهد آمد. تا، روز آخر زمستان را نبینیم بهار را ایمان نخواهم آورد و مطمئن باش تا روز آخر زمستان فرسنگها فاصله است.
می خواهم اعتراف کنم. اعترافهای عاشقانه ام را اعتراف کنم.
حال که دیگر نخواهمت دید و چشمم به چشمهای همیشه منتظرت نخواهد افتاد، توان نوشتن اعترافهای فروخروده ام را می یابم...
به روز آخر نرسیده رفتنی شدم.
یا روز مرا تاب نیاورد، یا من دنیا را، یا دنیا نوشته هایم را، یا نوشته هایم انتظار تو را، صبر و استقامت چند ساله تو را.
با اینکه می توانستی زودتر از اینها از این روز لعنتی بری و همه چیز را پشت سرت به خاک بسپاری، ماندی.
شاید نذر و نیازها و دعاهای من بود که مستجاب شد تا تو یک روز دیگر. و بگذار اعتراف کنم وقتی نامه هایم رو دیدم و وقتی اونو جلوی روی من پاره کردی و با خشم و بدون خداحافظی رفتی، از خوشحالی رفتم یه اتاق خالی پیدا کردم و هزار بار روی دیوار نوشتم: خدایا دوستت دارم.
سرزنشهای من بخاطر ازدست دادن حسم ، همه اش به خاطر لجبازی بود.
اما، تو جدی گرفتی.
حتی آن یک هفته ای که نمی خواستم چهره زیبایت را ببینم همه اش از خوشحالی بود. نمی خواستم ببینمت چون هیچ دلم نمی خواست که مجبور بشم فیلم بازی کنم و علی رغم میل باطنی ام با تو رفتار کنم.
نمی دانم چطور این روز هم گذشت و باز، تو6 ساعت رو گذاشتی برای روز آخر و ماندی. ماندی تا اسمم در کنار نام زیبایت در گزارش خاطرات هر دویمان حک شده و زرکوب به یادگار بماند.
وقتی هنگام تحویل دادن یاداشتها در کمال خودخواهی هشتاد درصد عشق شبانه روزی خودم به تنهایی عنوان کردم می خواستم برای بار آخر چهره عصبانی ات را ببینم.
می خواستم برای بار آخر، دل سیر خشم و نفرت را در چهره منحصر بفردت ببینم تا بتوانم فراموشت کنم... که تو فراموشم کردی. و اینبار با جدیت تمام رفتی که رفتی.
اگر نگاهت نمی کردم و یا خودم را می زدم به اون راه که انگار ندیدمت منتظر بودم بیایی... بیایی تا...
و تو دیگر نیامدی.
روز آخر از اول صبح منتظرت بودم .... منتظر بودم سوالی را که مدتها پیش از من پرسیدی و گفتم نمی دانم بگویم که می دانم و خوب هم می دانم...
و تو نیامدی و من آن روز بیرون نرفتم تا شاید تو بیایی و تو نیامدی و اولین صفر کارنامه عشق دوران زندگیم بخاطر تو بود. فقط به خاطر تو.... و تنها صفری است که عاشقانه دوستش دارم...
آن صفر توی کارنامه را به خاطر تو دوست دارم...
دیگر نمی توانم بنویسم.
آخرین نوشته ام هم درباره تو بود. تویی که طنین صدایت ونوازش دستهایت، سنگینی خاک را کنار خواهد زد و آرامش را برایم به ارمعان آورد.
تحمل این زندگی رو ندارم. از خودم بدم می آد.
بس است...
شاید خاطرات بیادماندنی گذشته آرامم کند.
تنهایم نگذار »
و آن آتش سوزی وحشتناک بود که او را برد و او ناباورانه رفتنش را خود رقم زد و ناله و شیون بود که سکوت را شکست.
او دیگر نیست که ببیند اعترافات عاشقانه ام با نام زیبای او آغاز شده است.
او دیگر نیست که بداند من هیچ گاه عشق را تمام نخواهم کرد.
او نیست که وقتی مرا از دور می بیند وانمود کند که مرا ندیده...
و...
او هیچگاه بهار را ایمان نیاورد.

نظرات 24 + ارسال نظر
!* تنها ماندم ... پـــونه *! سه‌شنبه 11 فروردین 1383 ساعت 12:59 http://pone.persianblog.com

به به اول شدم ...می می خونم نظرمو بد میدم ... فعلا اولس باشم

سارا** سه‌شنبه 11 فروردین 1383 ساعت 13:06

سلام رویای واقعی و گرمیه گاهی آدم عشق و به خاطر غمش دوست داره امیدوارم توی سال جدید به همه ی آرزوهات برسی

رز سه‌شنبه 11 فروردین 1383 ساعت 13:06 http://www.zakirose20.persianblog.com

سلام برو بیرون برو بگرد و بدون حیف تو وزندگی است که در یک نفر خلاصه بشه

یک پسر خوب سه‌شنبه 11 فروردین 1383 ساعت 13:25 http://dl2.blogsky.com

کاش می شد ..... !

نگین سه‌شنبه 11 فروردین 1383 ساعت 15:38 http://yelena.blogsky.com

سلام .. عزیز خیلی با احساس بود .. یعنی اینا واقعیت داره :) کاش اون الان بود اخه چرا وقتی بود قدرشو ندونستی .. که الان رفته ..............
ناراحت نباش .. باهاش کنار بیا .. فعلا

هوای تازه..! سه‌شنبه 11 فروردین 1383 ساعت 20:07 http://roya1981.persianblog.com

سلام...!همون طور که بارها گفتم :عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد.../نور رادر پستوی خانه نهان باید کرد......!در ضمن چرا به بلاگ من نمی یائی ؟

ویدا سه‌شنبه 11 فروردین 1383 ساعت 20:21 http://vida64.persianblog.com

سلام ... نمی دونم واسه این نوشته هات چی باید بگم ... چند خط اولو که خوندم پیش خودم گفتم ای کاش اون نامه رو باز کنه و بخونه .... اما الان که فکرشو می کنم می بینم که اگه می خوای چیزی رو فراموش کنی هرگز طرفش نرو و یادش نیفت .... نمی دونم نوشته هات تا چه حد حقیقت داره ...اصلا نمی دونم واسه تو هست یا نه ...اما .... اگه حقیقته ...!!!!!
تقصیر کی بوده؟؟؟؟؟؟

سیمین چهارشنبه 12 فروردین 1383 ساعت 08:38

سلام..اگه خودت نخواهی این فاصله هر روز بیشتر میشه
پس سعی کن خاطرات دوستان را به فراموشی نسپاری

آذین پنج‌شنبه 13 فروردین 1383 ساعت 17:05 http://divine.persianblog.com

سلام.خیلی قشنگ مینویسی ادم وقتی شروع به خوندن میکنه ارامش پیدا میکنه!ممنون که بهم سر زدی بازم بیا خوشحال میشم

نرگس پنج‌شنبه 13 فروردین 1383 ساعت 20:17 http://8121361.persianblog.com

سلام.میدونی ولی شاید میشد کاری کرد که به بهار ایمان بیاره. تو این طور فکر نمی کنی؟؟

ناز خانوم جمعه 14 فروردین 1383 ساعت 03:37 http://nazkhanum.blogsky.com

سخته ولی غیر ممکن نیست

ص جمعه 14 فروردین 1383 ساعت 19:30

[ بدون نام ] شنبه 15 فروردین 1383 ساعت 00:00

تار و پود هستیم بر باد رفت.اما نرفت/عاشقیها از دلم/دیوانگیها
از سرم

دریا شنبه 15 فروردین 1383 ساعت 00:41 http://www.negin2305.persianblog.com

چه غمناک

م... شنبه 15 فروردین 1383 ساعت 09:41

خوشحالم یار جدید و احتمالا خوب یابیدی...

پرهام تو همهء وجود منی، همهء زندگیم.. این آدما نمی دونند که عشقی که بین پرهام و نازنین ریشه کرده اینقدر محکمه که کوچکترین چیزی نمی تونه بهش حتی یک نقطه بندازه .... راستی آپدیت کردم سر بزنی خوشحال میشم

یگانه(یک دنیا عاشقانه) یکشنبه 16 فروردین 1383 ساعت 04:16 http:// ydt.persianblog.com/

..........(ما بخاطر می سپاریم

که دست ها را بفشاریم

و خودمان را برای ان زمانی که

شاید دیگر نزد ما نخواهند بوى اماده کنیم.....

و بیاد خواهیم داشت که دوست بداریم

و عاشق باشیم و مهربانی پیشه کنیم.....)

نیو یکشنبه 16 فروردین 1383 ساعت 10:58 http://dokhtarmashreghi.persianblog.com/

سلام سال نو مبارک لینکیدمت تو هم دوست داشتی لینک منو بزار تو وبلاگت

وینچنزو یکشنبه 16 فروردین 1383 ساعت 12:19 http://yasmanguola.persianblog.com

داره بارون میاد. بیا دیگه/خره

سودا یکشنبه 16 فروردین 1383 ساعت 18:19 http://sodayeshab.persianblog.com

سلام ممنون که به من سر زدی در ضمن سال نو هم مبارک باز هم پیش من بیا اگر هم دوست داشتی خوشحال میشم با هم تبادل لینک داشته باشیم

شیفته/ستاره سحر یکشنبه 16 فروردین 1383 ساعت 18:46 http://safiresobh.persianblog.com

سلام... وبلاگ خوبی داری.

الهام یکشنبه 16 فروردین 1383 ساعت 20:21 http://kristina.persianblog.com

آره شعر فریدون مشیری رو باید با تموم وجود فریاد زد ...من به دنبال فضائی می گردم لب بامی، سر کوهی، دل صحرایی. . . که در آنجا نفسی تازه کنم آه .. از اینکه سر زدی ممنون ... تا بعد ...

مریم یکشنبه 16 فروردین 1383 ساعت 21:19 http://yadgarebehesht.persianblog.com

سلام .... رفتن رو نمیشه فراموش کرد ولی می شه باورش کرد ... سبز باشید دوست خوب ..

[ بدون نام ] سه‌شنبه 18 فروردین 1383 ساعت 04:29

سلام عزیز...میدونی... همیشه ناگهان خیلی زود دیر میشود...پاینده باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد