برای بعضی از دوستان نوشتم که دچارش شدن.....
این قصه از همان اول اشتباهی شروع شد . من بودم و یک دنیا آدم و یک دنیا غربت و یک دنیا اشتیاق . تو از وسط همهی آدمها و همهی غربتها و همهی اشتیاقها ، دست من را گرفتی و بردی نزدیک ، بعد اشتباهی لبخند زدی . من اشتباهی احساس کردم که گرمی ، سرم را گذاشتم روی شانه های اشتباهی تو و تو خیلی اشتباهی بازی کردی : با موهای من و با چشمهای من و با دستهای من و با همهی من . خیلی خیلی اشتباهی شعرهای اشتباهی من را تحسین کردی : ” مثل ماه می نویسی پسر ! مثل ماه ! “ و من به خاطر این همه تحسین اشتباهی ” ذوق مرگ “ شدم ! چه اشتباه بزرگی ...!
گفتم : ” بمان ! “ دیر بود . تو خیلی وقت پیش رفته بودی . اشتباهی فکر می کردم که هستی . چشمهام را اشتباهی بسته بودم ... نه ! بسته بودی . من ، تنهای تنها ، وسط یک دنیا آدم و یک دنیا غربت و یک دنیا اشتیاق گم شده بودم . دستهام را توی هوا چرخاندم دنبال دستهای تو : نبودی ! چشمهام کاملا بسته بودند و تو کاملا نبودی ...
گفتم : ” بمان ! “ گفتی ” کجا ؟ من همان جای سابقم هستم “ گفتم : ” پس چرا اینقدر دور ؟ “ گفتی ” اشتباه گرفتی پسر جان ! “ و قاه قاه خندیدی ! من وسط یک دنیا آدم اشتباهی و یک دنیا غربت اشتباهی و یک دنیا اشتیاق اشتباهی ، اشتباهی تنها شده بودم ...
سبزه ! سیاه توی سبزه و بالای سبزه ! به تمام سبزه و به تمام زیبا ! من خیلی اشتباهی عاشق زیباترین سبزهی دنیا شده بودم و خیلی اشتباهی فکر کرده بودم می توانم عاشقش کنم ! آن هم نه با چشمها ، که با کلمه ها ! من به همین راحتی قشنگترین سبزهی دنیا را اشتباهی دست کم گرفتم و باختم ! به همین راحتی و به همین اشتباهی ! همین !
می دانی گلم ؟! …
… دیشب یک خواب دیدم.
… همه جا تاریک بود … صداهای شهر بیرمق ، از دورهای دور به گوش میرسید …. انگار پرت شده بودم یک گوشه از کهکشان … دور از زمین و دغدغههایش ! … فقط بعضی وقتها نور چراغهای یک ماشین عبوری، مثل یک شهاب ، شب را میشکست و بعدش تمام ! …
در میانه این همه تاریکی و سکوت یکدفعه دو خورشید در پهنه افقی نزدیک درخشیدند ! … یا للعجب ! …دو خورشید درست جلوی من ، صاف داشتند میتابیدند توی چشمانم و من داشتم عین آدمکی برفی ، قطره قطره ، آب میشدم !
انگار دنیا گر گرفته بود …دنیا که نه ! …همان جایی که بودم : همان جای فارغ از همه دنیا !!
هنوز محو آن دو خورشید بودم که دیدم دستانم دارند گرم میشوند ! … از جنس حرارت آفتاب نه ! … یک جور حرارت سیال اطمینان بخش دیگر ! …نگاه کردم دیدم ، ده رودسار شیر دارند جاری میشوند و میخروشند بر این کویرهای ترک ترک !
… خدایا ! ده رودسار شیر دیگر از کجا آمدند در این گوشه کهکشان راه شیری ؟!
سر پیش بردم … لب زدم بر رود شیر … دیدم طعم عسل میدهد ! …عسل تازه بهاره سبلان ! … لبریز از عطر هزار شکوفه بیقرار !!…
نوشیدم… نوشیدم و نوشیدم ! … به اندازه هزار سال تشنگی ، دلم فریاد العطش داشت و لبم حریصانه مینوشید و میمکید از هر ده رودسار مهربان ! …
…آنقدر گرم نوشیدن بودم که آب … نه ! شیر … از سر گذشت !! و لابهلای موهایم پر شد از عطر شکوفههای بهاری سبلان ! …
داشتم مست مست زیر لب آواز پر کن پیاله را که این جام آتشین ..( استاد شجریان ) را میخواندم : نخست بوسه است که عشق می آفریند ! ... ، که ناگاه هزار هزار سینهسرخ ، از روی یک شاخه دور از دست ، همه جا را غرق آواز کردند ! … زیباترین آوازی که تا به حال انسانی را ، لااقل از آنگونه که منم ! ، توان شنیدنش بوده است … : آبشار غزل بود انگار، که از شاخههای سیب جاری میشد ، سرخ سرخ !
…همه جا سرخ شد !… رنگ شرم …رنگ سیب … رنگ غزل … رنگ سینهی سرخ ِسینهسرخ !… و دهانم پر شد از شاتوت !!
… بعدش را یادم نیست ! …نمیدانم ! … نمیدانم چی شد که از خواب پریدم ! … نمیدانم بوق لعنتی کدام ماشین لعنتی عبوری خوابم را برید ! …نمیدانم آن بهشت را کجای خوابهای دور کدامین کهکشان فراموششده جا گذاشتم !! …
…چی؟!… خواب ندیدم !؟ … واقعیت بود ؟! … نه … ! …نه !! … مجنونترین مرد این دنیای دیوانه ، هنوز آنقدر عقل توی سرش هست که بهشت را از زمین تشخیص دهد ! … بهشت را پدربزرگ عزیز بهشت !! …یادت نیست ؟! … این جایی که من میگویم با آن همه رودسار شیر و عسل ، با آن آفتابهای دوگانه ، با آن سینهسرخها و شاتوتها و انارها و سیبها … فقط میتواند خود بهشت باشد ! … نه گلکم ! … هبوط برای همیشه آدم را از بهشت راند ! … باور کن !!
چی ؟! … معراج ؟! … من ؟! … این دیگر از آن حرفهاست !! … معراج به بهشت در شبی از شبهای تابستانی !!… آدم با سیب هبوط کرد و تو میگویی، من با سیب صعود !! …
نه ! …نگو … خوابها همیشه سرشار از حسرتهایی دور دستند ! … دنیای واقعی اما ، حسرتهایش به شوکرانی میماند که قطره قطره خودش را لابهلای شیرینترین عسلها پنهان میکند !! … نگو خواب ندیدم ! … نگذار باور کنم !… آن وقت هبوط دوباره دردی عظیمتر است ...آن وقت این همه شوکران ،جگرم را تکه تکه میکند ! … عین جگر زلیخا ! … یوسف من ! تعبیر نمیکنی خوابم را ؟! …
تا بعد
صورتم را چسباندم به شیشه. پشت شیشه هیچ چیز نبود. پوچ پوچ. صورتم روی شیشه کم کم خنک شد. بعد یواش یواش از پشت شیشه تاریکی را احساس کردم که انگار از ته پوچی آمد و رفت توی چشمهایم و همه وجودم را پر کرد. من تاریکیها را کلمه کردم و کلمه ها را از آخر وجودم پرت کردم بیرون. دم دستم فقط تو بودی، کلمه ها خوردند به صورت منتظر تو، روی صورتت ماسیدند و زشتت کردند. آنقدر که وقتی صورتم را از روی خنکی شیشه برداشتم و نگاهت کردم، دیگر نشناختمت...
عوض شده بودی. دلم می خواست زشتی ها را از روی صورتت پاک کنم، شاید دوباره مثل سابق شوی. نکردم. به جایش صورتم را دوباره چسباندم به شیشه. به خنکی شیشه عادت کرده بودم. تو ساکت ایستاده بودی، این بار کمی دورتر اما هنوز منتظر. من دوباره شروع کردم به کلمه ساختن با تاریکیها و تو باز هم زشت تر شدی...
مثل قدیسها من را بخشیدی و رفتی. همه زیبایی ات را به من باخته بودی، حق داشتی مجازاتم کنی، اما تو فقط من را بخشیدی و رفتی. حالا دیگر خیلی وقت است که کلمه های تاریک نه به تو ، که به دیوار می خورند و توی صورت خودم بر می گردند و زشت ترم می کنند.
مثل تاریکی پشت شیشه که انگار از ته پوچی می آید ...