همیشه خیره خیره در چشمانم نگاه می کنی و من باز هم مثل همیشه به تو می گویم : های ! دنبال چه می گردی ؟!
- ( هیچ ! ) تو می گویی و دروغهایت هم چه شیرین است !
فریاد می زنم : ( من هنوز هنوز هنوز عاشق تو هستم ) *! می دانم ! تو می گویی ، همچنان مغموم و خیره خیره . ناله می کنم : پس چرا دیگر این چنین چشمانم را به شهادت می طلبی ؟!
شبی با خیال تو همخونه شد دل
نبودی ، ندیدی چه ویرونه شد دل
(؟)
شب سیاه سیاه است . باد در کوچه پس کوچه های شهر پریشان و هرزه گرد پرسه می زند ، از تمام کوچه باغهای سرشار از شب بوهای باران خورده شهر می گذرد و بعد لا به لای موهای شبرنگت می پیچد و آنگاه مشامم از تو لبریز می شود و اشک از چشمانم می جوشد و موهایت پهن می شوند روی صورتم و اشکهایم را پاک می کنند .
های سر بر سینه ام نهاده ! امشب تا خود صبح برایت حرف دارم. هر شب ، داستان سرگشتگی ام را با شکلی تازه در قالب ترانه ای ، غزلی ، قصیده ای و حتی گاه نگاهی سرشار از همه اینها ریخته ام و در گوش جانت زمزمه کرده ام .
می گویی : نگو شکلی تازه ! من هر روز حرفی تازه از تو شنیده ام !
می گویم : خودم هم !هر روز که نه ! هر لحظه در درونم چشمه ای تازه می جوشد از سفره پر برکت عشقت و من عمریست تنها نقش سرسرایی را بازی می کنم که صداهای برخاسته از عشقت را پژواک گونه باز پس می دهم .
حرف تازه از من نیست ! تو خود لحظه لحظه در من می شکفی ، نو می شوی و بال و پر می گیری ….
چشمانت ، عظمت شب را به تصویر می کشد . انگار پنجره ای گشوده ای به رویم تا از میانش تمامی کهکشانهای درونت را به خانه دلم میهمان کنم . و من چه ضیافتی ترتیب داده ام ! دستادست این ستارگان شب شکن ، پای کوبان و دست افشان ، دیوانه وار و شلنگ انداز می رقصم .
از این ضیافت دلنشین هیچگاه سیر نشده ام که تو هر روز ستاره ای دیگر را به من می نمایانی و من در حیرت می مانم که ستارگان این کهکشان را آیا پایانی هست؟!!
و تو امشب نیز با چشمان نمناک عاشقت ، یک ( نه ) دیگر می آفرینی!
آی آی آی ! این عشق چه معجون غریبیست ! من و تو اشک می ریزیم و می خندیم ، بغض می کنیم و قهقهه می زنیم ، ماتم می گیریم و می رقصیم … و همه این عقلانیت دیوانه وار - و شاید هم دیوانگی معقول ! - را از او داریم .
مانند همیشه خیره خیره در چشمانم نگاه می کنی و من باز هم مثل همیشه به تو می گویم : های ! دنبال چه می گردی ؟!
- ( هیچ ! ) تو می گویی و دروغهایت هم چه شیرین است !
فریاد می زنم : ( من هنوز هنوز هنوز عاشق تو هستم ) *! می دانم ! تو می گویی ، همچنان مغموم و خیره خیره . ناله می کنم : پس چرا دیگر این چنین چشمانم را به شهادت می طلبی ؟!
شب در چشمانت می شکند ، شانه ام خیس می شود . می گویی : می خواهم تو هم دوست داشتنم را ببینی !
مگر نشنیده ای شنیدن کی بود مانند دیدن !
و من لال می شوم ، سراپا چشم و گوش و دل ! و تو آواز مهر را قطره قطره بر شانه هایم می سرایی ….
تا بعد….
مرا ببخش ! از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایت ها به مکافات آن رخ می دهد چشم بپوشان ؟ اگر به تو «عزیزم» خطاب کرده ام ، تعجب نکن . خیلی ها هستند که با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار می کنند . عارضات زمان ، آن ها را نمی گذارد که از قلبشان اطاعات داشته باشند و هر اراده ی طبیعی را در خودشان خاموش می سازند
سلام..خسته نباشی...خیلی خوب نوشتی..موفق باشی..به ما هم سر بزن...
سلام....باشد که لحظه هایت سراسر عشق باشد و راز.
:((
دلم می خواهد از چشمم اشک بریزد و لی عشق اجازه ام نمی دهد ... ای کاش هنوز اینجا بود و می دید عشاق چه جانها که فدای هم نمی کنند...
غمت سرد و وحشی به ... دلم با تو خوش بود و پیمونه می زد