نا شناس

بسیار جالب

نا شناس

بسیار جالب

معنای عزیزم

 

 

 

تقدیم به شبنمِ عزیزم

آنجا، پشت پنجره...

بگذار این بار در ابتدای این نامه، بار دیگر با قلم - این یگانه موجود مظلوم و تسلیم - نشانت بدهم که : « دوستت دارم »...

اعترافی که مرا چنـان سبـک می کـند که از بودنم جدا می شـوم و باز هـم - شاید برای هزارمـین بـار - گم می شوم در تو و پاکی لبخند مهربانت...

بی قرار شده ام معنا... بیشتر از پیش. این روزها خیلی بیشتر از گذشته. و مگر بی قراری نشان از دل عاشق نیست؟... می خواهم از تو بنویسم، که شاید - آن هم فقط شاید - کمی آرام شوم. حکایت این مهر هم برای ما شده ست داستانی! نمی نویسم بی قرارم. می نویسم، بی قرار تر می شوم! و از زیبایی های «مهر» مگر همین دلواپسی عاشقانه نیست؟ هر چه بر می گردم به عقب، می بینم از قبل تر شروع شد. می خواهم که برسم به مبداء، همسفر می خواهم، راه طولانی ست. و من خسته ام. من از گذر این روزهای بی تو خسته ام. راه طولانی ست، و این عشق، همچنان با من است... و وسیع تر می شود هر روز... بزرگ... بزرگتر... و من با غرور بر دوش می کشم عظمتش را...  عشقی چنان عظیم، که تمام آسمان برای درک بزرگی اش کوچک است... در این سوی عشق، من هستم و بی قراری و یک بغل عاشقانه های دلم - برای تو-. و در آن سو، تو هستی با یک عالم شیرینی... یک دنیا مهربانی... یک آسمان آرامش. چنان که ابرهای بی قراری دلم گم می شوند در آن... و از درخشش زیبای چشمانت، صاف می شود هوای مه گرفته ی غربت بی تو بودن...

 

دیشب، پشت پنجره، باران می بارید معنا... و من آنچنان مات لبخند تو بودم که نه دیدم، و نه شنیدم... انگار حل شده بودم در تو، در لبخند زلال تو، در چشم های پاک تو... و من، از تو با تو آنقدر گفتم که حتی خیسی اشک را روی گونه هایم حس نکردم... سرم را که به دیوار تکیه دادم، چشم هایم را که بستم، هر چه کردم که نگاه آسمانی ات را به تصویر بکشم، نشد... نقش لبخند نازنینت چنان توی آیینه ی چشمانم خانه کرده بود که هر چه پلک هایم را به هم فشردم پاک نشد که نشد...

چشمانم را که باز کردم، لبخند تو هنوز مقابلم بود - اما عمیق تر انگار! 

... و خیسی گونه هایم توی آیینه ی زلال چشم هات پیدا بود...

                                   و

                                          باران هنوز می بارید...

                                                                         آنجا، پشت پنجره...

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
someone یکشنبه 27 اسفند 1385 ساعت 11:15 http://yaveh-gooyan.blogsky.com

سلام
سال نو مبارک

بابالنگ دراز سه‌شنبه 29 اسفند 1385 ساعت 10:11 http://www.entezaresakht.blogfa.com

سلام خوبی؟خوشی؟سلامتی؟

من ..................من.......من
..........................
..............
.................................................اپ کردم....
بعد از 600سال.......

منتظرما

حتمآ دوست داشتی سر بزن
دوست نداشتی هم سر بزن
.....................................
سر نزنی میدونی که چی میشه؟
......................
...........
مواظب خودت باش
یا علی

مجال شکوفه بس اندک است. سرخوشانه لب باز می کند و نوید می دهد آمدن بهار را. و فروتنانه در پایت بر زمین می غلتد تا بهار تداوم یابد برای رسیدن پایانی دیگر.
شکوفه وار لبخندت را از رهگذران دریغ مکن. تو هم سهمی داشته باش از این آبی ترین آسمان آبی بهار

وشکا دوشنبه 6 فروردین 1386 ساعت 00:31

مانند همیشه مرا به فکر وا داشت.

[ بدون نام ] چهارشنبه 8 فروردین 1386 ساعت 14:36

این همه احساس
این کیه؟

بارووون پنج‌شنبه 16 فروردین 1386 ساعت 00:08 http://delvapasiii.blogsky.com

سلام
خوبی حامد جان؟
قشنگ می نویسیا.. و با احساس
فعلاْ...

شبنم دوشنبه 9 اردیبهشت 1387 ساعت 16:34

تو عاشاقانه می نویسی .زیباترین کلمات رو به کار می بری .برای کی؟ برای من؟
منی که امروز برای دومین بار اینو می خونم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد