نا شناس

بسیار جالب

نا شناس

بسیار جالب

آرزو....

کاش شاعر بودم

کاش شاعر بودم ، تا زمزمه ی احساس تو را
هر روز…
بر روی برگه های دفترم
می سرودم

……..
کاش عاشق بودم

کاش عاشق بودم ، چرا که تمامی عاشقان
شاعرند
کاش شاعری عاشق…
نه، نه…عاشقی شاعر بودم

از همینجا بخون... لطفاْ

دیگر شما را نمی ترساند . هنوز هم خطرناک است . هنوز هم در پس آرامش اش پیش بینی ناپذیر است . اما دیگر ترسناک نیست . دیگر ترس جز ذات عمیق و نفوذناپذیرش نیست . ترس در یک لحظه از بین رفته است. بخار شده ، رفته . درست مثل فرارسیدن خستگی در عشق : در یک لحظه. در یک لحظه و برای همیشه . تا آن روز ترس بین شما بود ، مثل قانونی نانوشته ، حاکم در سکوت. همه ترسها از بچگی می آیند ، تا دوران کودکی را آزار دهند ، تا از جریان اش جلوگیری کنند . همه بچه ها از ترس ، شناختی درونی و شخصی دارند – اما ترس تا مدت زیادی آن را آلوده نمی کند . بچه ها ترس را دور می زنند ، با آن تماس پیدا می کنند و حتی با آن بازی می کنند . از حشرات و یونیفرمها می ترسی . از نمرده های بد و سگها ، از ارواح می ترسی . ترس ، پیشرفت بزرگسالی در کودکی توست . جای خود را دارد . ساعتها ، مکان های خود را دارد . اما جلوی ات را نمیگیرد . می افتی ، از افتادن می ترسی و در نتیجه می افتی ، بعد بلند می شوی . گریه می کنی و یک ثانیه بعد از خنده روده بر می شوی . نیروی شادی هنوز بیش تر است .طعم زندگی کردن برای زندگی کردن . ترس ، شب است . شادی ، روز . کودک با ترس کنار می آید . همانطور که با شب ، با سایه ها ، با عدم بی کفایتی پدرومادرش با همه چیز کنار می آید . ترس یکی از داده های مادی دنیا بین ده ها داده دیگر است . باید دانست که شب سیاه ضربان قلب قرمز را بالا می برد . باید دانست ولی به روح و روان مربوط نمی شوند ، تنها اطلاعاتی درباره این دنیا به ما می دهند – همانطور که باید دانست که باد شمال منجمد است که برف در ارتفاعات ، همیشه روی کوهها می ماند . پس یادش می گیری و بعد فراموش اش می کنی . همانطور که آدم در طول کودکی آن چه را برای رفتن و کمی دورتر بازی کردن ، آن چه را برای ادامه وقت کشی و لذت بردن از خوشبختی بزرگ وقت کشی بلد است ، فراموش می کند . این چیزی است که پدرو مادرها زیاد نمی فهمند . این خوشبختی را درک نمی کنند . بیکارنشین ، یک کاری بکن ، یک کتاب بخوان . آنها می خواهندکه حتی بازی ها هم آموزنده باشد . که فقط برای بازی کردن ، برای هیچ ، نباشد . دلیل اش این است که پدرومادرها آدم بزرگ اند و آدم بزرگها کسانی هستند که می ترسند که تسلیم ترس شان می شوند . کسانی که از ترس شناختی برده وار و تاریک دارند . امروز ترس در دنیا ، مثل دیروز نیست : تنها در برخی جاها ، در زراندود یک افسانه یا در کنج یک کوچه . امروز ترس در روان آدم بزرگهاست . در خون خون شان ، در قلب قلب شان . از این طرف به آن طرف می کشاندشان . بالاخره به پایان کودکی خستگی ناپذیر رسیده است . موجب ازدواج های غم انگیزی می شود – از ترس تنهایی . موجب کارهای اجباری می شود – از ترس فقر . موجب زندگی های پوچ می شود – از ترس مرگ . ترس وقتی برکودکی فرو می بارد ، همان لحظه بخار میشود . وقتی برکودکی فرو می بارد ، همان لحظه بخار می شود . وقتی بر آدم بزرگها فرو می بارد ، می ماند ، روی هم انباشته می شود ، به ترسی که قبلاٌ آنجا بوده می پیوندد . بر خودش فرو می ریزد . به خودش افزوده می شود . عین برف کثیف . پس دیگرتکان نمی خوری ، خودت را از تکان خوردن زیر برف کثیف باز می داری . دیگر از خانه ات ، ازدواج ات ، نگرانی هایت بیرون نمی روی . با تنگ گرفتن زندگی ات می خواهی که از پهنای ترس ، از سرعت بهمن خاکستری بکاهی . مثل حیواناتی می شوی که ناگهان از صدای باد در شاخه میخکوب می شوند و دیگر قادر نیستند هیچ حرکتی بکنند ، قادر نیستند ذره ای از خودشان فاصله بگیرند . چه طور می توان از چنین بدبختی ای نجات یافت . چه طور می توان از چیزی نجات یافت که آدم به یاد نمی آورد کی به آن گرفتار شده است.کودکی نه آغاز دارد ، نه پایان . کودکی حدواسط همه چیز است . چطور می توان به حدواسط هم چیز دست یافت . این اتفاق بی اختیار شما ، بدون شما رخ می دهد – به لطف عشقی سریعتراز خودتان ، سریع تراز ترس تان یا صدای باد در شاخساران . آری این گونه به آن بازگشتید . بعد از مدتهای زیاد انتظار ، مدت های زیاد ترس ، به طور ناگهانی . از روزی به روز بعد . و حالا ، دیگر نمی توانید از آن بگذرید . به شما می گویند : نباید این قدر دور شوی ، می تواند کشنده باشد. دیگر باور نمی کنید ، یا این که جواب می دهید : بگذارید هرکار دل اش می خواهد با من بکند . لذت اش بیش از آن است که ترک اش کنم . چطور توانسته بودم این همه تابستان را بدون آن بگذرانم این همه ساعات سفید و آبی ، به دور از آن . البته که کتاب ها بوده اند . خواندن بیش از هر چیز شبیه آن است . وانگهی شما با مشتی کتاب – که لایشان را باز نمی کنید به سراغ اش می روید به قدری دوست داشتنی اس خیلی دوست داشتنی تر از زیباترین کتاب ها . تابستان امسال ، هرروز اواخر بعدازظهر به دیدن اش خواهید رفت . می گویید : خوب می روم آب تنی کنم . امادرست تر این است که بگویید : ببخشید ، من قرار دارم ، با آب قرار دارم . اول از آن می ترسیدم . حالا جز آن دیگر چیزی نمی خواهم . مثل یک زن است ، می فهمید ، حتی کمی بهتر از یک زن ،بله قطعاٌ بهتر.راههای زیادی شما را به عشق تان می رساند . می توانید از دالون پرسایه بگذرید یا از میان دشتی که نور گودش کرده است ، عبور کنید : از هر راهی که به او برسید عالی است : بی کرانگی برکه ، در دو قدمی شما . دراز ، باریک ، پوشیده از درخت . آبی حتی نه چندان زیبا ، گاهی گل آلود . بی احتیاط ، واردش می شوید . مستقیم به قلب اش می روید . به وسط برکه جایی که فاصله اش از دوطرف به یک اندازه است . صورت تان را کمی به سمت آسمان متمایل می کنید . بدن زیر آب ، انگار زیر ابریشم سبک سر می خورد . دیگر ترسی در میان نیست . ترس به همراه تفکر رفته است . فکر دیگر در درون شما نیست . دیگر در درون تان نیست بلکه بیرون است : وارد آّب میشوید ، انگار وارد فکری می شوید که به تنهایی ، فکری می کند ، به خودش فکر میکند ، بدون شما . مدتی زیاد در فکر بیرونی شنا می کنید . در آب دنیا شنا می کنید . مدتی زیاد با روح خالی ، بدن بی وزن . وقتی از آب بیرون می آیید ، برای این نیست که ترک اش کنید ، برای این  است که بهتر تماشای اش کنید ، از دور با همان نگاه آرام پس از عشق . تماشای اش می کنید تا ببینید چطور نور می گیرد ، چطور با حرکت دست نامحسوس زمان تغییر می کند ، چطور در برابر نهایی ترین خلق و خوهای آسمان واکنش نشان می دهد . این برکه را از زمان کودکی تان می شناختید بعد فراموش اش کرده بودید از آن وقت با تابستان مشکل داشتید : نمی دانستید با آن چه کار کنید . در برابر تابستان و تعطیلات انگار که در برابر ازدواج و کار بودید : می دانستید چیست نمیدانستید به چه درد می خورد . حالا می دانید : تابستان به هیچ دردی نمی خورد – مثل عشق ، مثل شادی. دیگر وقت خواندن ، نوشتن و جواب دادن به دعوتنامه ها را ندارید . تنها به آب فکر می کنید . وقتی هست ، درون اش گم می شوید . وقتی نیست لحظه دیدارش را انتظار می کشید . مثل یک داستان عاشقانه است . با این تفاوت که داستانی در بین نیست ، ولی عشق قطعاٌ وجود دارد . هیچ شکل ، چهره یا نامی ندارد ولی قطعاٌ حضور دارد . مثل تمام عشق ها
به وجود آمده است . بعد از اتمام زمان – اتمام مرگ ، اتمام ترس .

  

عشق را در قلب خود جستجو کن

همیشه من برای هیچکس می نوشتم تا اینکه بهم گفت برای من بنویس . نمیدونم معنیش چیه ؟ شایدم به قول مهرداد مخ من آکبنده . ولی از اون روز که این پیشنهاد به من شد خیلی فکر کردم شاید ۲۰ صفحه نوشتم ولی اونی که می خواستم نشد ... متن های من معمولا زیاد هستن و من بابت این موضوع شرمندم و در متن قبلیم این نکته رو نوشته بودم که : می گویند ، ما مخاطب خاص داریم ! ( قبول نیست تو دیدی ! ) ولی این بار مخاطب خاص هست .

اینجا یه سوال پیش میاد و من جوابشو میدم شما هم با نظراتون جوابشو بدین و بگین نظرتون در مورد جواب سوالی که من دادم چیه ...

اینجا مخاطب فقط یک نفر هست . که من برای ایشان می نویسم.

سوال :
 لطفاً تفاوت میان یک عشق سالم به خود و غرور نفسانی را توضیح دهید؟

جواب:

عشق را در قلب خود جستجو کن

پرسش: لطفاً تفاوت میان یک عشق سالم به خود و غرور نفسانی را توضیح دهید؟
پاسخ: هر چند که شبیه به هم به نظر می
آیند، اما بسیار متفاوتند. داشتن یک عشق سالم به خویشتن، ارزشی مذهبی است. کسی که خودش را دوست نداشته باشد، هرگز قادر نخواهد بود دیگری را دوست بدارد. نخستین موج عشق باید در قلب خودت برخیزد. اگر برای خودت برنخیزد، برای دیگری نیز بر نخواهد خاست زیرا هر کس دیگر از تو به خودت دورتر است.
مانند پرتاب سنگ به درون دریاچه
ای آرام است. نخستین موج در اطراف آن سنگ به وجود میآید و سپس امواج منتشر می‎‎شوند و دور میگردند. نخستین موج عشق باید در اطراف خودت شکل بگیرد. انسان باید بدن خودش را دوست بدارد، روح خودش را دوست بدارد. انسان، باید، تمامیت وجودش را دوست بدارد. این طبیعی است؛ و گرنه، هرگز‌ قادر به بقا نخواهی بود؛ و این زیباست، زیرا که تو را زیبایی میبخشد. کسی که خودش را دوست دارد، با وقار و متین میگردد. کسی که خودش را دوست دارد حتماً ساکتتر، مراقبهگونتر و شاکرتر از کسی است که خودش را دوست ندارد.
اگر خانه
ات را دوست نداشته باشی، آن را تمیز نخواهی کرد؛ آن را رنگآمیزی نخواهی کرد، اطراف آن را با گلهای نیلوفر تزیین نخواهی کرد. اگر خودت را دوست نداشته باشی، در اطراف خودت باغچهای زیبا نخواهی آفرید. تو خواهی کوشید تا نیروهای بالقوهات را رشد دهی و هر آن چه را که در وجود داری بیان و آشکار سازی. اگر عاشق خودت باشی، برخودت باران عشق خواهی بارید و خویشتن را از آن تغذیه خواهی کرد. و اگر عاشق خودت باشی، حیرت زده خواهی شد: دیگران نیز تو را دوست خواهند داشت. هیچکس فردی را که عاشق خودش نباشد دوست نخواهد داشت. تو، اگر نتوانی حتی خودت را دوست بداری، چه کس دیگری زحمت آن را خواهد کشید؟ و کسی که خودش را دوست نداشته باشد، نمیتواند خنثی بماند. یادت باشد، در زندگی هیچ چیزی خنثی نیست.
کسی که خودش را دوست نداشته باشد، نفرت دارد، باید متنفر باشد – زندگی نمی
تواند خنثی باشد. زندگی همیشه انتخاب است. اگر دوست نداشته باشی، به این معنی نیست که میتوانی فقط در حالت دوست نداشتن باشی. نه، تو نفرت خواهی داشت.
و کسی که نفرت داشته باشد مخرب می
گردد. و کسی که از خودش نفرت داشته باشد، از سایرین نیز متنفر خواهد بود: او پیوسته در خشم و عصبیت و خشونت است. کسی که از خودش متنفر باشد، چگونه میتواند امیدوار باشد که دیگران دوستش بدارند؟ تمام زندگیش نابود خواهد شد. عشق ورزیدن به خود، یک ارزش مذهبی والاست.
من به شما عشق به خود را می
آموزم. ولی به یاد بسپار، عشق به خود، غرور نفسانی نیست، ابداً چنین نیست. در واقع، درست بر خلاف آن است. کسی که خودش را دوست داشته باشد، درخواهد یافت که خودی در او وجود ندارد. عشق، همیشه نفس را ذوب میکند. این یکی از اسرار کیمیاگری است که باید آموخته، درک و تجربه شود: «عشق، همیشه نفس را ذوب میکند». هر گاه عشق بورزی، «خود» از بین میرود. وقتی عاشق زن یا مردی هستی، دست کم برای چند لحظه که عشق واقعی وجود داشته باشد، خودی در تو نخواهد بود، نفسی در کار نخواهد بود.
عشق و نفس نمی
توانند با هم وجود داشته باشند. مانند نور و تاریکی هستند: وقتی نور بیاید،‌تاریکی ناپدید میگردد. اگر خودت را دوست داشته باشی، شگفتزده خواهی شد. عشق به خود، یعنی از میان رفتن خود. در عشق به خود، خودی وجود نخواهد داشت.
تضاد در این
جاست، عشق به خود کاملاً بیخودی است. این عشقی خودخواهانه نیست. زیرا هر کجا نور باشد تاریکی نیست و هر کجا عشق باشد، نفس نیست.
عشق، نفس یخ بسته را ذوب می
کند. نفس، مانند قطعهای از یخ است و عشق مانند خورشید بامدادی. گرمای عشق میآید و نفس را ذوب میکند. هر چه خودت را بیشتر دوست بداری، نفس کمتری در خودت خواهی یافت.
و آن گاه این عشق، به مراقبه
ای بزرگ مبدل خواهد شد، یک گام بزرگ به سوی خداوند. تا جایی که به عشق به خود مربوط میشود، تو این را نمیدانی، زیرا تو خودت را دوست نداشتهای. ولی دیگران را دوست داشتهای؛ لمحاتی از آن، شاید، برایت روی داده باشد. شاید لحظات کمیابی را داشتهای که در آن، ناگهان تو نبودهای و فقط عشق وجود داشته، تنها انرژی عشق جاری بوده، از هیچ مرکزی، از هیچ جا به هیچ جا. وقتی دو عاشق با هم نشسته باشند، دو هیچ کنار هم نشستهاند، دو صفر. و زیبایی عشق در همین است، تو را کاملاً از خویشتن تو، تهی میسازد.
خودت را به درون عشق بریز تا در دنیای درون فضایی ایجاد شود. زیرا خداوند وقتی وارد می
شود که در درون تو فضایی برای او باشد. و فضایی بزرگ مورد نیاز است، زیرا تو بزرگترین میهمان را دعوت میکنی. تو تمام هستی را به درونت دعوت میکنی. تو به یک هیچ بینهایت نیاز داری. بهترین راه برای هیچ شدن، عشق است.
پس یادت باشد، غرور نفسانی ابداً عشق به خود نیست. غرور نفسانی، درست نقطه
ی مقابل آن است. کسی که قادر نبوده خودش را دوست بدارد، نفسانی میگردد. غرور نفسانی را روانشناسان، «خودشیفتگی» میخوانند.
شاید تمثیل نارسیسوس را شنیده باشید: او عاشق خودش شد. با نگاه کردن به سطح دریاچه، او عاشق تصویر خودش شد.
حالا تفاوت را ببین: کسی که عاشق خودش باشد، عاشق تصویرش نخواهد شد؛ او فقط خودش را دوست دارد. نیازی به آینه ندارد. او خودش را از درون می
شناسد. آیا تو نمیدانی که وجود داری؟ آیا برای اثبات وجودت نیاز به سند و برهان داری؟ آیا به آینه نیاز داری تا ثابت کند که تو هستی؟ اگر آینه نبود تو به هستی و وجود خودت تردید میکردی؟
نارسیسوس عاشق بازتاب صورت خود شد – نه عاشق خودش. این واقعاً عشق به خود نیست. او عاشق بازتاب خودش شد؛ بازتاب، همان دیگری است. او دو تا شده بود، تقسیم شده بود. نارسیسوس شکاف برداشته بود، او به نوعی شکاف شخصیتی دچار گشته بود. و این برای بسیاری از کسانی که می
پندارند عاشق هستند روی میدهد. وقتی عاشق زنی میشوی، تماشا کن، هشیار باش. شاید چیزی جز خود شیفتگی نباشد. چهرهی آن زن، چشمانش و کلامش، شاید هم چون دریاچهی نارسیس عمل کرده باشد و تو بازتاب وجود خودت را در آن دیدهای.

لطیفه:
دو عاشق در کنار ساحل دریا نشسته بودند، شبی مهتابی که ماه تمام در آسمان می
‎درخشید و امواجی عظیم در سطح دریا به وجود آمده بود. مرد با صدای بلند به دریا گفت «حالا موجهای بزرگت را بیاور! بالا بیا! موجهای عظیمت را نشان بده!» و امواجی بزرگ در سطح دریا پدید میآمدند و به سوی ساحل هجوم می‎آوردند.
زن نزدیک
تر شد و گفت «آه، من همیشه این را میدانستهام که تو یک معجزهگر هستی!، حتی امواج دریا هم از تو اطاعت می‎کنند!»
آری، چنین است. زن از مرد تمجید می
کند و مرد از زن – یک تملق دو جانبه. زن میگوید «هیچ کس به اندازهی تو قوی و خوب نیست! تو بزرگترین انسانی هستی که خدا آفریده. حتی اسکندر کبیر هم با تو قابل مقایسه نیست!» و تو باد میکنی، سینهات دو برابر میشود و سرت شروع میکند به باد کردن. و تو به زن میگویی «تو بزرگترین مخلوق خدایی. حتی کلئوپاترا نیز به زیبایی و وقار تو نبود. هیچ زنی مانند تو زیبا آفریده نشده!» این چیزی است که شما عشق میخوانید! این یعنی خودشیفتگی: مرد، دریاچهای آرام میشود و زن را بازتاب میکند و زن دریاچهای آرام میگردد و مرد تصویر خویش را در او میبیند. در واقع نه تنها واقعیت دیگری را بازتاب نمیکنند، بلکه آن را تزیین هم میکنند و به هزار و یک شکل آن را زیباتر جلوه میدهند. این چیزی است که مردم عشق می‎خوانند. این عشق نیست، این یک ارضای نفس دو جانبه است.
عشق واقعی، چیزی از نفس نمی
شناسد. عشق واقعی از همان ابتدا از بینفسی آغاز می‎کند.
طبیعتاً، تو این بدن را داری، این وجود، و تو در آن ریشه داری پس از آن لذت ببر، آن را غنی کن و آن را جشن بگیر. مساله
ی غرور یا نفس در کار نیست، زیرا تو خودت را با هیچ کس مقایسه نمیکنی. نفس، فقط با مقایسه وارد میشود. عشق به خود مقایسه نمیشناسد. تو، خودت هستی، همین. تو نمیگویی که دیگری از تو پستتر است؛ تو ابداً مقایسه نمی‎کنی. هر گاه مقایسه پیش آمد، بدان که عشق وجود ندارد و راه کار ظریف نفس است.
نفس از طریق مقایسه به زندگی ادامه می
دهد. وقتی به همسرت میگویی «دوستت دارم»، این یک چیز است؛‌ ولی وقتی به زنی میگویی «کلئوپاترا در برابر تو هیچ است» این چیز دیگری است، درست نقطهی مقابل است. چرا کلئوپاترا را به میان آوردی؟ آیا نمیتوانی این زن را بدون به میان کشیدن کلئوپاترا دوست بداری؟ کلئوپاترا برای این آمده تا نفس را باد کند. همین مرد را دوست بدار؛ چرا اسکندر کبیر را به میان می‎آوری؟
