چه سخت است دل کندن.
چه سخت است فراموش کردن، بی خیال شدن، خود را به آن راه زدن.
این سختی تقاص سکوت است.
تقاص فاصله ای است که سکوت خالق آن است
رویای بچه گانه من ( ناشناس رویایی)
« برای من مهم نیست که دیگران راجع به مفهموم زندگی چه فکر می کنند. که آیا من چرت می نویسم و یا خیالبافم. آیا من یک پسر رویایی هستم و یا هنوز سرد و گرم زندگی نچشیده ام »
دانه های درشت برف آرام و بی صدا روی زمین می نشیند. صدای گهگاه برخورد قطرات ناشی از آب شدن برف با لبه بیرونی قاب پنجره است که سکوت را می شکند و من را به خود می آورد.
یازده روز گذشت و گویی فضای سیاه حاکم بر اتاق کوچک من مقاوم تر از هجوم سپیدی بیرون است.
هفت روز گذشت و نامه بدون نام و نشان روی میز که می دانم متعلق به کیست، یک ماه است که دست نخورده خاک می خورد. دقیقا سی و سه روز.
هفت روز است که اتاق را ترک نکرده ام. در این روزهای تنهایی که می دانم خواهند ماند و تمام جانم را خواهند گرفت، تاب سپیدی را ندارم. تاب روشنایی و نور و طلوع را ندارم.
تاب دیدن شادی بچه های دبستانی در روزهای تعطیلی مدارس بخاطر بارش برف را ندارم.
نامه بی نام و نشان روی میز راحتم نمی گذارد. می دانم که طاقت نخواهم آورد. سی و سه روز لجبازی بس است.
برف همچنان آرام و بی سر و صدا می بارد...
به سراغ نامه می روم. مثل همیشه توی پاکت و اینبار لای گزارش خاطرات. اسم او در کنار اسمم روی جلد گزارش خاطرات آرامم می کند.
پاکت را باز می کنم. تر و تمیز مثل همیشه روی یک طرف کاغد کلاسور خوش خط و خوانا و باز مثل همیشه بدون شماره صفحه.
ده صفحه کلاسور جلوی رویم است. همه چیز عادی است اما ...
صفحه ای که روی همه صفحات قرار دارد برخلاف همیشه با « به نام خالق عشق» آغاز شده است...
نمی دانم ولی اولین بار است که دوست دارم نوشته ای از او را تا انتها بخوانم. آن هم نه یکبار بلکه صدهزار بار. تا شاید بتوانم برای همیشه همه چیز و همه کس را فراموش کنم.
پشت میز کوچکم می نشینم. روی میز را مرتب می کنم. همه چیز باید آراسته باشد. برای خواندن و شنیدن آماده ام. او با آخرین نوشته اش رفت:
« به نام خالق عشق
سلام به شکیبایی و صبر
می دانم که برف عمرش کوتاه است و سپیدی اش جاودان.
می دانم که با رفتن پاییز سپیدی می آید، ترنم دلپذیر عشق می آید، قدم زدنهای عاشقانه روی زمین برفی در تنهایی غریبانه سکون می آید، اما این را هم می دانم که بهار نخواهد آمد. تا، روز آخر زمستان را نبینیم بهار را ایمان نخواهم آورد و مطمئن باش تا روز آخر زمستان فرسنگها فاصله است.
می خواهم اعتراف کنم. اعترافهای عاشقانه ام را اعتراف کنم.
حال که دیگر نخواهمت دید و چشمم به چشمهای همیشه منتظرت نخواهد افتاد، توان نوشتن اعترافهای فروخروده ام را می یابم...
به روز آخر نرسیده رفتنی شدم.
یا روز مرا تاب نیاورد، یا من دنیا را، یا دنیا نوشته هایم را، یا نوشته هایم انتظار تو را، صبر و استقامت چند ساله تو را.
با اینکه می توانستی زودتر از اینها از این روز لعنتی بری و همه چیز را پشت سرت به خاک بسپاری، ماندی.
شاید نذر و نیازها و دعاهای من بود که مستجاب شد تا تو یک روز دیگر. و بگذار اعتراف کنم وقتی نامه هایم رو دیدم و وقتی اونو جلوی روی من پاره کردی و با خشم و بدون خداحافظی رفتی، از خوشحالی رفتم یه اتاق خالی پیدا کردم و هزار بار روی دیوار نوشتم: خدایا دوستت دارم.
سرزنشهای من بخاطر ازدست دادن حسم ، همه اش به خاطر لجبازی بود.
اما، تو جدی گرفتی.
حتی آن یک هفته ای که نمی خواستم چهره زیبایت را ببینم همه اش از خوشحالی بود. نمی خواستم ببینمت چون هیچ دلم نمی خواست که مجبور بشم فیلم بازی کنم و علی رغم میل باطنی ام با تو رفتار کنم.
نمی دانم چطور این روز هم گذشت و باز، تو6 ساعت رو گذاشتی برای روز آخر و ماندی. ماندی تا اسمم در کنار نام زیبایت در گزارش خاطرات هر دویمان حک شده و زرکوب به یادگار بماند.
وقتی هنگام تحویل دادن یاداشتها در کمال خودخواهی هشتاد درصد عشق شبانه روزی خودم به تنهایی عنوان کردم می خواستم برای بار آخر چهره عصبانی ات را ببینم.
می خواستم برای بار آخر، دل سیر خشم و نفرت را در چهره منحصر بفردت ببینم تا بتوانم فراموشت کنم... که تو فراموشم کردی. و اینبار با جدیت تمام رفتی که رفتی.
اگر نگاهت نمی کردم و یا خودم را می زدم به اون راه که انگار ندیدمت منتظر بودم بیایی... بیایی تا...
و تو دیگر نیامدی.
روز آخر از اول صبح منتظرت بودم .... منتظر بودم سوالی را که مدتها پیش از من پرسیدی و گفتم نمی دانم بگویم که می دانم و خوب هم می دانم...
و تو نیامدی و من آن روز بیرون نرفتم تا شاید تو بیایی و تو نیامدی و اولین صفر کارنامه عشق دوران زندگیم بخاطر تو بود. فقط به خاطر تو.... و تنها صفری است که عاشقانه دوستش دارم...
آن صفر توی کارنامه را به خاطر تو دوست دارم...
دیگر نمی توانم بنویسم.
آخرین نوشته ام هم درباره تو بود. تویی که طنین صدایت ونوازش دستهایت، سنگینی خاک را کنار خواهد زد و آرامش را برایم به ارمعان آورد.
تحمل این زندگی رو ندارم. از خودم بدم می آد.
بس است...
شاید خاطرات بیادماندنی گذشته آرامم کند.
تنهایم نگذار »
و آن آتش سوزی وحشتناک بود که او را برد و او ناباورانه رفتنش را خود رقم زد و ناله و شیون بود که سکوت را شکست.
او دیگر نیست که ببیند اعترافات عاشقانه ام با نام زیبای او آغاز شده است.
او دیگر نیست که بداند من هیچ گاه عشق را تمام نخواهم کرد.
او نیست که وقتی مرا از دور می بیند وانمود کند که مرا ندیده...
و...
او هیچگاه بهار را ایمان نیاورد.
لالاییهای غیر عاشقانه
یک روز می بوسمت ! فوقش خدا مرا می برد جهنم ! فوقش می شوم ابلیس ! آنوقت تو هم به خاطر این که یک « ابلیس » تو را بوسیده ، جهنمی می شوی ! جهنم که آمدی ، من آن جا پیدایت می کنم و از لج خدا هر روز می بوسمت ! وای خدا ! چه صفایی پیدا می کند جهنم ... ! یک روز می بوسمت ! پنهان کردن هم ندارد . مثل خنده های تو نیست که مخفی شان می کنی ، یا مثل خواب دیشب من که نباید تعبیر شود ، مثل نجابت چشمهای تو است ، وقتی که توی سیاهی چشمهای من عریان می شوند . عریانی اش پوشاندنی نیست ، پنهان نمی شود ... .
یک روز می بوسمت ! یکی از همین روزهایی که می خندانمت ، یکی از همین خنده های تو را ناتمام می کنم : می بوسمت ! و بعد ، تو احتمالا سرخ می شوی ، و من هم که پیش تو همیشه سرخم ... .
یک روز می بوسمت ! یک روز که باران می بارد ، یک روز که چترمان دو نفره شده ، یک روز که همه جا حسابی خیس است ، یک روز که گونه هایت از سرما سرخ سرخ ، آرام تر از هر چه تصورش را کنی ، آهسته ، می بوسمت ... .
یک روز می بوسمت ! هر چه پیش آید خوش آید ! حوصله ی حساب و کتاب کردن هم ندارم ! دلم ترسیده ، که مبادا از فردا دیگر « عشق من » نباشی . آخر ، عشق سه حرفی کلاس اول من ، حالا آن قدر دوست داشتنی شده که برای خیلی ها سه حرف که سهل است ، هزار هزار حرف باشد . به قول شاعر : عشق کلاس اول ، تنها سه حرف است ، اما کلاس آخر ، عشق هزار حرف است ... .
یک روز می بوسمت ! فوقش خدا مرا می برد جهنم ! فوقش می شوم ابلیس ! آنوقت تو هم به خاطر این که یک « ابلیس » تو را بوسیده ، جهنمی می شوی ! جهنم که آمدی ، من آن جا پیدایت می کنم و از لج خدا هر روز می بوسمت ! وای خدا ! چه صفایی پیدا می کند جهنم ... !
یک روز می بوسمت ! می خندم و می بوسمت ! گریه می کنم و می بوسمت ! یک روز می آید که از آن روز به بعد ، من هر روز می بوسمت ! لبهایم را می گذارم روی گونه هایت ، و بعد هر چه بادا باد : می بوسمت ! تو احتمالا سرخ می شوی ، و من هم که پیش تو همیشه سرخم ... .
تا بعد….
مسلمأ نه پشم پلیور دوباره به آستین پیراهنش می چسبد ، و چون عادت ندارد پوشیدن لباس را با این دستش شروع کند ، کارش باز هم پیچیده تر می شد ، سوت می زد تا به خودش جرأت دهد ، اما دست یک ذره هم پیش نمی رود احساس می کند که بدون تر فند موفق نخواهد شد دستش را از آستین بیرون ببرد . بهتر است با یک حرکت همه پلیور را یکباره بپوشد . به نحوی که سرش را برای جا گرفتن یقه خم کند و در حالی که دست آزادش را داخل آستین دیگر می کند ، آستین را بالا نگه دارد و هم زمان دستها و سرو گردنش را بیرون بکشد.
در سایه روشن آبی رنگ پلیور که ناگهان احاطه اش می کند ، سوت زدن را کاری بیهوده می یابد ، گرمای خفه کننده ای روی صورتش ، احساس می کند و با اینکه تا حالا باید قسمتی از سرش را از پلیور بیرون آورده باشد ، اما پیشانی و صورتش هنوز بیرون نیامده است و دستهایش در نیمه آستین گیر کرده اند ، تلاش زیادی می کند اما هیچ یک از اعضای بدنش از پلیور خارج نمی شود، فکر می کند، نکنه اشتباه کرده، و با حواس پرتی سرش را داخل یکی از آستین ها و یکی از دستهایش را داخل یقه پلیور کرده باشد در این صورت باید دستش را به آسانی بیرون می آمد اما با وجودیکه با تمام توانش تلاش می کند نمی تواند کاری از پیش ببرد . بر عکس سر او باید در جایی قرار گرفته باشد که دارد راهی برای بیرون آوردن ، باز می کند.
در حالیکه پشم آبی به شدت به دماغ و دهن و گلوی او فشار می آورد و وادارش می کند نفس عمیقی بکشد، به این ترتیب پشمی که در برابر دهانش قرار گرفته است مرطوب می شود پشم بی شک رنگ پس می دهد و صورتش پر از لکه های آبی می شود، خوشبختانه درست در این لحظه دست راستش را از تنگنا بیرون می آورد و هوای سرد بیرون را حس می کند . همیشه راهی برای گریز از مهلکه هست! شاید دست راستش واقعأ در یقه پلیور گیر کرده بود. به همین دلیل چیزی که فکر می کرد یقه پلیور اوست. صورت و گلویش را فشار می داد ، در حالیکه دستش توانسته بود به آسانی خارج شود. به هر ترتیب ، ضمن نفس عمیق کشیدن و هوا را به کندی بیرون دادن ، باید به جستجو راه خروج ادامه دهد . اگر بخواهد، این هوای آغشته به ذرات پشم، غبار و بوی پلیور ، یعنی رایحه آبی رنگ پشمی که باید صورتش را پر از لکه کرده باشد، را استشناق کند. هیچ چیز را در این کار مانعش نمی شود ، هرچند که نمی تواند چیزی را ببیند ، چون اگر چشمهایش را باز کند ، مژگانش به شکل دردناکی به پشم پلیور گیر می کند ، با این وجود مطمئن است که لکه های آبی اطراف دهان مرطوب و سوراخهای بینیش حلقه زده و به گونه هایش کشیده شده همه اینها وجودش را از اظطرابی خاص لبریز می کند. می خواهد ماجرای پلیور را به آخر برساند. بدون توجه به تأخیرش و اینکه زنش جلو در مغازه بی صبرانه در انتظار اوست ، فکر کرد بهترین کار این است که ، حواسش را فقط روی دست راستش که خارج از پلیور در تماس با هوای سرد اتاق است متمرکز کند، این دست که بدون استفاده مانده، می تواند به او کمک کند ، تا شانه اش بالا رود و پلیور را از پشت بگیرد و با انجام یک سری حرکات قراردادی آن را به طرف بالا بکشد و کمک کند تا یقه آستینهای پلیور در جای عادی خود قرار گیرند. بدبختی این است که دستش برای پیدا کردن لبه پلیور شانه اش را لمس کرده ، اما تنها چیزی را که توانسته پیدا کند ، پیراهن مچاله شده ایست، که از کمر شلوارش بیرون آمده و به شانه رسیده انگار که به دور گردنش پیچیده شده است، به علاوه تلاشش برای آوردن دستش به طرف سینه و کشیدن قسمت جلوی پلیور به جایی نمی رسد، اینجا هم دستش تنها پارچه پیراهن را لمس می کند، از قرار معلوم باید در قسمت بالای شانه ها که برای پلیور بزرگ هستند ، قرار گرفته باشد. سر انجام معلوم می شود که اشتباه کرده بود باید یکی دستها را داخل یقه و دست دیگرش را در آستین پلیور کرده باشد و چون فاصله بین یقه و یکی از آستینها دقیقأ نصف فاصله ایست که دو آستین را ازهم جدا می کند و این به آن معنا است که سرش کمی به طرف چپ، به سمتی که دستش هنوز در آستین زندانی است خم شده- البته اگر این آستین باشد ، نه یقه- دست راستش که خارج از پلیور و به عبارتی دیگر در آزادی کامل است ، قادر نیست پلیور را که به دور شانه هایش پیچیده ، پائین بکشد . با طعنه به خودش می گوید ، اگر یک صندلی نزدیکش بود ، می توانست بنشیند و نفسی تازه کند، اما جهت یا بیش را به علت حرکتهای ژیمناستیک مانند و وجد آمیزی که حالت رقص پنهانی دارد و معمولا موقع پوشیدن لباس پیش می آید ، از دست داده است. حالاتی که کسی مایل به بازگو کردن آن نیست. چون پایانش منجر به دست و پا زدنهای بیهوده می شود تا رقص واقعی.
سرانجام چون خود را قادر به پوشیدن یکباره پلیور نمی بیند ، راه حل را در این می داند که پلیورش را در بیاورد بعد با نشانگیری دقیق داخل آستین ها و یقه شود و پلیور را کاملا بپوشد. اما دست راستش با حرکاتی لجام گسیخته گوئی می خواهد به او بگوید چشم پوشی کند، آن هم در لحظه ای که اینقدر به پایان نزدیک است، کار مسخره ایست. با این وجود دست سرانجام تسلیم می شود. پیش از آنکه فرصت کند بفهمد، پلیور با رطوبت لزج نفس هایش که به رنگ آبی تریکو آغشته است به صورتش چسبیده دست راست در امتداد سر بالا می رود و پلیور را به طرف بالا می کشد . در این هنگام گویی کسی می خواهد گوشهایش را قطع کند و مژگانش را از ریشه در بیاورد . پس باید این کار را آرامتر انجام دهد و دست زندانی شده اش در آستین چپ – اگر واقعأ آستین باشد نه یقه- را به کار گیرد و برای اینکار از دست راستش کمک بگیرد تا دست چپش بتواند در آستین پیش برود و یا بر عکس عقب نشینی و فرار بکند، اما هماهنگ کردن حرکات دو دست تقریبأ غیر ممکن می نماید زیرا مثل این است که دست چپ مثل موشی در قفس گرفتار باشد و موشی دیگر خارج از قفس بخواهد به او کمک کند تا بگریزد ، اما به جای آن باعث مرگش شود . زیرا ناگهان دست زندانی شده اش احساس درد می کند، دست دیگر تمام نیرویش را روی چیزی که می باید دست پنهان شده اش باشد به کار می گیرد و موجب درد می شود ، آن چنان دردی که موجب می شود از در آوردن پلیور چشم پوشی کند. ضمن تلاش شدید و پر تاب کردن خود به عقب و جلو چرخیدن به دور خود در وسط اتاق ، شاید هم ، نه، در وسط، اقدام به خارج شدن می کند . به فکرش می رسد که پنجره کاملا باز مانده است و این چنین کورمال کورمال چرخیدن به دور خود ، کار خطرناکیست ، ترجیح می دهد بایستد ، هر چند که دست راستش مدام در حرکت است ، بدون آنکه بتواند پلیور را بگیرد . دست چپش هر لحظه درد بیشتری احساس می کند درست مثل اینکه آنرا سوزانیده باشند و یا انگشتانش را گزیده باشند ، در عین حال این دست با بستن انگشتان دردناکش از او فرمان می گیرد. دست چپ موفق می شود لبه پلیور پیچیده شده به دور شانه ها را از طریق آستین بگیرد و با ناتوانی ناشی از درد به طرف پائین بکشد، دست چپ درد شدیدی دارد و دست راست به جای آنکه بیهوده در امتداد پاها بالاو پائین برود و رانهایشان را از روی لباس چنگ بزنند و نیشگون بگیرد، باید به او کمک کند . مرد نمی تواند مانع حرکات دست راست شود چون تمام حواسش روی دست چپ متمرکز شده، شاید به زانو افتاده باشد ، احساس می کند از دست چپش که یکبار دیگر پلیور را می کشد ، آویزان است. و ناگهان سرمای هوا را بر روی مژگان، پیشانی و پلکهایش احساس می کند، بیهوده می کوشد چشمهایش را بسته نگاهدارد، لحظاتی چند صبر می کند ، خود را برای زیستن در زمانی سرد و متفاوت رها می کند، هوای بیرون از پلیور به زانو در افتاده است، تلاشی بیهوده می کند که به همین حال باقی بماند و چشمهایش را کم کم به تدریج باز کند . رها از بزاق آبی پشم پلیور ، چشمهایش را می گشاید و میبیند پنج ناخن سیاه به طرف چشمهایش نشانه گرفته اند و پیش از آنکه به روی صورتش هجوم آورند در حال نوسان در هوا هستند . فرصت پیدا می کند دوباره چشمهایش را ببندد و خود را به عقب پرتاب کند و صورتش را با دست چپ که دست خود او و تنه وسیله دفاع که برایش باقی مانده و به او امکان می دهد تا یقه پلیور را به طرف بالا بکشد. بزاق آبی یک بار دیگر صورتش را می پوشاند . می ایستد تا به جای دیگری بگریزد.
سرانجام به جایی خالی از دست و خالی از پلیور برسد ، جایی که آکنده از فضائی پر طنین باشد که او را در بر گیرد ، همراهی کند و نوازش دهد . و دوازده طبقه.
مرد که هیچگاه ثمربخشی محض را باور نداشت، بیپرداختن به کاری سودمند غرقه در خیالاتی بود غریب. تندیسهایی کوچک میساخت: مردان و زنان، برجها و باروها و سفالینههایی آذین شده با صدفهای دریایی. نقاشی نیز میکرد و بدینسان وقت را به کارهایی تباه میکرد که بیثمر مینمود و بیحاصل. بارها عهد کرده بود که خیالات را از سر بیرون کند، اما آنها در ذهنش خانه کرده بودند.
برخی از شاگردها بندرت لای کتابی را میگشایند و در امتحان نیز موفق میشوند. برای مرد نیز چنین رخ نمود.زندگی بر خاک را یکسر به کارهایی بی ثمر و بیهوده گذراند و باری پس از مرگ درهای بهشت بر او گشوده شد.
اما از آنرو که نامه اعمال نیک و بد آدمها حتی در بهشت نیز نوشته میشود، فرشته نگهبان مرد به خطا به مکانی از فردوس رهنمونش شد که از آن آدمیان پر کار بود.
در چنین مکانی همه چیز میتوان یافت جز آرامش و فراغبال از کار.
اینجا مردان میگویند: «خداوندا، دمی حتی نمیتوانیم پلک برهم گذاریم». زنان نجوا میکنند: «باید شتافت! چرا که زمان میشتابد». و همه یکصدا میگویند: «وقت زر است و باید با دستهایی پر کار و تلاش از دمادم بهره جست».آنها به شکوه آه میکشند و همچنان به چنین سخنانی دلخوش و شادمانند.
اما مرد تازه وارد که عمری بر خاک بیانجام کمترین کار سودمند به سر آورده بود اکنون با آنچه در بهشت پرکاران می گذشت ناهمرنگ و بیگانه مینمود. بیسودایی در سر در کوی و برزن به آسودگی سر میکرد و به انبوه رهگذران شتابان برمیخورد و میگذشت. میان علفزارهای سبز و کنار جویبارهای تندپای دراز میکشید و کشتکاران از این بابت ملامتش میکردند و بدینسان همواره راه بر مردم همیشه شتابان و گرفتار این دیار میبست.
دخترکی چابک پای هر روز برای پر کردن کوزه لب جویبار بیخروشی میآمد. (و جویبار از اینرو بیخروش بود که در بهشت پرکاران حتی جویبارکی نیز توانش را به راه آوازخوانی تباه نمیکرد).
دخترک چنان پر شتاب راه میرفت که انگار دستی آزموده بر سیمهای ساز میلغزد. مویش ژولیده بود و طرههایی آشفته چنان بر پیشانیش ریخته، که آشکارا در برق شگفت چشمهای سیاهش جلوه میفروخت.
مرد بیکاره، کنار جوی ایستاده بود که دختر همچون شهدختی که چشمش به گدایی تنها میافتد و از ترحم آکنده میشود، چشمش به او افتاد و وجودش لبریز از ترحم شد.
دختر دلسوزانه صدایش زد:
«های! کاری نداری؟»
مرد نفسی کشید و گفت:
«کار؟! دمی نیز رخصت پرداختن به کار ندارم».
دخترک سر در نیاورد و گفت:
«اگر بخواهی میتونم کاری برایت دست و پا کنم».
مرد پاسخ داد:
«دختر جویبار خاموش!این مدت یکسر انتظار میکشیدم که از دستهای تو کاری به من سپرده شود».
«دوست داری چه کنی»؟
«اگر میشود یکی از کوزههایت را، یکی از آنها را که نمیخواهی، به من بسپار».
«یکی از کوزهها؟ میخواهی از جوی آب برداری».
«نه. من بر کوزهات نقشهایی خواهم کشید».
دختر رنجید.
«نقشهایی بر کوزه! وقت پرداختن به آدمهایی چون تو را ندارم. باید بروم». و گامزنان دور شد.
