نا شناس

بسیار جالب

نا شناس

بسیار جالب

ای آزادی

ای آزادی 

ای آزادی ، تو را دوست دارم ، به تو نیازمندم ، به تو عشق میورزم ، بی تو دشوار است ، بی تو من هم نیستم ، هستم ، اما من نیستم ، یک موجودی زندگی خواهم بود تو خالی ، پوک ، سرگردان ، بی امید ، سرد ،  تلخ ، بیزار ، بدبین ، عقده دار ، بیتاب ، بی روح ، بی دل ، بی روشنی ، بی شیرینی ، بی انتظار ، بیهوده ، منی بی تو ، یعنی هیچ  ، ای آزادی ، به مهر تو پرورده ام ، ای آزادی ، قامت بلند و آزاد تو ، مناره ء زیبای معبد من است ، ای آزادی ، کبوتران آزاد و رنگین تو ، دوستان همراز و آشنای من اند ، کبوتران صلح و آشتی اند ، پیکهای همهء مژده ها و همهء پیامهای نوید و امید و نوازش من اند : ای آزادی ، کاش با تو زندگی میکردم ، با تو جان میدادم ، کاش در تو میدیدم ،  در تو دم میزدم ، در تو می خفتم ، بیدار می شدم ، می نوشتم ، می گفتم ، حس می کردم ، بودم . ای آزادی ، من از ستم بیزارم ، از بند ییزارم ، از زنجیر بیزارم ، از زندان بیزارم ، از حکومت بیزارم ، از باید بیزارم ، از هر چه و هر که تو را در بند می کشد بیزارم ، ای آزادی ، مرغک پر شکسته زیبای من ، کاش می توانستم تو را از چنگ پاسداران وحشت  ، سازندگان شب و تاریکی و سرما ، سازندگان دیوار ها و زندانها و قلعه ها رهایت کنم ، کاش قفست را می شکستم ، و در هوای مرز ها پاک بی ابر بی غبار بامدادی پروازت می دادم ، اما ... دستهای من را نیز شکسته اند ، زبانم را بریده اند ، پاهایم را غل و زنجیر کرده اند و چشمانم را نیز بسته اند ..... و گرنه مرا با تو سرشته اند ، تو را در خویش ، در آن صمیمی ترین و راستین من خویش مییابم ، احساس می کنم ، عمق طعم تو را هر لحظه در خویش میچشم ، بوی تو را همواره در فضای خلوت می بویم ، آوای زنگدار و دل انگیزت  را به ستایش بالهای فرشته خویش در دل ستاره زیر آسمان شبهای تابستان کویر می ماند همواره میشنوم ، ای ... همهء روز با تو ام ، گام به گام همچون سایه با تو همراهم ، هرگز تنهایت نمی گذارم ، همه جا ، همه وقت تو را در کنارم و مرا در کنارت  ، هستم ، چشمهایت را درست بگشای ، نه آن چشمها که با آن متولی می بیند را می بینی ... ، آنگاه که خدا کالبدم را ساخت تو را ای آزادی بجای روح در من دمید ، و بدین گونه با تو زنده شدم ، با تو دم زدم ، با تو به جنبش آمدم ، با تو دیدم و گفتم و شنفتم و حس کردم و فهمیدم و اندیشیدم .... و تو ....ای روح گرفتار من ، میدانی ، که در همهء آفرینش چه نیازی دشوارتر و دیوانه تر از نیاز کالبدی است به روحش ؟ اما .... تو میر غضبهای استبداد ، فراشان خلافت از من باز گرفتند و مرا " تنهایی دردمندم " تبعید کردند و به زنجیر بستند  ، چگونه می توانند از یکدیگر بگسلند که نگاه را از چشم باز نمی توانند گرفت و چشم را از نگاهش باز نمی توانند گرفت و من ای آزادی ! با تو می بینم !

ای   آزادی  خجسته  آزادی ................خواهم که تو را به تخت بنشانم

یاآنکه مرا به پیش خود خوانی................یا آنکه تو را به پیش خود خوانم !