عشق مقایسه نمی
شناسد. عشق بدون مقایسه دوست می‎دارد.
پس هر گاه مقایسه وجود داشت، به یاد آر که غرور نفسانی و خودشیفتگی است نه عشق، و تنها آن گاه که مقایسه حذف شد، عشق خواهد بود: چه به خود و چه به دیگری. در عشق واقعی، تقسیم
بندی وجود ندارد. عشاق در درون یکدیگر ذوب میشوند. در عشق نفسانی، تقسیمات بزرگی وجود دارند: تقسیم عاشق و معشوق. در عشق واقعی ارتباطی وجود ندارد. بگذار تکرار کنم. در عشق واقعی ارتباطی وجود ندارد، زیرا دیگر دو فرد وجود ندارند که به هم مرتبط باشند. در عشق واقعی فقط عشق وجود دارد، یک شکوفایی،‌یک رایحه، یک ذوب شدن، یک ملاقات. فقط در عشق نفسانی است که دو نفر وجود دارند: عاشق و معشوق و هر گاه عاشق و معشوق وجود داشته باشند، عشق از بین میرود. هر گاه عشق واقعی وجود داشته باشد، عاشق و معشوق، هر دو در عشق ناپدید میشوند. عشق پدیدهای بسیار عظیم است؛ تو نمی‎توانی در آن زنده بمانی. عشق واقعی همیشه در زمان حال است. عشق نفسانی همیشه یا در گذشته است و یا در آینده.
در عشق واقعی، خنکای شهوانی نیز وجود دارد. به نظر متناقض می
رسد. ولی تمام واقعیتهای بزرگ زندگی متناقضاند و برای همین من آن را «خنکای شهوانی» میخوانم: گرما وجود دارد، ولی داغی در آن نیست. مسلماً گرما هست، ولی هم چنین خنکی نیز هست. یک حالت آرام و خنک و تحت کنترل. عشق، انسان را کمتر تبآلوده می‎سازد. ولی اگر عشق نفسانی باشد، آن گاه داغی بسیار وجود دارد. آن گاه شهوت مانند تب وجود دارد و خنکایی نخواهد بود.
اگر این موارد را به یاد داشته باشی، معیارهای قضاوت را خواهی داشت. اما به یاد داشته باش که انسان باید از خود شروع کند. راه دیگری نیست. انسان باید از جایی که هست شروع کند.
خودت را دوست بدار، شدیداً عاشق خودت باش و در همین عشق، غرور تو، نفس تو از میان خواهد رفت. و هر گاه نفس تو از میان رفت، عشق تو، به دیگران نیز خواهد رسید. و این دیگر ارتباط نیست، بلکه سهیم شدن است. و این دیگر رابطه
ی فاعل / مفعولی نیست، بلکه ذوب شدن و با هم بودن است، دیگر تب آلوده نخواهد بود، یک احساس شدید اما خنک خواهد بود. هم خنک و هم گرم. این عشق، نخستین طعم از متناقض بودن زندگی را خواهد چشاند.

