نا شناس

بسیار جالب

نا شناس

بسیار جالب

الماس های خوشبختی

 
 

عشق یک آینه است و رابطه واقعی، آینه ای است که در آن دو عاشق چهره یکدیگر را می بینند و خدا را باز می شناسند.این راهی به سوی پروردگار است. ·خنده دقیقاً همان پایه عبادت است.جدی بودن هرگز عابدانه نیست و نمی تواند  باشد.جدی بودن از منیت است، و باعث ایجاد خیلی از بیماری هاست. ·زندگی به هیچ روی اسرار آمیز نیست. زندگی بر برگ برگ درختان و بر تک تک شنهای ساحل دریا نوشته شده است. زندگی در هر یک از انوار زرین آفتاب گنجانیده شده است.به هر چه برمی خوری زندگی است، با تمام زیبایی اش. ·من ذهنی را کامل یافته می خوانم که ظرفیت حیرت کردن را حفظ کرده باشد. ذهنی بالغ است که مدام به شگفتی در آید، از دیگران، از خودش، از هر چیزی. زندگی حیرتی است همیشگی. ·دو دستی چسبیدن به هر چیز نشانگر بی اعتمادی است. اگر به زن یا مردی عشق می ورزی و دو دستی به او چسبیده ای، این به تمام معنا نشان می دهد که اعتماد نمی کنی. عشق هرگز قادر به تملک نیست. عشق آزادی بخشیدن به دیگری است. عشق هدیه ای بدون قید  و شرط است، عشق معامله نیست. ·هر لحظه را چنان زندگی کن که گویی واپسین لحظه است.و کسی چه می داند، شاید که واپسین  لحظه باشد. ·عشق، نخستین گام به سوی کبریاست و تسلیم، آخرین گام.و این دو گام کل سفر است. ·اگر عشق بورزی،بیشتری، اگر کمتر عشق بورزی،کمتری، تو همیشه در تناسب با عشقت هستی. تناسب عشقت تناسب بودن توست. ·عبادت تفریح است. بنابر این چنانچه به معبد رفتی و خیلی جدی شدی،معبد را عوضی  گرفته ای. برای خندیدن شادمانی و لذت به معبد برو، برای جشن و سرور به معبد برو. ·مرگ تنها برای آن عده ای زیباست که زندگی خود را زیبا سپری کرده اند،آنان که از زیستن نهراسیده اند،آنان که به قدر کافی شهامت زندگی کردن داشته اند،آنان که عشق ورزیدند،آنان که به رقص در آمدند و آنان که جشن گرفتند. ·در هر کاری که انجام می دهی بی همتایی خویش را به نمایش بگذار.فردیت خویش را عرضه کن. بگذار هستی به تو افتخار کند.آنگاه رندگی،همچون وبالی بر گردن احساس نخواهد شد،زندگی به عطری دل انگیز بدل خواهد شد. ·ما به بال احتیاج داریم.بال های عشق،نه بال های منطق.منطق،تو را به سمت پایین می کشد. منطق تابع قانون جاذبه است.عشق تو را به سوی ستاره ها می برد.به عارف درونت میدان بده و خواهی دید همه چیزهایی که ارزش یافتن را دارند، یافته ای. ·اگر مردم نتوانند کمی بیشتر به جشن و پایکوبی بپردازند، کمی بیشتر آواز بخوانند، کمی بیشتر  لوده باشند،انرژی آنها بیش از پیش به جریان افتاده و مشکلاتشان به تدریج ناپدید خواهد شد.به همین دلیل  من این قدر بر شاد زیستن اصرار دارم.شادمانی تا حد از خود بی خود شدن.بگذار تمام انرژی به شور و شیدایی مبدل گردد و ناگهان خواهی دید که دیگر سر نداری.انرژی گیر کرده در سرت،سراسر به جنبش درآمده،الگوها، تصاویر و حرکتی زیبا می آفرینند و در این حال لحظه ای فرا می رسد که بدنت دیگر جسم سفت و سختی نیست، انعطاف پذیر می شود،جاری می شود.به هنگام شعف و شادی لحظه ای فرا می رسد که مرز تو دیگر آن قدرها واضح نیست،تو ذوب می شوی،با کاینات در هم می آمیزی، مرزها در یکدیگر ادغام می شوند. ·مراقبه دارای هیچ چار چوبی نیست.مراقبه پنجره نیست.مراقبه،تمرکز نیست، مراقبه توجه نیست. مراقبه آگاهی است.مراقبه پاکسازی وجود است.سعی در یافتن طراوت وجدانی،سعی در دستیابی به سرزندگی و هشیاری بیشتر. ·کل کاینات یک شوخی است. یک لطیفه است،یک بازی است و روزی که این را فهمیدی به خنده می افتی و آن خنده هرگز متوقف نخواهد شد،همین طور ادامه خواهد داشت. این خنده به سراسر پهنه کاینات گسترش خواهد یافت. ·درختان عاشق زمین اند و زمین عاشق درختان.پرندگان عاشق درختانند و درختان عاشق پرندگان. زمین عاشق آسمان است و آسمان عاشق زمین.سراسر هستی در اقیانوس عظیم عشق به سر می برد. بگذار عشق نیایش تو باشد،بگذار عشق عبادت تو باشد. ·خداوند تجربه فوق العاده ای از نور،زیبایی و شکوه است. خدا واژه نیست. وسعت است،اقیانوس  است بی کرانه که تو چون قطره ای در آن ناپدید می شوی. 

آرزو....

کاش شاعر بودم

کاش شاعر بودم ، تا زمزمه ی احساس تو را
هر روز…
بر روی برگه های دفترم
می سرودم

……..
کاش عاشق بودم

کاش عاشق بودم ، چرا که تمامی عاشقان
شاعرند
کاش شاعری عاشق…
نه، نه…عاشقی شاعر بودم

از همینجا بخون... لطفاْ

دیگر شما را نمی ترساند . هنوز هم خطرناک است . هنوز هم در پس آرامش اش پیش بینی ناپذیر است . اما دیگر ترسناک نیست . دیگر ترس جز ذات عمیق و نفوذناپذیرش نیست . ترس در یک لحظه از بین رفته است. بخار شده ، رفته . درست مثل فرارسیدن خستگی در عشق : در یک لحظه. در یک لحظه و برای همیشه . تا آن روز ترس بین شما بود ، مثل قانونی نانوشته ، حاکم در سکوت. همه ترسها از بچگی می آیند ، تا دوران کودکی را آزار دهند ، تا از جریان اش جلوگیری کنند . همه بچه ها از ترس ، شناختی درونی و شخصی دارند – اما ترس تا مدت زیادی آن را آلوده نمی کند . بچه ها ترس را دور می زنند ، با آن تماس پیدا می کنند و حتی با آن بازی می کنند . از حشرات و یونیفرمها می ترسی . از نمرده های بد و سگها ، از ارواح می ترسی . ترس ، پیشرفت بزرگسالی در کودکی توست . جای خود را دارد . ساعتها ، مکان های خود را دارد . اما جلوی ات را نمیگیرد . می افتی ، از افتادن می ترسی و در نتیجه می افتی ، بعد بلند می شوی . گریه می کنی و یک ثانیه بعد از خنده روده بر می شوی . نیروی شادی هنوز بیش تر است .طعم زندگی کردن برای زندگی کردن . ترس ، شب است . شادی ، روز . کودک با ترس کنار می آید . همانطور که با شب ، با سایه ها ، با عدم بی کفایتی پدرومادرش با همه چیز کنار می آید . ترس یکی از داده های مادی دنیا بین ده ها داده دیگر است . باید دانست که شب سیاه ضربان قلب قرمز را بالا می برد . باید دانست ولی به روح و روان مربوط نمی شوند ، تنها اطلاعاتی درباره این دنیا به ما می دهند – همانطور که باید دانست که باد شمال منجمد است که برف در ارتفاعات ، همیشه روی کوهها می ماند . پس یادش می گیری و بعد فراموش اش می کنی . همانطور که آدم در طول کودکی آن چه را برای رفتن و کمی دورتر بازی کردن ، آن چه را برای ادامه وقت کشی و لذت بردن از خوشبختی بزرگ وقت کشی بلد است ، فراموش می کند . این چیزی است که پدرو مادرها زیاد نمی فهمند . این خوشبختی را درک نمی کنند . بیکارنشین ، یک کاری بکن ، یک کتاب بخوان . آنها می خواهندکه حتی بازی ها هم آموزنده باشد . که فقط برای بازی کردن ، برای هیچ ، نباشد . دلیل اش این است که پدرومادرها آدم بزرگ اند و آدم بزرگها کسانی هستند که می ترسند که تسلیم ترس شان می شوند . کسانی که از ترس شناختی برده وار و تاریک دارند . امروز ترس در دنیا ، مثل دیروز نیست : تنها در برخی جاها ، در زراندود یک افسانه یا در کنج یک کوچه . امروز ترس در روان آدم بزرگهاست . در خون خون شان ، در قلب قلب شان . از این طرف به آن طرف می کشاندشان . بالاخره به پایان کودکی خستگی ناپذیر رسیده است . موجب ازدواج های غم انگیزی می شود – از ترس تنهایی . موجب کارهای اجباری می شود – از ترس فقر . موجب زندگی های پوچ می شود – از ترس مرگ . ترس وقتی برکودکی فرو می بارد ، همان لحظه بخار میشود . وقتی برکودکی فرو می بارد ، همان لحظه بخار می شود . وقتی بر آدم بزرگها فرو می بارد ، می ماند ، روی هم انباشته می شود ، به ترسی که قبلاٌ آنجا بوده می پیوندد . بر خودش فرو می ریزد . به خودش افزوده می شود . عین برف کثیف . پس دیگرتکان نمی خوری ، خودت را از تکان خوردن زیر برف کثیف باز می داری . دیگر از خانه ات ، ازدواج ات ، نگرانی هایت بیرون نمی روی . با تنگ گرفتن زندگی ات می خواهی که از پهنای ترس ، از سرعت بهمن خاکستری بکاهی . مثل حیواناتی می شوی که ناگهان از صدای باد در شاخه میخکوب می شوند و دیگر قادر نیستند هیچ حرکتی بکنند ، قادر نیستند ذره ای از خودشان فاصله بگیرند . چه طور می توان از چنین بدبختی ای نجات یافت . چه طور می توان از چیزی نجات یافت که آدم به یاد نمی آورد کی به آن گرفتار شده است.کودکی نه آغاز دارد ، نه پایان . کودکی حدواسط همه چیز است . چطور می توان به حدواسط هم چیز دست یافت . این اتفاق بی اختیار شما ، بدون شما رخ می دهد – به لطف عشقی سریعتراز خودتان ، سریع تراز ترس تان یا صدای باد در شاخساران . آری این گونه به آن بازگشتید . بعد از مدتهای زیاد انتظار ، مدت های زیاد ترس ، به طور ناگهانی . از روزی به روز بعد . و حالا ، دیگر نمی توانید از آن بگذرید . به شما می گویند : نباید این قدر دور شوی ، می تواند کشنده باشد. دیگر باور نمی کنید ، یا این که جواب می دهید : بگذارید هرکار دل اش می خواهد با من بکند . لذت اش بیش از آن است که ترک اش کنم . چطور توانسته بودم این همه تابستان را بدون آن بگذرانم این همه ساعات سفید و آبی ، به دور از آن . البته که کتاب ها بوده اند . خواندن بیش از هر چیز شبیه آن است . وانگهی شما با مشتی کتاب – که لایشان را باز نمی کنید به سراغ اش می روید به قدری دوست داشتنی اس خیلی دوست داشتنی تر از زیباترین کتاب ها . تابستان امسال ، هرروز اواخر بعدازظهر به دیدن اش خواهید رفت . می گویید : خوب می روم آب تنی کنم . امادرست تر این است که بگویید : ببخشید ، من قرار دارم ، با آب قرار دارم . اول از آن می ترسیدم . حالا جز آن دیگر چیزی نمی خواهم . مثل یک زن است ، می فهمید ، حتی کمی بهتر از یک زن ،بله قطعاٌ بهتر.راههای زیادی شما را به عشق تان می رساند . می توانید از دالون پرسایه بگذرید یا از میان دشتی که نور گودش کرده است ، عبور کنید : از هر راهی که به او برسید عالی است : بی کرانگی برکه ، در دو قدمی شما . دراز ، باریک ، پوشیده از درخت . آبی حتی نه چندان زیبا ، گاهی گل آلود . بی احتیاط ، واردش می شوید . مستقیم به قلب اش می روید . به وسط برکه جایی که فاصله اش از دوطرف به یک اندازه است . صورت تان را کمی به سمت آسمان متمایل می کنید . بدن زیر آب ، انگار زیر ابریشم سبک سر می خورد . دیگر ترسی در میان نیست . ترس به همراه تفکر رفته است . فکر دیگر در درون شما نیست . دیگر در درون تان نیست بلکه بیرون است : وارد آّب میشوید ، انگار وارد فکری می شوید که به تنهایی ، فکری می کند ، به خودش فکر میکند ، بدون شما . مدتی زیاد در فکر بیرونی شنا می کنید . در آب دنیا شنا می کنید . مدتی زیاد با روح خالی ، بدن بی وزن . وقتی از آب بیرون می آیید ، برای این نیست که ترک اش کنید ، برای این  است که بهتر تماشای اش کنید ، از دور با همان نگاه آرام پس از عشق . تماشای اش می کنید تا ببینید چطور نور می گیرد ، چطور با حرکت دست نامحسوس زمان تغییر می کند ، چطور در برابر نهایی ترین خلق و خوهای آسمان واکنش نشان می دهد . این برکه را از زمان کودکی تان می شناختید بعد فراموش اش کرده بودید از آن وقت با تابستان مشکل داشتید : نمی دانستید با آن چه کار کنید . در برابر تابستان و تعطیلات انگار که در برابر ازدواج و کار بودید : می دانستید چیست نمیدانستید به چه درد می خورد . حالا می دانید : تابستان به هیچ دردی نمی خورد – مثل عشق ، مثل شادی. دیگر وقت خواندن ، نوشتن و جواب دادن به دعوتنامه ها را ندارید . تنها به آب فکر می کنید . وقتی هست ، درون اش گم می شوید . وقتی نیست لحظه دیدارش را انتظار می کشید . مثل یک داستان عاشقانه است . با این تفاوت که داستانی در بین نیست ، ولی عشق قطعاٌ وجود دارد . هیچ شکل ، چهره یا نامی ندارد ولی قطعاٌ حضور دارد . مثل تمام عشق ها
به وجود آمده است . بعد از اتمام زمان – اتمام مرگ ، اتمام ترس .