به راستی چگونه آدمی سخت دربند کارهای بیشمار میتوانست کسی را که هرگز در بند هیچ کار نبوده است بهتر از این درک کند و به او بپردازد؟ روز از پس روز دیدار تازه میکردند و روز از پس روز مرد به دخترک میگفت:
«دختر جویبار خاموش! یکی از کوزههای گلیات را به من بسپار. بر آن نقشهایی زیبا خواهم کشید».
سرانجام روزی از روزها دختر به این کار تن داد و یکی از کوزههایش را به او بخشید. مرد نقش زدن آغاز کرد. خط پس خط و رنگ پس رنگ.
کار را که به پایان برد، دختر کوزه را در دست گرفت و زیر و بالایش را خیرهخیره و با چشمانی حیرتزده نگریست. آنگاه، شگفتزده ابرو بالا برد و پرسید:
«مفهوم اینها چیست؟ این همه خط و رنگ چه معنی میدهند؟ قصدشان چیست»؟
مرد خندید.
«هیچ. یک تصویر ممکن است نه معنایی داشته و نه در پی یافتن هدفی باشد».
دخترک کوزه به دست از او دور شد و رفت.
و آنگاه در خانه، کنجی دور از چشمهای کنجکاو، آن را به روشنا برد، اینسو و آنسویش چرخاند و با دقت گوشه کنارش را تماشا کرد. شبانه از بستر بیرون جست، چراغ افروخت و دیگر بار در سکوت شب به تماشا نشست. نخستین بار در سراسر زندگی چیزی دیده بود که نه در قالب معنایی میگنجید و نه در پی یافتن هدفی بود.
روز بعد، هنگامی که به سوی جویبار میرفت، پاهای عجولش اندکی کمتر از پیش شتاب میکرد، گویی احساسی تازه و دیگرگون در درونش بیدار شده بود، احساسی که برایش نه معنایی داشت و نه در پی هدفی بود.
همچنان میرفت که نگاهش به نقاش افتاد که کنار جوی ایستاده بود و این بار، دستپاچه از او پرسید:
«از من چه میخواهی»؟
«تنها کاری دیگر از دستهای تو».
«دوست داری چه کنی»؟
«اینکه بگذاری برایت سنجاق سری رنگین بسازم».
«برای چه»؟
«برای هیچ».
و سنجاق سر با رنگهایی درخشان ساخته شد. دخترک گرفتار و سخت در بند بهشت پرکاران، اکنون وقت بسیاری داشت که هر روز و هر روز به سنجاق سر رنگی مویش بپردازد. دقیقهها میلغزید و بیهیچ سودمندی میگذشت. کارهای بیشماری ناتمام مانده بود.
تازگیها در بهشت پرکاران، کارهایی که چنان ارزشمند مینمودند جز مایه عذاب و آزار به چشم نمیآمدند. شمار بسیاری که پیشتر آن اندازه پر کار بودند بیکارگانی شده بودند که وقت گرانقدر خود را به راه کارهایی بیحاصل چون نقاشی و مجسمهسازی تباه میکردند. بزرگان قوم که نگران شده بودند شورایی تشکیل دادند. اعضای شورا بر این رأی بودند که چنین رخدادی در تاریخ چندین و چند ساله بهشت پرکاران بیسابقه بوده است.
در این گیر و دار، فرشته آسمانی به جمع آنان شتافت، پیش روی بزرگان سر تعظیم فرو آورد و اعترافی کرد.
«خطاکار منم که به اشتباه بیگانهای را به بهشت شما رهنمون شدم. سبب این آشوب اوست».
مرد به حضور جمع خوانده شد.همچنان که میآمد، بزرگان جامه غریب و قلمموهای ظریف و نقاشیهایش را برانداز کردند و بیدرنگ دریافتند که او در بهشت آنان ناهمانگ است.
پس ریش سپید قوم به تندی گفت:
«در بهشت ما برای چون تو جایی نیست. باید بروی».
مرد از سر آسودگی نفسی کشید و قلمموها و نقاشیهایش را جمع کرد .