آدمی دو قلب دارد
قلبی که از بودن آن با خبر است و قلبی که از حضورش بی خبر.
قلبی که از آن با خبر است همان قلبی ست که در سینه می تپد
همان که گاهی می شکند
گاهی می گیرد و گاهی می سوزد
گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه
و گاهی هم از دست می رود…
با این دل است که عاشق می شویم
با این دل است که دعا می کنیم
با همین دل است که نفرین می کنیم
و گاهی وقت ها هم کینه می ورزیم…
اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم.
این قلب اما در سینه جا نمی شود
و به جای اینکه بتپد…..می وزد و می بارد و می گردد و می تابد
این قلب نه می شکند نه میسوزد و نه می گیرد
سیاه و سنگ هم نمی شود
از دست هم نمی رود
زلال است و جاری
مثل رود و نسیم
و آنقدر سبک است که هیچ وقت هیچ جا نمی ماند
بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد
این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی او دعا می کند
وقتی تو بد می گویی و بیزاری او عشق می ورزد
وقتی تو می رنجی او می بخشد…
این قلب کار خودش را می کند
نه به احساست کاری دارد نه به تعلقت
نه به آنچه می گویی نه به آنچه می خواهی
و آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند
به خاطر قلب دیگرشان
به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند .
نامه نگاری مراوده با اشباح
است! نه تنها با شبح گیرنده بلکه با شبحی که نویسنده از ورای سطور و کلمات نامه از
خود می پرورد.... بوسه های مکتوب به مقصد نمی رسند! زیرا به مقصد نرسیده، اشباح در
میانه راه آنها رامی نوشند!
( از
نامه های کافکا به میلنا
)
ستونی که از این پس به قلم نگارنده خواهید خواند، مجموعهای از نامه هاست، نامههایی به آرزویی دور! به عشقی بیفریادرس!!
بی شک این نامه ها مخاطبی حقیقی داشته است - هر چند بسیاری شان خوانده نشدند!! - اما حالا که دوباره می خوانمشان می بینم که انگار خطاب به تمامیت عشق نگاشته شده اند. نامه هایی از طرف همه مجنون های عالم برای لیلی هایی که گیسو در باد در چهار گوشه جهان عشق را به تصویر کشیده اند.
این خصلت به نگارنده
بر نمی گردد که ماهیت عشق اصولا چنین است. ماهیتی اصیل، ازلیی و ابدی، که زمان را
بر نمی تابد و از فراز قله های تاریخ سر بر می کشد، خورشید وار، و سراسر عالم وجود
را در هرم آغوش نورانی اش پناه می دهد و حیات می زاید.
و این
چنین شد که فکر کردم این واژگان ، واژگان من نیست!
واژگان او هم نیست!
واژگان عشق است که از دهان ما سخن می گوید، مثل همیشه!
این بوسه
ها، حکایت لذتهائیست که همه ما می توانیم داشته باشیم، ولی گاه به خاطر هزار بهانه
جورواجور بی اساس از دستشان می دهیم، به خاطر هزار ندانم کاری، به خاطر هزار غرور،
به خاطر هزار باری به هر جهت بودن، به خاطر هزار نشستن و شکستن، به خاطر هزار ...!
گفتم در آغاز این
ستون، این کوتاه را بنویسم تا «سنگ»هایمان را از همین «بای»
بسم الله از هم وا بکنیم! اگر نه «سنگ» روی «سنگ» بند نخواهد شد!!
اینجا
تنها و تنها عشق فرمان می راند، بی رقیب! عقل مآل اندیش را در این میان راهی نیست!
این نامه ها ممکن است
کاملا احساسی باشند، یا اینکه آمیزه ای از تحلیل رابطه عاشقانه و احساس را در خود
بپرورند: حکایت گشایش راز حادثه یا حکایت اینکه چرا در اوج حادثه، ناگاه فاجعه از
راه می رسد!
و حتی در
این تحلیل گونه ها نیز منطق دیگر اندیش عاشقانه فعال است نه منطق خویش اندیش
عاقلانه!
پس آنانکه عشق را به
رسمیت نمی شناسند، پای به این کشور جنون مدار ننهند که چیزی را غیر عاقلانه تر از
این نخواهند یافت!
دیگر
اینکه این نامه ها هرچند ترتیب زمانی داشته اند اما از آنجا که از یک سو بعضی از
آنها به مسائل شخصی و روز مره می پردازند و از سوی دیگر به خاطر آنکه نمی خواهم
سیر وقایع، حرفها را تحت الشعاع قرار دهد، ترتیب مذکور را رعایت نمی کنم. شاید این
گونه، تضاد منطقی عشق و غمشادی توامانش در کنتراستی واضح تر جلوه نماید و این خود
کم دستاوردی نیست.
نکته
دیگر اینکه جهت تغییر ذائقه. و البته پر بار تر شدن این ستون، قصد دارم که گهگاه
نامه هایی از این دست را از مشاهیر هنر برایتان ترجمه کنم. هرچند
بر این باورم که اصالت با عشق است نه با عاشق و معشوق!
یعنی این لیلی و مجنون نیستند که عشق را اثبات می کنند، این عشق است که به آنها آبرو می دهد و ماندگارشان می کند! اما به هر حال گمانم خواندن عاشقانه ای از هوگو یا کافکا یا ... همیشه جذاب خواهد بود.
و آخر سخن اینکه نام
این ستون از فرانتس کافکا الهام گرفته شده است. برای
حسن ختام بخشی از نامه های کافکا به میلنا را - برگرفته از کتابی به همین نام که
به فارسی نیز منتشر شده است - بخوانید:
تو را می
بینم که روی کارت خم شدهای، گردنت برهنه است، من پشت سر تو ایستادهام، تو خبر
نداری. لطفا اگر لبهای مرا بر پشت گردنت حس کردی هراسان نشو!
مقصود من
بوسیدن نبوده، فقط عشقی بی فریادرس است!!
تا بعد ....
زندگی قطره آبیست که آن روز ز چشم تو چکید....
زندگی چیست؟
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد
و اگر اینگونه نیست، تنهاییات کوتاه باشد
و پس از تنهاییات، نفرت از کسی نیابی
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم
دوستانی داشته باشی
از جمله دوستان بد و ناپایدار
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دستکم یکی در میانشان
بیتردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدینگونه است
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهند
که دستکم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد
تا که زیاده به خودت غره نشوی.
و نیز آرزومندم
مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا
نگه دارد.
همچنین، برایت آرزومندم
صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ سادهای است
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبرانناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوریات برای دیگران
نمونه شوی.
و امیدوارم اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیدهای، به جواننمایی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرندهای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره
گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیاش را سر میدهد
چرا که به این طریق
احساس زیبایی خواهی یافت، به رایگان.
امیدوارم
که دانهای هم بر خاک
بفِشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روییدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی: «این مالِ من است»
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!
و در پایان، اگر مرد باشی
آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پسفردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همهی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم..