«ان الله لایغیر ما بقوم حتی یغیروا بانفسهم»
« همانا خداوند حال هیچ قومی را دگرگون نخواهد کرد تا زمانی که آن قوم حال خود را تغییر دهد»
سوره مبارکه رعد -آیه 14
*
«بهار» خودش را از تپه ماهورها بالا کشید. بالای تپه که رسید یک دستش را
به کمرش زد و با دست دیگر عرق صورتش را پاک کرد. به پشت سرش نگاه کرد. راه
زیادی آمده بود.
«بهار» دستش را توی جیب گشاد کت سبزش فرو برد و بعد از کمی جستجو، چیزی را
در مشتش گرفت و بیرون آورد. مشتش را که گشود، چلچله ای از میانش پر کشید،
در آسمان چرخی زد و دوباره بر دستان «بهار» نشست.
«بهار» نوک چلچله را بوسید و گفت: «پرنده خوش خبر نازنین! برو به «شهر زمستان» به همه بگو که تا یک روز دیگر من آنجا هستم. به آن زمستان لعنتی هم بگو زود بار و بندیلش را ببندد که اصلا حوصله ندارم ! حالا اگر ما دو سه سالی جای دیگر کار داشتیم و نیامدیم، دیگر دلیل نمی شود آن ... استغفرالله !...»
چلچله سری تکان داد و پر کشید. «بهار» با خودش گفت: «اگر بهار نبود می
توانست چهار تا فحش آبدار هم نثار زمستان بکند ، اما حیف که ...!»
دوباره راه افتاد .
غروب داشت آرام آرام، خون سرخ خود را بر چهره دشت می دواند.
*
در قصر شهر، زمستان فرتوت چهره سپید خود را در آینه نگاه کرد. چند سالی بود که کسی مدعی حضورش نشده بود. صدا هم از کسی در نمی آمد. در این چند وقت، هر کاری دلش می خواست کرده بود. روزها با رعد و برق، تخته نرد بازی می کرد و شبها با ننه برفی نرد عشق می باخت! آخ که چه کیفی کرده بود! همین طور که داشت با ریش و سبیل سفیدش ور می رفت، یک سیاهی را در آنسوی آسمان دید که داشت مثل تیر به طرف شهر می آمد. برگشت. دلش لرزید. خود خودش بود! پیک لعنتی! نمی شد دو سه سالی دیگر هم این طرفها پیدایش نمی شد؟!
زمستان همان طور که داشت فحش - آخر او که بهار نبود!! - نثار بهار و پیکش می کرد، به سوی پنجره رفت.
*
چلچله روی بلندترین جای شهر نشست، روی یک درخت گیلاس یخزده! در وپنجره
تمام خانه های شهر چهارمیخ بود. چلچله جیغ کشید. کسی آرام لای در را باز
کرد و از سوز سرما دوباره بست.
چلچله هنوز داشت جیغ می کشید.
*
«بهار» آخرین تپه را هم رد کرد. داشت با خودش فکر می کرد الان کلی آدم منتظرش هستند، تمام راهها را آذین بسته اند، دارند نقل و شیرینی پخش می کنند و به هم تبریک می گویند و ....
اما به بالای تپه که رسید، جلوی دروازه شهر، دید نه، هیچ خبری نیست. دریغ از یک پرنده، حتی پرنده خودش!
توپش پر شد! از دروازه گذشت و به وسط میدان شهر آمد. هوار کشید: «یعنی چه؟ فقط دو سه سال دیر کردم، تمام آداب و رسومتان را از یاد بردید؟!»
دوباره دری باز شد، این بار کمی بیشتر و همین طور کمی طولانی تر. اما باز هم بسته شد!
«بهار» زود دست به کار شد. «آفتاب» را فرستاد تا قصر را از تصاحب زمستان در آورد. «نسیم» را مامور کرد تا بر فراز شهر رنگین کمانی را به زیباترین وجه ترسیم کند. گل شیپوری را هم جارچی خود کرد تا تشریف فرمایی بهار را فریاد کند و مردم را در میدان شهر برای شنیدن سخنرانی اش جمع کند. خودش هم در حالیکه داشت روی متن سخنرانی اش فکر می کرد در میدان شهر شروع به قدم زدن کرد.
*
در میدان شهر، مردم گرداگرد «بهار» حلقه زده بودند. «بهار» سرمست از این همه استقبال لبخند زد. سعی کرد صدایش مهربان مهربان باشد: «مردم شهر زمستان! امروز دیگر زمان غصه سر آمده است. دیگر برف و سرمایی در کار نخواهد بود. ما به مدد نیروهای پاکی و سبزی، زمستان را تاراندیم تا شما بهاری دیگرگون را در شهرتان پذیرا باشید. به یمن این پیروزی، این شهر را از این پس «شهر بهار» خواهیم نامید. از این پس در این شهر شادی حکم خواهد راند. همه باید سبز باشند و شاد. بهار چیزی جز سبزی و شادی نمی خواهد.»
صدای هلهله مردم گوش فلک را کر کرد. در و پنجره خانه های شهر ، یکی یکی گشوده می شدند. فضا پر از عطر گل یاسمن بود. مردم همه شاد شاد، پایکوبی می کردند.
*
«بهار» در قصر بر تخت پادشاهی لمیده بود و قلیان می کشید ...که ناگهان «نسیم» سرزده داخل شد.
«بهار» ترش کرد! داد زد: «مگر ادب نداری؟! این چه وضعی ست؟!»
«نسیم» گفت : « بهار پاینده باد ! خبر بسیار مهمی دارم»
- «خودت و خبرت بروید به جهنم! بنال ببینم!!»
- «مردی از شهروندان شهر بهار ، پیراهن سیاه به تن کرده و مویه می کند.»
بهار از جا پرید: «چی؟!»
- « عرض کردم ...»
- «نمی خواهد تکرار کنی! به اینجا بیاوریدش!»
- «بله قربان!»
«نسیم» رفت. بهار داشت سبیلش را می جوید: «سعنی چه؟! یعنی چه؟! در شهر
بهار، پیراهن سیاه و گریه چه معنایی دارد ؟! احتمالا از اعوان و انصار
زمستان است .پیرکفتار حرامزاده! - داشت فحش می داد! مثل اینکه یادش رفته
بود بهار است!!- حالی اش می کنم!»
*
«نسیم» مردی را کشان کشان به محضر بهار آورد. مرد موی پریشان کرده بود و
پیراهنی سیاه برتن داشت.چشمانش از فرط گریه سرخ سرخ بود . بهار کفرش در
آمد: « بی همه چیز! خجالت نمی کشی ! این چه هیاتی ست که برای خودت درست
کرده ای ؟!»
مرد در حالیکه هق هق می کرد گفت: « پدرم ...پدرم، عالیجناب!... پدرم را دیشب به خاک سپردم. پشتم شکسته است ....»
- پدرت مرد؟! به چهنم که مرد! اصلا چه حقی داشت در دوران حاکمیت بهار
بمیرد؟! مگر فرمان ما را نشنیده بودی؟! فقط سبز ، فقط شاد ! همین و بس!»
- «آخر چگونه در مرگ پدرم شاد باشم؟!»
- «حرف زیادی نزن! هم اکنون به تو پاسخ این نافرمانی را نشان خواهم داد.»
«بهار» گل شیپوری را صدا زد: «در شهر جار بزن تا همه در پای قصر جمع شوند. امروز محکومی سیاست خواهد شد.»
جارچی رفت. بهار همچنان سبیلش را می جوید و قدم می زد. محکوم همچنان می گریست.
*
«بهار» رو به روی آینه ایستاد. جایی که چندی پیش «زمستان» ایستاده بود.
یقه کت سبزش را مرتب کرد. امروز باید حرف اول و آخر را می زد. به طرف ایوان
قصر رفت. در زیر پایش مردم موج می زدند. در باغ سرسبز قصر مرد سیاه پوش بر
چمن نشسته بود و زار می زد.
«بهار» با لحنی آمرانه فریاد زد: «امروز شما عاقبت نافرمانی را مشاهده
خواهید کرد. این مردک پیراهن سیاه به تن کرده است تا بهار را به تمسخر
گیرد. او دست در دست دشمنان شادی و سرسبزی نهاده است. او حتی پا را از این
هم فراتر گذاشته است و می گرید . به همین دلیل این مرد، امروز به دار
مجازات آویخته خواهد شد. این فرجام کسی ست که شادی و سرسبزی را گردن ننهد
... پیچک ! حکم را اجرا کن!»
«پیچک» از روی درخت، ساقه خود را به گردن محکوم افکند. محکوم همچنان اشک می ریخت. پیچک، آرام آرام، ساقه اش را بالا کشید.
از مردمان گروهی مزورانه خندیدند و گروهی دیگر سنگدلانه قهقهه سر دادند و هلهله کردند و گروهی اندک صورت خود را دزدیدند تا اشکشان دیده نشود ....
*
سالی بود که «بهار» بر شهر حکومت می کرد. «نسیم»، جاسوس «بهار»، هر روز عده ای را به نافرمانی متهم می کرد و «پیچک»، دژخیم بهار، آنان را به دار می آویخت.
بغض گلوی مردم شهر را گرفته بود. اما در «شهر بهار» جای امنی برای گریه باقی نمانده بود! «نسیم» از هر منفذی داخل می شد.
در کوچه و بازار، مردم با لباسهای سبز، با خنده های وارفته تزویر، به این سو و آن سو می رفتند و «بهار» همچنان بر شهر شاد خویش حکومت می کرد ...!
وابستگی، احساس مالکیت و تعلق همچون صخرهها هستند، مانع شکوفا شدن بهار درونتان میشودند. صخرههایی بزرگ که با گذشت زمان سنگینتر و سنگینتر میشوند. کودک میداند، بدون دانستن اینکه عشق چیست (بدون اینکه بداند عشق چیست). بدون آگاهی از عشق، او میداند، او عشق را میشناسد. این تفاوت دانا و کودک است: کودک عشق را میشناسد اما نمیداند عشق چیست، دانا عشق را میشناسد و از دانستن خود با خبر است. تمام آنچه حول محور وابستگی، مالکیت و تعلق انباشته کردهای باید انداخته شود. همگی به مثابه زهر هستند. به مردم عشق بورزید اما عشقی بدون قید و شرط. به مردم عشق بورزید و در عوض از آنها هیچ توقعی نداشته باشید. به مردم عشق بورزید به خاطر لذت ناب عشق ورزیدن و نگران نباشید که آیا فردا نیز همین عشق ادامه مییابد یا خیر. امروز را قربانی هیچ فردایی نکنید زیرا فردا وجود ندارد. سعی نکنید عشقتان را ابدی سازید، به هیچ شیوهای، زیرا عشق شکلپذیر نیست، نمیتواند ابدی باشد همچون گل سرخ است: صبح باز میشود و شب هنگام گلبرگها ناپدید میشوند.
فردا گل سرخ دیگری از راه میرسد. اما هیچ نیازی نیست به این گل سرخ بچسبید. با چسبیدن به این گل سرخ حتی ممکن است به شاخه نشستن گل سرخ دیگری را از بین ببرید زیرا دائماً انرژی خود را صرف چیزی میکنید که از بین خواهد رفت. دیدن کسانی که هنوز به عشق از بین رفتهشان چسبیدهاند واقعاً غمانگیز است؛ چیزی از آن بیرون نمیآید. قرنها است اینگونه به ما آموزش دادهاند که عشق واقعی ابدی است و این کاملاً بیمعنی است، اگر هم واقعی باشد، نمیتواند ابدی باشد. واقعیت آنی است، تغییر میکند و جریانی دائمی دارد. هرگز نمیتوان دو بار در یک رودخانه قدم گذارید. دائماً در حال حرکت است. عاشق باید از چنین جریان پویای زندگی آگاه باشد. در آن صورت عشق میورزد در حالیکه نگران گذشته و آینده نیست. اگر لحظه بعد گل هنوز گل داشت، هنوز عطرش بر جای بود. چه خوب! اما اگر رفته بود خداحافظی کن و برو بدون هیچگونه شکایتی، بدون هیچگونه نارضایتی و ناراحتی زیرا زمانیکه طبیعت زندگی را درک کردی هیچ یک از این مشکلات را نخواهی داشت و سپس عشق در وجودت شروع به رشد کردن میکند. ممکن است عشاق تغییر کنند اما رودخانه عشق بزرگتر و بزرگتر میشود. و یا ممکن است آنها تغییر نکنند. من نمیگویم آنها باید تغییر کنند. فقط میگویم: اگر تغییر به وجود آمد با خوشی و شادمانی آن را بپذیر. این یعنی عدم وابستگی، این یعنی عشق بدون وابستگی. هر آنچه اتفاق میافتد برکت است، باید شکرگذار بود، همواره شکرگذار. سپس رفته رفته عشق دیگر یک رابطه نیست، حالتی از وجودتان است همینگونه نیز باید باشد. وقتی کسی عشق میورزد، خداست.