 






ما به کجا می رویم ؟!

سوال خوبیست !
( اصولا سوال های بی جواب همیشه خوب هستند ! )
ما با رفاقت شروع کردیم و آخر رفاقت، سپید است گویا !
می گویند ، ما مخاطب خاص داریم !
( قبول نیست تو دیدی ! )
دوستی می گفت مخاطب خاص داشتن که هنر نیست !


------------------------------------------------------------------

براى او و به خاطر او

 دیوانه نیستى،
اگر به درد دل‏هاى مردم گوش فرا مى‏دهى و حتى یک نفر را ندارى که به درد دلت گوش دهد.
دیوانه نیستى،
اگر با همه کس مى‏سازى و خود مى‏سوزى، ولى حتى یک نفر را ندارى که با تو بسوزد و بسازد.
دیوانه نیستى،
اگر خواسته‏هاى همه دوستان را اجابت مى‏کنى و حتى یک دوست ندارى که یک خواسته‏ات را جواب گوید.
دیوانه نیستى،
اگر این همه به اطرافیانت محبت نشان مى‏دهى و دریغ از یک ذره محبّت که به تو نشان دهند.
دیوانه نیستى،
اگر به خاطر دیگران گریه سر مى‏دهى و حتى یک نفر به حال تو گریه نمى‏کند.
دیوانه نیستى،
اگر شادى‏هاى خود را با دیگران قسمت مى‏کنى و حتى خبر شاد شدن دیگران را نمى‏شنوى.
دیوانه نیستى،
اگر توقع دارى مردم با تو چنین کنند.
اگر به درد دل مردم گوش فرا مى‏دهى،
اگر با همه کس مى‏سازى و خود مى‏سوزى،
اگر خواسته‏هاى دوستان را اجابت مى‏کنى،
اگر به اطرافیان محبت نشان مى‏دهى،
اگر به خاطر دیگران گریه مى‏کنى،
اگر شادى‏هاى خود را قسمت مى‏کنى،
آن کس که باید تو را یارى کند، دارد یارى‏ات مى‏کند؛
پس دیوانه نیستى.

 



شکسته دل

وقتی دلم برای کسی نمی تپد,شک می کنم که شاید بیمارم,شاید که کوچه های دلم تنگ است
یعنی عبور عاطفه ممکن نیست,شاید که دهلیزهای قلبم ,خشت و گلی ست .
یعنی که مرگ عاطفه زودرس است.وقتی دلم به یاد یکی خوش نیست ,اندیشه می کنم
شاید که استحاله نزدیک است .
وقتی که بی خیال می گذرم ,هر روز از کنار اقاقی ها,در هستی ِ کذائی ِ خود ,تردید می کنم.
وقتی دهان غنچه عطشناک است ,تا قطره آبی در او بچکاند ابر,وقتی می آید ابر و نمی بارد
وقتی که انتظار می کُشدم ,تا طبع ِ خاک خوردهء خشکم را ,در دشتی از سراب بخیسانم
وقتی که غرش رعد می شنوم,وقتی که ریزش باران را,نمی بینم ,یعنی بهار نیز دلش تنگ است
یعنی که بر سر برکه ها جنگ است.
وقتی که عاشق پیر سابقه دار ,در سالگرد عاشقیش ,می خواهد از حیاط خانهء همسایه
یک شاخه گل بچیند و بگریزد ,یعنی شتاب کن ،شاید که گل دوباره گران شده است .
وقتی که روبروی خانه تان ,یک عاشق ِ قدیمی ِ دست فروش,سجَاده پهن کرده ، دل خود را
می فروشد .وقتی که از کنارش ,بی اعتنا می گذری هر روز,وقتی که داد می زند « آی » !آتش زدم به جانم
اینجا حراج ِ واقعی ِ عشق است ,اینجا دل ِ شکسته موجود است,ارزانتر از همه جا,یعنی یکی بخر
من آن شکسته دل ِ قدیم ِ توام .